دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_هفتم 🌸در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم .
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_هشتم
{مجروح عملیات}
🌸سال 1390بود و مزدوران و تروریستهای وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند .
آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله میکردند ، هر بار سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند،نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار می کردند .
🌸شهریور سال 1390 و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند .
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چندتن از نیروهای پاسدار،ارتفاعات جاسوسان و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد.
🌸من در آن عملیات حضور داشتم . از اینکه پس از سال ها،یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه میکردم،حس خیلی خوبی داشتم . آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم،اما با خودم می گفتم:ما کجا و شهادت؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود .
🌸در آخرین مراحل این عملیات، تروریستها برای فرار از منطقه از گازهای فسفری و اشکآور استفاده کردند تا ما نتوانیم آنها را تغییر کنیم .
آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود . دود اطراف ما را فرا گرفت . رفقای من سریع از محل دور شدندامامن نتوانستم .چشمان من به شدت می سوخت . سوزش چشمان من حالت عادی نداشت . چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمم را باز نگه دارم!
🌸 به سختی وبا کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم . پزشک واحد امداد ، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی . ساعتی گذشت اما همین طور درد چشم را اذیت می کرد .
🌸چند ماه از آن ماجرا گذشت . عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن ، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به طور کلی پاکسازی شود . نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم . بیشتر،چشم چپ من اذیت می کرد . حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم . در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم .
🌸 تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده! درست بود . در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده ! حالت عجیبی بود . از طرفی درد شدیدی داشتم .
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس می کردم که مرا عمل کنید . دیگر قابل تحمل نیست .
🌸 کمیسیون پزشکی تشکیل شد . عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند . در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود ، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده . به علت چسبیدگی این غده به مغز ، کار جداسازی آن بسیار سخت است . بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد،یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_هفتم شروع ماجرا سینه سپر کردم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃
🍂
#نسل_سوخته
#پارت_هشتم
سوز درد
فردا صبح از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم،مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه...تا چشمش بهم افتاد دوید دنبالم...
_صبح به این زودی کجا میری؟...هوا تازه روشن شده...
_هوای صبح عالیه...آدم۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه...
_وایسا صبحانه بخور و برو...
_نه دیرم میشه،معلوم نیست اتوبوس کی بیاد...باید کلی صبر کنم،اول صبح اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روز هو کوتاه تر و هوا سرد تر می شد،باران ها شدیدتر و گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید...شانس می آوردم مدارس ابتدایی تعطیل می شد، و الا با اون وضع...باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون...
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین،اتوبوس ها هم دیر تر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگتر ها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی...
بارها تا رسیدن به مدرسه،عین موش آب کشیده می شدم...حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری...از بالا توش پر برف می شد،جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد..ـ و تا مدرسه پام یخ می زد،سخت بود اما...
سخت تر زمانی بود کههمزمان با رسیدن من، پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد...بدترین لحظه، لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم می شدیم...درد جای سوز سرما رو می گرفت...
اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر می شد،و بعد چشم های پف کردم رو می گذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمی گفتم،فقط در برابر حدس ها سکوت می کردم...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃