🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
بسماللهالرحمانالرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_پنجم 🌸تعجب کردم . پس منظور از این ماجر
بسم الله الرحمان الرحیم♥️💎🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پنجاه_ششم
🌸من مات و حیران مانده بودم که چی شد؟از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سوال کردم: علت مرگ این جوان چی بود؟ گفت: بنده خدا تصادف کرده .
🌸 من بیشتر توی فکر فرو رفتم . اما من خودم این جوان را دیدم . او حال و روز خوشی نداشت . اعمال و گناهان و حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود . به همه التماس میکرد تا کاری برایش انجام دهند .
🌸چند روز بعد، یکی از بستگان به دیدنم آمد . ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود . لابه لای صحبتها گفت: چند روز قبل، یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی قطع کنه و بدزده .
🌸ظاهرا اعتیاد داشته و قبلاً هم از این کارها میکرده . همون بالا برق خشکش می کنه و مثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین .
🌸 خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: فلانی رو میگی؟ گفت: بله، خودشه . پرسیدم: شما مطمئن هستی؟ گفت: آره بابا، خودم اومدم بالای سرش . اما ظاهراً خانواده اش چیز دیگه ای گفتند .
ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
🖤↓🥀
@shahadat_arezoomee
مٰاملَـتاِمٰام #حُسـیِنم✌️🇮🇷
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_پنجم جایی برای مردها پرون
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_پنجاه_ششم
شاگرد
جدای از برنامه های عبادی اون دفتر،برنامه های ثابت خودم رو هم ادامه می دادم...قدم به قدم و ذره به ذره...
از قول یکی از هادی ها شنیده بودم،نباید تخته گاز جلو بری یا ترمز می بری یا از اون طرف بوم می افتی...
چله حدیث تموم شده بود...دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم که برنامه جدید این چله بشه یا چیزی پیدا نمی کردم یا...
چند روز از تموم شدن چله قبلی می گذشت و من همچنان دست از پا دراز تر...
سوار تاکسی های خطی داشتم از مدرسه بر می گشتم که یهو...روی یه دیوار نوشته بود..."خوشا به حال کسی که تفریحش،کار باشد."امام علی علیہ سلام...
تا چشمم بهش افتاد،همون حس همیشگی بلند گفت
_اره دقیقا خودشه...
و این حدیث برنامه چله بعدی من شد...تموم فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد...کار...
قرار بود با بچه ها بعد از ظهر بریم گیم نت...توی راه چشم به نوشته پشت شیشه مغازه قاب سازی افتاد...چند دقیقه بهش خیره شدم...و رفتم تو...
_سلام آقا،نوشتید شاگرد می خواید...هنوز کسی رو استخدام نکردید؟
خنده اش گرفت...چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم...
_چند سالته؟
_پونزده...
جا خورد...
_ولی هنوز بچه ای...
_در عوض شاگرد بی حقوقم...پولش مهم نیست،می خوام کار یاد بگیرم...بچه اهل کاری هم هستم...صبح ها میرم مدرسه،بعد از ظهر میام...
چند لحظه بهم خیره شد...
_کار کردن بچه بازی نیست...
_خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن...قبولم می کنید یا نه؟...زبر و زرنگم کار رو هم زود یاد می گیرم...
_از ساعت۴تا۸شب...زبر و زرنگ باشه کار یادت میدم نباشی هم باید بری...چون من یه آدم دائم می خوام ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم...فقط قبل از اومدنت باید از پدر و مادرت رضایت بیاری...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃