eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_دوم 🌸به محض اینکه به من گفته شد: برگرد، ی
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥🌱 🌸بعد‌ازمدتی‌حالم‌بهتر‌شدوتوانستم‌چشم‌ راستم رابازکنم، امانمیخواستم‌حتی‌برای‌لحظه‌ای ازآن‌لحظات‌زیبا‌دور‌شوم . من‌دراین‌ساعات،تمام‌خاطراتی‌که‌ازآن‌سفرمعنوی‌داشتم‌راباخودم‌مرور‌می‌کردم . چقدر‌سخت‌بود . چه شرایط‌سختی‌را‌طی کرده‌بودم . 🌸من‌بهشت‌برزخی‌رابا‌تمام‌نعمت‌هایش‌دیدم . من‌تمام‌افراد‌گرفتاررا‌دیدم . من‌تاچندقدمی‌بهشت‌رفتم . من مادرم حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیهاراباکمی‌فاصله‌ مشاهده‌کردم . من‌یقین‌کردم‌که‌درآن‌سوی‌هستی،مادرماچهمقامی‌دارد . برایم‌تحمل‌دنیاواقعاًسخت‌بود. دقایقی‌بعد،دوخانم‌پرستاروارد‌سالن‌شدند‌ تا‌مرا‌به‌بخش‌منتقل‌کنند . آن‌ها‌می‌خواستندتخت‌چرخدار‌مرابا‌ آسانسورمنتقل‌کنند . همین‌که‌ازدور‌نزدیک‌نشدند،ازمشاهده‌ چهره‌یکی‌ازآنها‌واقعاًوحشت‌کردم‌.من‌اورا مانندیک‌گرگ‌می‌دیدم‌که‌به‌من‌نزدیک‌می‌ شد!مرا‌به‌بخش‌منتقل‌کردند‌.برادروبرخی‌از دوستانم‌بالای‌سرم‌بودند‌.یکی‌‌دونفراز بستگان‌مامیخواستند‌به‌دیدنم‌بیایند‌ . آن‌هااز‌منزل‌خارج‌شده‌وبه‌سمت‌بیمارستان‌در‌راه‌بودند . من‌این‌را‌به‌خوبی‌متوجه‌شدم! یکباره‌ازدیدن‌چهره‌باطنی‌آن‌ها‌وحشت‌کردم . بدنم‌لرزید . به‌یکی‌از‌همراهانم‌گفتم:تماس‌بگیروبگو فلانی‌برگرده ‌. تحمل‌هیچ‌کس‌راندارم . احساس‌می‌کردم‌که‌باطن‌بیشتر‌افراد‌برایم‌ نمایان‌است . باطن‌اعمال‌ورفتارو .... به‌غذایی‌که‌برایم‌می‌آوردندنگاه‌نمی‌کردم . می‌ترسیدم‌باطن‌غذاراببینم‌‌.امااززور‌گرسنگی‌مجبور‌بودم‌بخورم‌.دوست‌نداشتم‌هیچ‌کس‌را‌نگاه‌کنم‌.برخی‌ازدوستان‌آمده‌بودند‌تامن‌تنها‌نباشم،اما‌نمی‌دانستندکه‌وجود‌آن‌ها‌مرا‌بیشتر‌تنها‌می‌کرد!
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_دوم ساعت به وقت کربلا دیگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تلقین کمی اروم تر شده بودم...تازه حواسم به ساعت جمع شده بود...با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ،رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم... با الله اکبر نماز دوباره بی اختیار،اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد...قدرت بلند کردنسرم رو از سجده نداشتم...برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم...حال و هوای نمازم،حال و هوای نماز نبود... مادربزرگ رو بردن،من و آقا جلال پارچه مشکی سردر خونه زدیم...با شنیدن صدای قرآن،هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد... کم کم همسایه ها هم اومدن عرض تسلیت و دلداری...و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم...هر کی به من می رسید،با دیدن حال من ملتهب می شد...تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد...بیشتر از بقیه،به من تسلیت می گفتن... با رسیدن مادرم،دوباره بغضک ترکید...بابا با اولین پرواز،مادرم رو فرستاده بود مشهد... با یک روز تاخیر مراسم تشیع جنازه انجام شد تا همه برسن...بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا...همه سر خاک منتظر بودن... چشمم ه به قبر افتاد یاداخرین شب افتاد و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم...لعن آخرش مونده بود...با اون سر و وضع خاکی و داغون،پریدم توی قبر... _بسم الله الرحمن الرحیم...اللهُمَ خُص انتَ اول ظالم باللعن منی و... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا منو بکشه بیرون،که دایی محمد جلوش رو گرفت...لعن که تموم شد رفتم سجده _اللهم الک الحمد حمد شاکرین لک علی مصابهم...الحمد لله علی عظیم رزیتی...اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود... صورت خیس از اشک،از سجده بلند شدم...می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر...دستم رو گرفت و به دایی محسن اشاره کرد... _مادر رو بده... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر، دستش رو گذاشت روی شونه ام... _من می گم تو تکرار کن...تلقین بخون... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد _بچه است...دفن میت شوخی بردار نیست... و دایی خیلی محکم گفت _بچه نیست...لحنش هم کامل و صحیحه... و با محبت توی چشم هام نگاه کرد _میگم،تو تکرار کن...فقط صورتت رو پاک کن اشک روی میت نریزه... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃