🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_سوم
اونم با سعید که پدر در هر شرایطی پشتش رو میگرفت...پتو و بالشتم رو برداشتم اومدم توی هال
به قول یکی از علما وقتی با آدمای این مدلی برخورد میکنید،مصداق قالوا سلاما باش...
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد...مبل برای قد من کوتاه بود جای تکون خوردن چرخیدن هم نداشت...برای نماز که پا شدم،تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود...
شاید من توی ۲۴ ساعت،فقط ۳ یا ۴ ساعت میخوابیدم...اما انصافاً همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی،راهی مدرسه شدم...هوای خنک صبح،خواب آلودگی رو از سرم برد...اما خستگی و بی حوصلگی هنوزتوی تنم بود...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط،یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد...
_خیلی نامردی مهران...داشتیم؟...نه جان ما...انصافا داشتیم؟...
حسابی جا خوردم...به زحمت خودم رو کشیدم بیرون...
فرامرز...به جان خودم خیلی خسته ام... اذیت نکن...
_اذیت رو تو میکنی...مثلا دوستیم با هم...کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی...
خندیدم...
_تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟...
_نزن زیرش...اسم توی لیسته...
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن...منم دنبال فرامرز راه افتادم...
کاندید شماره۳...مهران فضلی...
باورم نمیشد...رفتم سراغ ناظم...
_آقای اعتمادی...غیر از من،مهران فضلی دیگه توی مدرسه هست؟...
خندش گرفت....
_نه...آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم...
_تو رو خدا اذیت نکنید...خواهشا درش بیارید...من،نه وقتش رو دارم،نه روحیه ام به این کار را می خوره...
از من اصرار...از مدرسه قبول نکردن... فایده نداشت...
از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط...رایگیری اول صبح بود....
_بی خیال مهران،آخه کی به تو رأی میده؟...بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن...
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر میکردم پیشرفت رفت...
مدیر از بلندگو شروع کرد به خوندن اسامی بچه ها که رای آورده بودن...
نفر اول،آقای مهران فضلی با ۲۶۵رأی...نفر دوم،آقای...
اسامی خونده شده بیان دفتر...
برق از سرم پرید...بچه های کلاس ریختن سرم...
از افراد توی لیست،من اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم تا چشم مدیر بهم افتاد،با حالت خاصی بهم نگاه کرد...
_فکر می کردم رأی بیاری اما نه اینطوری...جز پیش ها که صبحگاه ندارن،هر کی سر صف بوده بهت رأی داده...جز یه نفر...خودت بودی؟...
هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کار های فرهنگی_تربیتی مدرسه،از برنامه ریز تا اجرا و...به ما محول شد و مسئولیتش با من بود...اسمش این بود که تو فقط ایده بده،اما حقیقتش جملات آخر آقای مدیر بود...
_ببین مهران...تو بین بچه ها نفوذ داری،قبولت دارن...بچه ها رو بکش جلو...لازم نیست تو کاری انجام بدی...ایده بده و مدیریتشون کن بیان وسط گود...از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و...
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...
_آقا درجریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟...این کارها وظیفه مسول پرورشی مدرسه است...کار فرهنگی برای من افتخاره،اما انصافا انجام این کار ها،برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و...خیلی وقت گیره...
_نگران نباش...تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن...
دست از پا دراز تر اومدم بیرون...هر کاری کردم که زیر بار نرم،فایده نداشت...تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود...نوشتن گزارش جلسات شورا بود...که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃