بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_سوم
{شهید و شهادت}
🌸در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد . علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوقالعادهای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند . خالصانه فعالیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت .
🌸 این مرد خدا، یک بار که با ماشین در حرکت بود ، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه اى شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد . من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود ! توانستم با او صحبت کنم . ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود .
🌸 اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود . ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم . هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود .
🌸در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم . اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ..... اما چرا؟!
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_چهل_سوم
40نفر مومن
سحری خوردم و از اشپز خونه اومدم بیرون,رفتم برای نماز شب وضو بگیرم...بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه... _جانم بی بی...چی کار داری کمکت کنم؟ _هیچی مادر...می خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم... زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش,اب اوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه... _بی بی...حالا راحت همین جا وضو بگیر... دست و صورتش رو که خشک کرد...جانمازش رو انداتم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه... هنوز 45 دقیقه برای نماز شب مونده بود...اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه بخونه...گریه ام گرفته بود...دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ...چند لحظه طول کشید... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود...رفتم سمت بی بی...خیلی اروم نماز می خوند...حداقل ب چشم من جوون و پر انرزی که شیش تا له رو توی یه جست می پریدم پایین... زیر چشمی به ساعت نگاه می کردم...هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید... _خدایا چی کار کنم؟نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده...خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم... اشوبی توی دلم بر پا شده بود...حس ادمی رو داشتم که دارن عزیزن داراییش رو ازش میگیرن...شیطان هم سراغم اومده بود... _ولش کن...برو نمازت رو بخون...حالا لازم نکرده با این حالش نماز مستحبی بخونه و... از یه طرف برزخ شده بودم واز وسوسه های شیطان زجرمی کشیدم...استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم...از یه طرف داشتم پرپر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه...که یهو یاد دفتر شهدام افتادم... یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود... _ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری میخوندیم...نیت می کردیمو الله اکبر می گفتیم...نماز بی رکوع و سجده ...وسط نماز خیز برمی داشتیم...خشاب عوض می کردیم...ار پی جی میزدیم...پا میشدیم...می چرخیدیم...داد می زدیم ...سرت رو به پا...بیا این طرف...خرج رو بده و...و درباره ادامه اش رو می خوندیم... انگار دنیا رو بهم داده بودن...یه ربع بیشتر نمونده بود...سرم رو اوردم بالا..وقت زیادی نبود... _خدایا ...یک رکعت نماز وتر میخوانم...قربت الی الله...الله اکبر... حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود...زبانم و دلم مشغول نماز...هر دو قربت الی الله... اون شب ...اولین نفر توی 40 مومن نمازم برای اون رزمنده دعا کردم...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃