رمان_طعم_سیب
#قسمت_آخر
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
❤️تازه فهمیــــــــــدم طعم سیبـ یعنے چے...❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
یڪ جرعه عشق پاڪ مهمان قلم من باشید
#پایان
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاهودوم راوی👈مطهره داشتم از دلشوره
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهوسوم
#قسمت_آخر
مطهره: بچهها بیاید میخایم بریم خرید🛍
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید⁉️
مطهره: دلمون میخاد بدو بریم😍😍
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره و فرحناز رفتیم خرید
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز: خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی، لطفا سایز یکش و بیارید🧥
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز : تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا⁉️😳
فرحناز: ساکت
نترس ضرر نمیکنی
فروشنده: بفرمایید
فرحناز: خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی
فرحناز برای منو بچهها لباسای روشن خرید🛍
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا🌷
بچهام فاطمه رو هم بردن
دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود😭😭
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه: اوهوم
لفتیم مژار
باشه عزیزم برو بخواب الان من و داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب😴😴 بابا ، بابا میکرد
ساعت ۸ فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا🌷 شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن
دلم به شور افتاد
-فرحناز اینجا چه خبره⁉️
فرحناز: هیچی بریم
وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم💓
-زینب تر و خدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت🌹 بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان، سید، بگو چیشده ؟
خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانهام نشست و گفت خانمم
وقتی سرم و بلند کردم سید بود😍
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچهها
سید: خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مرد من😭😭
سید: دوروز پیش فاطمه رو دیدم دیروز مزار شهدا🌷
باورم نمیشد سختیها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد🍃
إن مع العسر یسرا
📝 #پایــــــــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
طرح جدید به مناسبت تولد حاج احمد متوسلیان 🍃💛
حاج #احمد_متوسلیان در ١۵ فروردین ماه سال ۱۳۳۲ در یکی از #محلات جنوب شهر #تهران به دنیا آمد. دوران #تحصیل ابتدایی را در دبستان اسلامی #مصطفوی به #پایان رساند و ضمن تحصیل، به پدرش که در #بازار به شغل شیرینی فروشی اشتغال داشت، کمک میکرد. #احمد در کودکی بسیار گوشهگیر بود. پس از پایان دوره ابتدایی، وارد #هنرستان صنعتی شد و در سال۱۳۵۱ موفق به اخذ #دیپلم گردید. سپس به #خدمت سربازی اعزام شد و در شیراز دوره تخصصی #تانک را گذراند و پس از آن، به #سرپل_ذهاب اعزام شد. در سال ۱۳۵۶ در رشته #مهندسی الکترونیک #دانشگاه علم و صنعت ایران پذیرفته شد.
.
🌸 به مناسبت سالروز تولد #حاج_احمد_متوسلیان
.
📆تاریخ تولد: ۱۵ فروردین ۱۳۳۲
.
📆تاریخ انتشار طرح: ۱۴ فروردین ۱۳۹۹
.
#گرافیست_الشهدا #سوریه #استوری_شهدایی
دلم آسمون میخاد🔎📷
و هو الشهید♥ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجز
و هوالشهید♥
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 دوستان گرامی عرض تبریک و تهنیت دهه ی کرامت 🤚 ان شاءالله به یاری حق ، و درخواست اعضا بنا
🌼گاهی که میخواهم از #شهیدی بگویم و بنویسم #زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت میماند و قلم🖋 کاغذ سفید را با #کلماتی نامفهوم سیاه🖤 میکند.اینبار هم همینطور!
بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه #چراغی در ذهنم روشن میشود.
🍃#قلم به دست مینویسم از او : گرمای #تابستان را با حضورش در خانواده #بیاضی ها به #خنکای بهار🌸 تبدیل کرد، مثل هر نور ✨چشمی که تازه متولد میشود.😉
🌼#سعید آقایی که راه #طلبگی را در پیش گرفت و #لباس_انبیا را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه #عشق 💓آمده بود که امتحان پس بدهد.
باز مردی از #فاطمیون که دل به #حریم_عشق باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری...
🍃وَ باز شاگردی که رسم #گذشتن از خود را خوب بلد بود ، گذشتن #دل میخواهد به #حرف نیست به #عمل است. باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندیات میشود و این طلبه #صادقانه گذشت از هر چیزی که #دوستش داشت!
🌼هرچه بگویم باز #نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و #رسم_شهادت ندارم.
هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و #صاف شود ،دلم❣ یک #پایان متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند.
🍃دلم پر🕊 میکشد برای #مکتبی که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.کاش متفاوت به آخر برسیم!
وگرنه #مرگ پایان همه قصه هاست.🌹
✍️نویسنده : #مهدیه_نادعلی
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_مدافع_حرم
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌷
⚫️ #ڪآنآلدلمآسموݩمیخآد