دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_شصت_چهارم نگاه عبوس همون طور که
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_شصت_پنجم
پایان یک کابوس
اومد پشت سر میز...قیافه اش تو هم بود اما نه بیشتر از همیشه...و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد...نمی تونستم چشم ازش بردارم...
_غذات رو بخور...
سریع سرم رو انداختم پایین...
_چشم
اما دل تو دلم نبود...هر چی بود همه چیز آروم بود یا آرامش قبل از طوفان...یا...
هر چند اون حس بهم می گفت
_نگران نباش،اتفاقی نمی افته...
یهو سرش رو آورد بالا
_اجازه میدم با آقای صمدی بری...فردا هم واست بلیط قطار می گیرم از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم...خشکم زده بود...به خودم که اومدم...چشم هام،خیس از اشک شادی بود...
_خدایا شکرت...شکرت...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم...
_ممنون که اجازه دادی...خیلی خیلی متشکرم...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود...یا چطور باهاش حرف زده بود که با اون اخلاق بابا...تونسته بود رضایتش رو بگیره...اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد...هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات...هنوز توی وجودم بود...بی خیال دنیا چشم هام پر از اشک شادی...
_خدایا شکرت...همه اش به خاطر توئه..همه اش لطف توئه...همه اش...
بغض راه گلوم رو بست...بلند شدم و رفتم مسجد...
_الحمدالله...الحمدالله رب العالمین...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃