🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_شصت_ششم حس یک حضور تا زمان رفتن،روز شماری که هیچ لحظه شماری می کردم...و خدا خدا می کردم توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه...استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود...حتی کار هایی که سعید اجازه داشت من که بزرگتر بودم نداشتم... به جای قطار بلیط هواپیما گرفتن...تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود،هنوز باور نمی کردم...احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود... هواپیما به زمین نشست و آقا محمد مهدی توی سالن انتظار،منتظر من بود...از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم اما جلوی خودم رو گرفتم _خجالت بکش...مردی شدی مثلا... توی ماشین ما ، من و آقا محمد مهدی که راننده بود...پسرش،صادق و یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون...که اکنم لحظات اخر باما همراه شد...۳تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب... شادی و شعف و احسای عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد... همراه و همدم همیشگی من به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود...نه اسم بود،نه فقط یه حس...حضور بود... حضور همیشگی و بی پایان...عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت...من بودم و اون...انگار هیچ کس جز ما توی این دنیا نمی موند،حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شده بود...سرم رو گذاشته بودم به شیشه...و غرق زیبایی ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن... صادق زد روی شونه ام _به چی نگاه می کنی؟...بیرون که چیزی معلوم نیست سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم...هرجوابی می دادم،تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود... فردا،پیش از غروب آفتاب رسیدیم دو کوهه...ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر،انگار زمین و آسمان یکی شده بود... #نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی #ادامه_دارد ★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 #صـَلَـوآٺ‌بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 🍃•📿√ #فدائیان‌_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃