eitaa logo
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
12.6هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . ارتباط با مدیر کانال @Majnoon1108 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
بسم الله الرحمان الرحیم♥️💎🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجاه_ششم 🌸من مات و حیران مانده بودم که چی‌ ش
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 {نشانه‌ها} 🌸پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام . نمی دانستم چطور ممکن است . لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم . 🌸 ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده، لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی . بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد . 🌸یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دارفانی را وداع گفت . خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می‌شود ‌. 🌸 در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد . 🌸یکی از پیرمرد های قدیمی مسجد را دیدم . سلام علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم ‌. یکباره یاد صحنه های افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم . ـــــــــــــــــــ🌱🍂ـــــــــــــــــــ 📿 🖤↓🥀 @shahadat_arezoomee مٰا‌ملَـت‌اِمٰام‌ ✌️🇮🇷
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_ششم شاگرد جدای از برنامه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت...برگشتم سمت خونه...موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی...اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟...پدرم که محاله قبول کنه،مادرمم... اون شب تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد حتی به این فکر که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم...اما بعدش گفتم _خوب اون وقت هر روز با چه بهونه ای می خوای بری بیرون؟...هربار باید براش دروغ سر هم کنی تازه دیر هم اگه بر گردی بتز یه جور دیگه... غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید...بعد از نماز صبح رفتم توی آشپز خونه،چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم...وقتی برگشتم مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد...منم لبخند زدم... _دیگه مرد شدن کار و تلاش هم که توی خون مرده... خندید _قربون مرد کوچک خونه به خودم گفتم _افرین مهران ...نزدیک شدی همینطوری برو جلو... با یه لبخند بزرگ پیش رفتم دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ...داشت نون ها رو تکه تکه می کرد... _مامان _جانم؟ _قدیم ها می گفتن یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش ببینی چقدر خاک بلند میشه با نه... خندید _ابن حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ _الان بچه های هم سن و سال من یا تو گیم نتن یا تو خیابون به چرخ زدن و گشتن یا پتی کامپیوتر مشغول بازی...نمی گم بازی بده ولی... مکث کردم و حرفم رو خوردم، چرخید سمت من _میشه من وقتم رو یطور دیگه استفاده کنم؟ _مثلا چطوری؟ _یه طوری که حضرت علی گفته لبخندش جدی شد اما هنوز نگاهش پر از محبت بود... _حضرت علی چی گفته؟ _خوش به حال کسی که تفریحش کارشه با همون حالت چند لحظه بهم نگاه کرد... _ولی قبل از حضرت علی زمان پیامبر بوده که گفتن"علم را بجویید حتی اگر در چین باشد." رسما کم آوردم...همیشه جلوی آرامش ،وقار، کلام و منطق مادرم از دور مسابقات خارج می شدم...سرم رو انداختم پایین و از آپ خونه رفتم بیرون... لباسم رو عوض کردم و اماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر... _خدایا یعنی درست رفتم یا غلط... کیفم رو بردتشتم و از اتاق رفتم بیرون... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃