eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.7هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهلُ_سوم {شهید و شهادت} 🌸در این سفر کوتاه به
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد . بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و .... 🌸اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود . خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شب ها در مسجد محل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم . آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم ، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم . 🌸از همان بچگی شیطنت داشتم . با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می‌زدیم و سریع فرار می‌کردیم! یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم . وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی شد . 🌸یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد . چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد . او شنیده بود که من، قبلاً از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم و ... بی فایده بود . 🌸او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد . آن شب همسایه ما عروسی داشت . توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود . پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه،حسابی مرا کتک زد . این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهل_سوم 40نفر مومن سحری خوردم و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 اخر بازی چند شب قبل,حال بی بی خیلی خراب شد...هنوز نشسته دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی...دستشویی و صندلی رو میشستم,خشک می کردم...دوباره چند دقیقه بعد... چند بار به خودم گفتم _ول کن مهران...نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی...باز ده دقیقه نشده باید برگردید... اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم... _اگر مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟...یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟ و بعدسریع تمیزشون می کردم...و بالبخند از دستشویی می اومدم بیرون... حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست...و اونقدر دست هام رو بعد از هر ابکشی بالاجبار شسته بودم که پوستم خشک شده بود و می سوخت که حس می کردم هر لحظه است ترک بخوره... نیم ساعتی به اذان,درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد...منم همون وسط ولو شدم...اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی اشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم... نیم ساعت برای سحری خوردن...نماز شبم رو هم نخونده بودم..شاید نماز مستحبی رو میشد توی خیلی از شرایط اقامه کرد...اما بین راه دستشویی و حال... پشتم از شدت خستگی می سوخت...دوباره به ساعت نگاه کردم,حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود...سحری یا نماز شب؟...بین دو تا مستحب گیر کرده بودم... دلم پای نماز شب بود...از طرفی هم اولین روزه های عمرم رو می گرفتم...اون حس و یا همیشگی هم بین این دوتا...اختیار رو به خودم داده بود...چشم هام رو بستم... _بی خیال مهران... و بلند شدم رفتم سمت دستشویی...سحری خوردن...یک - صفر بازی رو واگذار کرد... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃