eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11هزار ویدیو
116 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم💎♥️🌱 🌸بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم . میخواستم هیچ کس را نبینم . اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید . من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم . 🌸 دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم . اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم . 🌸آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس ازخدا خواستم که این حالت برداشته شود . من نمی توانستم این گونه ادامه دهم . با این وضعیت، حتی با برخی نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت . اما دوست داشتم تنها باشم . 🌸 در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می‌کردم . چقدر لحظات زیبایی بود . آنجا زمان مطرح نبود . آنجا احتیاج به کلام نبود . با یک نگاه، آنچه می خواستیم منتقل می شد . آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد . 🌸من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود . حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست . من در آخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند، می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟! 🌸از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آن ها شدم . چند تایی را اسم بردم . گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 بزرگ ترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود...دیگه خودم هم متوجه نمی شدم...راه می رفتم،از چشمم شک می اومد...خرما و حلوا تعارف می کردم،از چشمم اشک می ریخت...از خواب بلند می شدم،بالشتم خیس از اشک بود...همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن... همه نگران من بودن ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاری می کرد،متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد...این روز های آخرم هم که کلا به جای مهران،نارنجی صدام می کرد... البته وقتی چشم دایی محمد رو دور می دید...نمی دونم چرا ولی جرأت نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره... هر کس به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت...با دلداری،نصیحت یا...اما هیچ چیز دلم رو آروم نمی کرد... بعد از چند ساعت تلاش بالاخره خوابم برد... خرابه ای بود سوت و کور..بانوی قد خمیده ای کنار دیوار،نشسته داشت نماز می خوند...نماز که به آخر رسید،آرام و با وقار سرش رو بالا آورد... _آیا مصیبتی که بر شما وارد شد،بزرگتر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ از خوابم پریدم...بدنم یخ کرده بود...صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود...نفسم بند اومده بود...هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد... هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد... _حضرت زینب(سلام الله علیها)با اون مصیبت عظیم که برادرشون جلوی چشم شون شهید کردن...پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن...پسران برادرشون جلوی چشم شون شهید کردن...اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن...حتی یک نماز شون به تأخید نیوفتاد حتی یک نماز شب شون فراموش نشد...چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار... هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه... اون خواب و اون کلمات...و سخنران... باز هم گریه ام گرفت اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود...از شرم بود،شرم از روی خدا...شرم از ام المصائب و سرورم زینب(سلام الله علیها)... من...هفت شب...نماز شبم ترک شده بود...درحالی که هیچ کس عزیز رو مقابل چشمانم،تکه تکه نکرده بود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃