دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحيم ♥💎🌱 این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود . به جوان
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_پنجم
{حق الناس و حق النفس}
🌸از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم . یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم .
🌸با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست، بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر . در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم .
🌸خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد . من از اواسط دهه ی هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم . یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید . یکی از همان سال ها، وقتی خمس را پرداخت کردم .
🌸 به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد . هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله .... است!
گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه نشده!؟ من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم . او هم گفت: فرقی نداره .
🌸با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسیده دفتر رهبری را برایم بیاوری . من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و میخواهم خمس من به دفتر ایشان برسد .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهل_چهارم اخر بازی چند شب قبل,ح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_چهل_پنجم
فامیل خدا
خاله اومد ...مادر بزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه...توی مدرسه,مغزم خواب بود ...چشم هام بیدار ...زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز...و با صدای اذان ظهر چشم هام رو باز کردم...باورم نمی شدکل شاعت ریاضی رو خواب بودم... سرم رو بلند کردم...دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود...بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد... _ساعت خواب... _چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟...همیشه خمار بودی ...این دفعه کلا چسبیدی به سقف... و خنده ها بلندتر شد...یکی هم ز ته کلاس صداش رو بلند کرد... _با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟دوبار که بچه ها صدات کردن,دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه..حالا اگه ما بودیم که همین وسط اتیش مون زده بود... _راست میگه...با هرکی فامیلی سفارش ما رو هم بکن... هنوز سرم گیج بود...باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم...اقای اکبری با اون صدای بلند و محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما برای من در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ...قانون عجیب زمان...برای اونها یک ساعت و نیم...برای من کمتر از یک دقیقه... رفتم برای نماز وضو بگیرم...توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد... _فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم...چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد...حرفش رو خورد... _هیچی ...برو از جماعت عقب نمونی... ظهر که رسیدم خونه ...هنوز بدجور خسته بودم...دیگه رمق نداشتم...خستگی دیشب...مدرسه و رفت و امدش...دهن روزه و بی سحری... چند دقیقه همون طوری پشت در نشستیم...تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهره ام رو مخفی کنم... رفتم تو...خاله خونه بود...هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد... _چه به مقع اومدی باید برم شیفت...برای مامانم یکم سوپ اورده بودم یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن...می خواستم افطاری هم درست کم...هیچی جز تخم مرغ تو یخچال نبود...می سپارم جلال واست افطاری بیاره... قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم...خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم...هنوز نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃