eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتم(الف) ✍باید دل به دریا میزدم. دانیال خیلی پاک تر
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) و برشورهایشان را میخواند،زندگی راحت برای زنان استفاده از تخصص و دانش داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق،داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال،آب و برق و داروی رایگان امنیت و آسایش همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش چرا؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟ در ظاهر همه چیز عالی بود بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود مزحکترین واژه با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود... باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟ 🔴اسم را سرچ کردم فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام خون و خون و خون بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟یعنی این بریدگی های در بدن پدرو مادر من هم بود؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد... درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار وچهارصد سال پیش؟ انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند عجب دینیست"اسلام" هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم.... چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌿 🍃🌺 (الف) ✍هر روز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم. چند متر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد که کسی بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. عصبی و ترسیده به عقب برگشتم. عثمان بود! برزخی و خشمگین: - میخوام باهات حرف بزنم😡 و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: - نمیام، برو پی کارت و او متفاوت تر: - کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار با نگاهی سرد بازویم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم. چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد - خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته، بای رفت و من منجمد شدم عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. - عثمان..صبر کن درست رو برویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد. لب باز کرد اما هیستریک: - میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماهه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه. بفهم..اشتباه چرا ادای کورا رو درمیاری؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟ کدوم برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟ داد زدم - خفه شو توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی😡 و بلند شدم... با صدایی محکم جواب داد: - بشین سرجات😡 این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود،خیره نگاهش کردم و او قاطع اما به نرمی گفت: - فردا یه مهمون داری از ترکیه میاد. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره! فردا رأس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی؟تو هم مثه من یه مسلمون وحشی هستی البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خانوادت مسلمونای شجاع و خونخوار راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن. 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸
💐🍃🌿 🍃🌺 🌿 (ب) راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن. حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم. مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگبار ناملایمتی اش بست؟ دلم برای عثمان تنگ شده بود همان عثمان ترسو و پر عاطفه! مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم می رسیدم..دانیال..دانیال..دانیال.. آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش. صبح زودتر از موعد برخاستم یخ زده بودم و میلرزیدم این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟ آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم اما باید میرفتم چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا؟ نفس تازه کردم و وارد شدم... عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه: - ترسیدی؟! نترس ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست. میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود... باز هم باران و شیشه های خیس. زل زده به زن،بی حرکت ایستادم: - این زن کیه؟و عثمان فهمید حالِ نزارم را، نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،می لرزد. عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی. زن ایستاد،دختری جوان با چهره ای شرقی و زیبا، موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم. من رو به روی دختر و عثمان سر به زیر، مشغول بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود چقدر زمان،کِش می آمد. دختر خوب براندازم کرد سیره سیر. لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد صدای عثمان سکوتم را بهم زد: - سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیشو بذاریم برای یه روز دیگه با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم دختر آرامشی عصبی داشت: - بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود. رفتیم مرز، از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب می موند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 (الف) ✍چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقد درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. جایی درست رو خرابه های خانه مردم در سوریه. نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ای برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود... اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمیکردم و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: - کدوم رسالت؟یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت، از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین بار به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟ که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟ که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟ من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت صبح وقتی بیدار شدم،دانیال نبود،یعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید می دادم که برمیگرده و از اینجا میریم. اما... نفسهایم تند شده بود دختر روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟ در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهاییست عثمانی! تا از تصمیمم منصرف شوم عثمان از جایش بلند شد: - صوفی فعلا تمومش کن و لیوانی آب به سمتم گرفت - بخور سارا واسه امروز بسه اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟ خالی تر این هم میشد که بود؟ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸
🌺🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) - من خوبم.. بگو.. لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد: - زنهای زیادی اونجا بودن که... خیلی شبیه برادرتی..موهای بور، چشمای آبی... انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثل چای مسلمانان صدای عثمان بلند شد: - صوفی؟!😡 چقدر خوب بود که عثمان را داشتم صوفی نفسی عمیق کشید: - عذر میخوام. اسمم صوفیه،اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خانواده خوبی داشتم.. درس میخوندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون،و اما عجیب... هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه. جریانو با خانوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن، اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال،مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم. خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خانواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ای نداره، موافقتشونو اعلام کردن و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل حالا حکم کودکی را داشتم که نمیدانست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی؟ او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه  گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشق بازی میکرد؟ اما ایرادی ندارد... شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست حق داشت... دختر جرعه ای از قهوه اش را نوشید: - ازدواج کردیم تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم، فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده... صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومد و گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال. رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوش تر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم یک ماهی استانبول موندیم خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند پرسیدم کجا؟ گفت یه سوپرایزه و من خامتر از همیشه موم شدم تو دست اون حیوون صدای عثمان سکوتم را بهم زد: - سارا اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
「 ❌❕❌❕❌❕ 」‌ . • • ➕ یک مزرعه‌ی خشک و سوخته 🍁 می‌خواهند از خاک ما . . جوانه های رشدمان🌱 زمین‌گیرشان کرده . . جانمان را هدف گرفته اند🔪🔪🔪 دانشمند، جان یک کشور است♡ دستِ انجام ‌دادن کار های نشدنی است!✋ پای بالا رفتن از پله های موفقیت است!👣 مغز متفکر است!💡قلب پر تپش است!❤️ محسن فخری زاده، گره ها باز کرد از کار این مملکت! از زندگی من و شما . . !☔️ لرزه انداخته بود در دلِ دشمنان پیشرفٺ من و شما . . !🔬 چند بار نقشه کشیده بودند برای از میان برداشتنش؛ تا امـروز ناموفـق بودند 🕸 و از امـروز، ناموفق تر..!🔒 دانشمند ما را شهید کردند و ما را مطمئن تر...✨ ➖ آمریکا🇺🇸 دشمن🕷 است! - دشمنی که از روی جنازه من و شما راه می‌رود . . - دشمنی که می‌خواهد زندگی من و شما را به آتش بکشد🔥 - دشمنی که آرزو دارد سر به تن من و شما و سردار هایمان نباشد!💔 بار اولشان نبوده که بی دلیل، دل ما را خون می‌کنند !!! عادت شان است . . هنوز یک سال نگذشته از حمله به حاج قاسم و . .🥀 ما نه بی خیالیم و نه بی عرضه...🚫 دست و دهانمان هم بسته نیست!🤐 مشت گره کرده را می‌زنیم بر صورت استکبار . .✊🏻 پرچمِ ظلم را ×پـاره× می‌کنیم . .🚀 🌏 | به همین زودی ها 📣📣 فریادمان عالم گیر می‌شود : ✊| مرگ بر آمریکا که دانش و دانشمند هم سرش نمی‌شود‼️ و ✊ مرگ بر اسرائیل که سازمان امنیتش، عامل نا امنی است‼️ و ✊ مرگ بر منافقان که هم دست و هم کار و هم راه دشمنند‼️ //نشر حداکثرے//
دو راه انتقام داریم🥀✌️ @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 رییس قوه‌قضاییه که شب قبل برای وداع با شهید فخری‌زاده قبل از عزیمت به مشهد به معراج شهدا رفت، با دعوت همسر شهید کنار پیکر شهید فخری‌زاده نشست؛ همسر شهید: بفرمایید حاج آقا! سادات اول ببینند. @shahadat_kh313
+قشنگ‌ترین‌سرگردونی‌؟ -هی‌میون‌گلزار‌شهدا‌بگردی دنبالِ‌رفقایِ‌شهیدت💛🌱 @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی رهبر انقلاب با خانم های جلسه و لوازم آرایشی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahadat_kh313