دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_پنجم {حق الناس و حق النفس} 🌸از وقتی که مش
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_ششم
🌸او هم هفته بعد یک رسیدبدون مهر آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم . یکی دوسال بعد، خبر دار شدن این پیرمرد روحانی از دنیا رفت .
🌸 من بعدها متوجه شدم که این شخص، خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جابه جا کرده!در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم . خیلی از اوضاع آشفته ای داشت .
🌸در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود . بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر میگشت . برخی آدمهای عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم .
🌸اما این قدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد . من هم قبول نکردم در این جا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که میبینی، این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنهاحلالیت می طلبی. کسانی هستند که از دنیا رفته اند . حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آن ها هم به برزخ وارد شوند . حساب و کتاب شما با آن ها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام می شود .
🌸بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند . اما این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی، ده برابر آن در نامه عملت ثبت می شود . اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود . اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقتی کمتری دارند، حق الله است .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهل_پنجم فامیل خدا خاله اومد ...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_چهل_ششم
مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود...نمی دونم...اما با خوابیدن مادر بزرگ,منم همون پای تخت از حال رفتم...غش کردم, دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ...خستگی...تشنگی...گرسنگی... صدای اذان بلند شد...لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم...چشم هام پر اشک شد... _خدایا شرمندتم...ولی واقعا جون ندارم... و توی همون حال دوباره خوابم برد...ضعف به دت بهم غلبه کرده بود... باغ سر سبز و بی نهایت زیبایی بود...با خستگی تمام راه می رفتم که صدای اب من رو به سمت خودش کشید...چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف اب دیده می شد...با اولین جرعه که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد... دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی اب...خنکای مطبوعش تمام وجودم رو فرا گرفت...حس داغی و سوختگی جگرم,ارام شد...توی حال خودم بودم و غرق ارامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده...با سینی پر از غذا... تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های اقا جلال از خواب بیدار شدم... چهره اش پر از شرمندگی که یادش رفته بود برام غذا بیاره... اخر افطار با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود...اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود... هنوز عطر و بوی اون غذا...و طعمش توی نظرم بود...یکم به جوجه ها نگاه کردم... و گذاشتمش توی یخچال...اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم... توهم بود یا واقعیت؟...اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم...خستگی اون مدت از وجودم رفته بود... و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد... هرچند سر قولم موندم و به خاله نگفتم اقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃