eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.7هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحمیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سوم 🌸5)تجربیات نزدیک به مرگ، در بسیاری از اف
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸8)دراین اتفاق،معمولاکلِ زندگی فرد درپیش چشم اوحاضراست وچشم اندازی فیلم گونه،ازتمام کارهایی که فرد درزندگیش انجام داده،درپیش رویش قرارمی گیرد.دراین حالت،فرد،اثرات هریک ازاعمال خود رابر روی افرادی که در زندگی دراطرافش بوده اند درک می کند.مثلا اگر کارمحبت آمیزی انجام داده،بلافاصله احساس خوشحالی می کند،اگر دیگران را آزرده،احساس شرم داردو... 🌸همچنین معمولا وجود نورانی می پرسد که:باعمرخودچه کرده ای؟ تقریبا همه ی کسانی که این مرحله رامی گذرانند ، بااین عقیده به زندگی باز می گردند که مهم ترین کار در زندگیشان،عشق ومحبت به خداوبندگان خداست وپس ازآن علم و... 🌸استادقرائتی ازتجربه ای نزدیک ب مرگ ک برای یکی ازبزرگان حوزه رخ داد اینگونه می فرمود: ایشان درآن سوی هستی،یکباره تمام اعمال خودرامشاهده کرد.اودیدکه عمرش راتباه کرده وبیشتر اعمال خویش(به خاطر ریا و نبود اخلاص)ازدست رفته وگناهانش باقی مانده . چنان وحشتی سر تا پای اوراگرفته بودکه نمیدانست چه کند.آنقدرب ملائک خداالتماس کردتااینکه به واسطه ی محبت اهل بیت،موردشفاعت واقع شد. 🌸9_افرادی ک تجربه ی نزدیک مرگ داشته اند می گویند:زمان به شدّت متراکم است وهیچ شباهتی به زمان عادی دنیا ندارد ، آنهامی گویند:زمان در جریان تجربه ی نزدیک به مرگ مثل حضور در ابدیت است.یعنی ممکن است اتفاقات بسیاری رخ دهد اما تمام اینهافقط درچندثانیه باشد..! 🌸اززنی سوال کردندکه:تجربه ی شماچه مدت ب طول انجامید؟ وی گفت:می توانیدبگوییدیک ثانیه و یا ده هزار سال، هیچ فرقی نمی کندکه کدام را مطرح کنید..! اصلازمان دراین تجربه هامطرح نیست . شاید در چندثانیه اتفاقاتی رامشاهده کنیدکه برای بیان آن ساعت هاوقت بخواهید. 🌸10_درمرورزندگی افراداتفاقاتی ازگذشته ی خودرامی بینندکه آن راب کلی فراموش کرده بودندویااین اتفاقات درزمانی رخ داده که بسیارخردسال بوده اندویاداوری آن بسیاربعیدبود. 🌸همچنین بسیاری اقوام یادوستان درگذشته ی خود را ملاقات کرده اند.گاهی تجربه کننده، قبل از تجربه ی خود،ازمرگ کسی که روح او رادیده است بی خبر بوده . 🌸 کلتون*1برپو که مطالب او در کتاب عرص واقعی منتشر شد ، یک پسر 4ساله بود که درسال 2003 درحین یک عمل جراحی،به طور موقت جان خود را از دست داد . بعد ازبه هوش آمدن،اوبرای پدر ومادرش درموردملاقات باخواهرش که قبل ازتولد اودرهنگام به دنیاآمدن مرده بود سخن گفت..! برای پدر و مادر کلتون بسیار عجیب بود،زیراهیچکس به اوچیزی درباره ی این خواهر سقط شده نگفته بود هم چنین کارهایی را که افراد در این مرگ موقت می‌کردند را بازگو کرد! *1)colton Burpo 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 #نسل_سوخته #پارت_سوم پدر مدام تو رفتار خودم و ب
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃 🍂 حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تپش قلبم شدید تر شده بود...دلم می خواست گریه کنم اما بد جور ترسیده بودم... الهام وسعید...زیاد از بابا کتک می خوردن اما من،نه...این اولین بار بود... دست بزن داشت...زود عصبی می شد و از کوره در می رفت...ولی دستش روی من بلند نشده بود...مادرم همیشه می گفت _خیالم از تو راحته... و همیشه دل نگران...دنبال سعید و الهام بود،منم کمکش می کردم...مخصوصا وقتی بابا از سر کار بر می گشت،سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن...حوصله شون رو نداشت... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه...شخت بود هم خودم درس بخونم...هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم، آخرشب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم... سخت بود..اما کاری که می کردم برام مهمتر بود،هرچند هیچ وقت کسی نمی دید... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم،و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم،از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم...حسادت پدر نسبت به خودم...حسادتی که نقطه آغازش بود، و کم کم شعله هاش زبانه می کشید... فردا صبح،هنوز چهره اش گرفته بود...عبوس و غضب کرده... الهام،٥سالش بود و شیرین زبون...سعید هم عین همیشه...بیخیال و توی عالم خودش...و من،دل نگران... زیر چشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم...می ترسیدم بچه ها کاری بکنن...بابا از اینی که هست عصبی تر بشه...و مثل آتشفشان فوران کنه،از طرفی هم نگران مادرم بودم... بالاخره هر طور بود ،اون لحظات تموم شد... من و سعید راهی مدرسه شدیم...دوید سمت در و سوار ماشین شد، منم پشت سرش...به در که نزدیک شدم...پدرم در رو بست _تو دیگه بچه نیستی که برسونمت...خودت برو مدرسه... سوار ماشین شد و رفت...و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم... من و سعید،هر دو به یک مدرسه می رفتیم...مسیر هر دومون یکی بود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃