eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_یکم 🌸ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸من دیگر سکوت را جایز ندانستم . تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم . یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . 🌸 بلافاصله چهار مأمور به سرمن ریختند و شروع به زدن کردند . یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف به من زد که درد آن تا ماه ها اذیتم می کرد . چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند . 🌸 من توانستم با کمک آنها فرار کنم . روزهای بعد، وقتی برای حرم می رفتم، سر و صورتم را با چفیه می بستم . چون دوربین های بقیع، مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم . 🌸خلاصه اینکه آن سفر، برای من به یاد ماندنی شد .اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدید و کتف شما آسیب دید . برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است*1 *1= البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مامورین دولت سعودی گردد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهل_یکم بیدار باش و در نهایت,در
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 سلام بر رمضان بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد...کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد... چند سال منتظر رمضان بودم ...اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست...من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم...خدا رو شکر, بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود...فقط باید کمی زود تر از جا بلند میشدم... گاهی خاله برام سحری و افطار می اورد,گاهی دایی محسن,گاهی هم خانم همسایه... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت...و من خدا رو شکر می کردم بابت تمام ماه رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم... هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم در گیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن و دلم می خئاست باری روی دوش شون باشم...اما واقعا سخت بود با درس خوندن,و اون شرایط سخت رسیدگی به مادر بزرگ بخوام برای خودم غذا درست کنم... روز ها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ...هر وقت خبری از غذا نبود,مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم,نمک می زدم و با نون می خوردم...اون روز ها خسته تر از اینبودم که برای خودم حس شکستن 2تا تخم مرغ رو داشته باشم... مادر بزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه...دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود...با کوچیک ترین اشاره از جا می پریدم...صندلی رو می گذاشتم توی دست شویی...زیر بغلش رو می گرفتم... پشت در گوش به زنگ می ایستادم,دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد...زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم,و با سرعت بر می گشتم دستشویی...همه جا و صندلی رو می شستم,خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃