eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌿 « یا‌ من لایعتدی علی اهل مملکته » ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
زیارت نیابتے^^ اگه ‌دوست ‌داریدثبت ‌نام‌ کنید، تاخادمین ‌امامِ ‌رئوف ‌نائبُ ‌زیارتون ‌باشن! http://tv.razavi.ir/ براماهم دعاکنید🙂🌻
💛🍎🌿 💬•|پیامبر اڪرم (صلۍ اللہ علیہ و آلہ) : اۍ علۍ تو را سفارش مۍڪنم بہ خوردن عدس زیرا مبارڪ و پاڪ است و قلب را رقیق و اشڪ را زیاد مۍڪند و هفتاد پیامبر پیوستہ از آن استفاده مۍڪردند. ڪانال‌دلم‌آسموݩ‌میخآد
💛✨🌼 من اگر دیر بیایم حرمت می‌میرم لرزش شهر گواه دل جامانده‌ی من... :00 🤚سلام بر امام رئوف❣️    ┄┄┅─ 💚✵─┅
🌿 - به نامـحرم نگاه نمیـڪرد . . . ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
🍃 ‹اميدوارم زندگيت جورۍ بشه كه هر لحظه از شادی بگی : خدايـا شكرت!🎼› ـــــــــــــ☕️🌻ــــــــــــــ ✋🏻 📜 🌧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❲ گویند . . : دل اسیر همان شد ، کھ دیدھ دید . این دل . . ؛ شنید وصف تُو ، شـُد مبتلاۍ تـُو' ! ❳ ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخآد🌱
⚫️ استاد‌اخلاق‌،آیت‌الله‌ضیاءآبادی‌ره‌،به‌لقاء‌ پیوست. ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
دوستان اسم کانال رو جستجو کنید ببینید برای شما بالا میاد چون اسم کانال رو برداشتن و کانال دیگه ای زدن. ((کانال اصلی که ماهستیم بالا نمیاد.)) بزنید خبربدین که چطور میاد بالا براتون اسکرین کنید بفرستید @hajkomil73
من راضی نیستم به اسم کانال ، کانال زده باشین . برای این کانال زحمت ها کشیده شده ساعتهای زیادی وقت گذاشته شده . به گوش اونایی که به این اسم کانال زدن بگید یا پاک کنن یا تغییر بدین. در غیر این صورت شرعا کپی با اسم کانال در صورت نارضایتی حرام است
این همه اسم .... حتما باید به این اسم باشه پروفایل قدیمی این کانال باشه انصافتون کجا رفته !!!!!!!!
امکان داره اسم و پروفایل کانال تغییر کنه چون اسم کانال در جستجو بالا نمیاد لطفا کنارمون بمونید و کانال رو ترک نکنید صبر باشید تا مشکل کانال حل بشه
{🌿💚}
دلم آسمون میخاد🔎📷
{🌿💚}
.. درعصرغیبت... منتظران بایدقدرت اجتماعے خودراحفظ کنند !🦋 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخآد🌱
رفقاۍ جآن ‌سلام🌿 میشه‌‌ براۍ‌ برطرف ‌شدن‌ مشکل ‌یه‌ عزیزی‌ هرچقدرکه‌ میتونین ‌صلوات‌ بفرستین📿😞 خوشحال‌ میشم‌ بهمون ‌اطلاع ‌بدین ‌تعداد‌ صلوات‌ هاتون ‌رو.↯ @Bi_pelak118 اجرڪم ‌عندلله....
- پایان‌مأموریت📿✌️ ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_دهم لبخند عمیقی چهره علیمراد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری…میتونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی…بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده…مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست…اما بازم میگم اونجا جای تو نیست… خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم… _قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است…فکر می کنید کجا جای منه؟… _فقط با بچه مذهبی ها می پری؟…یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟… ناخودآگاه خنده ام گرفت… _رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه…سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم…مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود…اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم …نون گندم هم خوردیم… بلند خندید… _اون رو که می گفتی صفر کیلومتری…این شد…این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی حالا مرد و مردونه…صادقانه می پرسم جواب بده…وضع مالیت چطوره؟… چند لحظه جدی بهش نگاه کردم…مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد…شرایط و موقعیت…چیزهایی رو که ممکن بود ندونم…و…اونقدر که حس کردم الان می سوزه…داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم… _بستگی داره…به اینکه سوال تون واسه کار في سبيل الله باشه…یا چیزی که من اهلش نباشم… لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد… _پس اینطوری می پرسم…حاضری یه موقعیت عالی کاری رو…فدای کار في سبيل الله کنی؟… نگاهم جدی تر از قبل شد… _اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه…بله هستم دستم به دهنم می رسه…به داشته هامم راضیم…ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها…فقط به اسم رو یدک نکشه…موثر و تاثیر گزار باشیم؛ چرا که نه… من رو رسوند در خونه‌…یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم… _شنبه ساعت ۴ بیا اینجا…بیا کار و موقعیت رو ببین…بچه ها رو ببین…خوشت اومد، قدمت روی چشم…خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم… شنبه، ساعت ۴…پام رو که گذاشتم…آقای علمیرادی هم بود…تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد… _رو هوا زدیش؟… خندید… _تو که خودت هم اینجایی…به چی اعتراض می کنی؟… آقای افخم حق داشت…اون محیط و فعالیتش و آدم هاش…بیشتر با روحیه من جور بود…على الخصوص که اونجا هم…می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم… تا حدی،بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت…و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم میداد…که غیر از مطالعه دروس دانشگاه سایر فعالیت ها روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب می خوندم‌…و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم… هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید… نشست تهران…و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود…آقای علیمرادی،ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم…کارت ها که تقسیم شد… تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک… _خدایا…رحم کن…من قد و قواره این عناوین نیستم… وارد سالن که شدم…جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من هنوز ۲۳ نشده بودم… برنامه شروع شد…افراد، یکی یکی،میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن… و بعد از معرفی خودشون…شروع به رزومه دادن می کردن… و من، مات و مبهوت بهشون نگاه میکردم‌…هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم…انگار مغزم خواب رفته بود…نوبت به من نزدیک تر میشد… لیست کارها و رزومه هر کدوم…بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل…نوبت من رسید قلبم، وسط دهنم می زد…چی برای گفتن داشتم؟…هیچی… نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد وی و چشم که چرخوندم همه به من نگاه کردن… با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم…و میکروفون مقابلم رو روشن کردم… _مهران فضلی هستم از مشهد…متاسفانه بر خلاف دوستان،تاحالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم… میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم…حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود… _این همه سال از خدا عمر گرفتی…تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟…هیچی… حس و حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود…این فشار و سنگینی ای که روم بود،از نگاه بقیه است یا فقط که داره از بی لیاقتیم زجر میکشم… سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد…نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم…روی اونها هم سایه انداخته بود…یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_یازدهم تو روحیه تاثیرگزاری
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 برنامه اصلی شروع شد صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن…و من سعی می کردم تند تند…تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم… هر کدوم رو که می نوشتم…مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت…این خصلت رو از بچگی داشتم…مومن، ناله نمیکنه…این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم…و شروع کردم به گشتن…هر مشکلی، راه حلی داشت…فقط باید پیداش می کردیم… محو صحبت هاو وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد… _شما چیزی برای گفتن ندارید؟…چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره… شخصی که حرف می زد ساکت شد…و نگاه كل جمع، چرخید سمت من… بدجور جا خورده بودم…توی اون شرایط …وسط حرف یه نفر دیگه‌… ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی…نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم… _نه حاج آقا…از محضر بزرگان استفاده میکنیم… با لبخند خاصی بهم خیره شد…انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود…نشست بود…عادی و خودمونی… _پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟… مکث کوتاهی کرد… چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست…می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟… دوباره نگاهم توی جمع چرخید…هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود …با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو… _بسم الله الرحمن الرحيم…با عرض پوزش از جمع…مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تكرارایه مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف…بعد از ۳، ۴ نفر اول…مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد…قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن…برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده…و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات به راهکار فکر کنیم…و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم…تا به نتیجه برسیم…سالن، سکوت مطلق بودکه آقای مرتضوی، سکوت رو شکست… _خوب خودت شروع کن…هر کی پیشنهاد میده…خودش باید اولین نفر باشه…اون پشت، چی می نوشتی؟… کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم… _هنوز خیلی خامه…باید روشون کار کنم… _اشکال نداره…بگو همین جا روش کار می کنیم…خودمون واست می پزیمش و نقدها ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت… بسم الله گفتم و شروع کردم…مشکلات دسته بندی کرده بودم…بر همون اساس جلو می رفتم…و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه میدادم… چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود…بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله کردن…یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن…یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن… و آقای مرتضوی…در حال نوشتن حرف های جمع بود… اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد…حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم…کاملا له شده بودم …اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت… بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد… بقیه رفتن نهار… من با ایشون و چند نفر دیگه…توی نماز خونه دور هم حلقه زدیم… شروع کرد به حرف زدن…على الخصوص روی پیشنهاداتم...مواردی رو اضافه یا تایید کرد…بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن‌…و خیلی سخت بهم حمله کردن… من نصف سن اونها رو داشتم…و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم… غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد… تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد... _این نیروتون چند؟…بدینش به ما… علمیرادی خندید… _فروشی نیست حاج آقا…حالا امانت بخواید یه چند ساعتی…دیگه اوجش چند روز… _ولی گفته باشم ها…مال گرفته شده پس داده نمی شود... و علمیرادی با صدای بلند خندید… _فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه…حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟… مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد…و جمعش کرد… _این رفیق ما که دست بردار نیست…خودت چی؟…نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟… پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود…اما برای من مقدور نبود…باشرمندگی سرم رو انداختم پایین… _شرمنده حاج آقا…ولی مرد خونه منم… برادرم، مشهد دانشجوئه…خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه…نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم…نه می تونم با اونها بیام… بقیه اش هم قابل گفتن نبود…معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت…اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه…و حریم نگفتن های من رو نگهداشت… من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران…از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم… سعید،خیلی فرق کرده… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃