◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
🌺🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دهم (ب) - من خوبم.. بگو.. لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دن
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_یـازدهـم
✍صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست
میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بوداون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه
✍اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبودیعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...
نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق....
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟
(من خوبم.. بگو..)
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که…
صدای آرام عثمان بلند شد:کمی صبرکن صوفی و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:بخورید سارا داری میلرزیمن به لرزیدنهاعادت داشتم همیشه میلزیدم وقتی پدر مست به خانه می آمد وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم وقتی مسلمان شد وقتی دیوانه شد وقتی رفت پس کی تمام میشد؟حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟
صوفی زیبا بودمشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید چرا چشمانش نور نداشت؟شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم گرمایش زود گم شد و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم فقط خرابه و خرابه جایی شبیه ته دنیا ترسیدم منطقه کاملا جنگی بود اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید....
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دوازدهــم
✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نبودم تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن اولش همه چی خوب بود یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم...
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!
باز دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختر...
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد....
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی دنیا روی سرم خراب شد. نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه به تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..و باز خام شدم.
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم...
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره...
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام...
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم پس به صیغه ی اون فرمانده زشت و بد قیافه دراومدم...
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟ مگه میشه؟من چند صیغه فرمانده ی مسلمونشون بودم و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم همین...
و انجا تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد لعنت به تو دانیال...لعنت...
حالم از خودم بهم میخورد از خودم بدم میامد باید هفته ای چهار بار به صیغه مردها در میامدی برای جهاد نکاح و این از لحظه مرگ هم بدتر بود بدتر
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من که از طرف شوهرانشون به سربازان داعش هدیه شده بودن شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی، یهودی،بودایی و از کشورهای فرانسه ،آمریکا، آلمان بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....ناگهان سکوت کرد...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش
به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله...
⏪ #ادامہ_دارد..
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم(الف)
✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟
عثمان اخم کرد.
اخمی مردانه:
- من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره.
یادت رفته من یه مسلمونم؟
اسلام دینِ تماشا نیست.
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:
- اسلام؟
کدوم اسلام؟
منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟
اسلام اصیل ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه !!!
تو چی میدونی از این دین؟؟؟؟
#اسلام از نظر #داعش یعنی خون و سربریدن ...!
صوفی راست میگفت.
اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد...
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:
- حماقت خودت، دانیال و بقیه دوستانت رو گردن اسلام ننداز😡
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هر روز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش☝️🏻
اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن☝️🏻
اسلام یعنی، #علی (ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزشو باز نمیکرد☝️🏻
اسلام یعنی #حسن (ع) که غذاشو با #سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد☝️🏻
من #شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.
تو مسلمونی بلد نیستی،مشکل از اسلامه؟
صوفی با خنده سری تکان داد:
- خیلی عقبی آقا! واسم قصه نگو
عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن
تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی #محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزا دستت میاد
مخصوصا در مورد حقوق زنان
پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمونا همشون بد اخلاقن....
صوفی به سرعت از جایش بلند شد.
چقدر وحشت زدم کرد؛صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش...
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم (ب)
و من هراسان ایستادم:
- صوفی خواهش میکنم، نرو
چرا صدایش کردم؟مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید؟اما رفت...
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم
و صدای عثمان که میگفت:
- مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش
اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد
چقدر تند گام برمیداشت:
- صوفی.. صوفی وایسا
دستشو کشیدم
عصبی فریاد زد:
- چی میخواین از جون من؟دیگه چیزی ندارم نگام کن!منمو این یه دست لباس
دلم به حالش سوخت
مردن،دفن شدن در خاک نیست،
همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی،یعنی مردی!
صوفی چقدر شبیه من بود.
اسلام و خدایش،او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزد بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم می کشیدند در بدنامی
- صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد،خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.
منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم،میبینی؟!
عین هم هستیم،هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون،خواهش میکنم
چقدر یخ داشت چشمانش:
- تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان،مسلمون نیستی؟
سر تکان دادم:
- نه!نیستم هیچ وقت نبودم
من طوفانِ بدون #خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم.
خندید،بلند!
- چقدر مثه دانیال حرف میزنی!
خواهرو برادر خوب بلدین باکلمات،آدمو خام کنید.
راست میگفت،دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت،درست مثل زندگی من و صوفی
پس واقعا او را دیده بود...
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول!
این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم.و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی،از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد:
- براتون قهوه میارم
نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو
چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:
- دوستت داره؟
و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند
- عثمانو میگم نگو نفهمیدی،چون باور نمیکنم!
نگاهش کردم:
- خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستامو دوست نداشتم
صاف نشست و ابرویی بالا انداخت
- هہ!به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه
فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا؟فقط چون دوستشی؟
او چه میگفت؟
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده این متن:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهاردهم
✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام:
- اشتباه میکنی،اگر هم درست باشه اصلا برام مهم نیست.
گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم بود.
خب منتظرم بقیشو بشنوم
دست به سینه به صندلیش تکیه داد،چند ثانیه ای نگام کردم:
- میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از #ترکیه بیام اینجا؟
چقدر تماشای باران از پشت شیشه،حسِ ملسی داشت
- خوب کاری میکنی!
هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو!
عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه
اونا عروسشونو با دوستاشون شریک میشن...
عین دانیال که وجودمو با هم رزماش تقسیم کرد😔
باز دانیال!حریصانه نگاش کردم
- منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم
عثمان رسید،با یک سینی قهوه
فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد
روی صندلی سوم نشست
نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم
صوفی نفسش عمیق بود:
- با یه گروه از دخترا به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.
تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم #عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن...
میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم!
مراسم شروع شد!
رقص و پایکوبی و انواع غذاها!
#عروس و #داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن
عاقد خطبه رو خوند
اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛
🔴و اون بریدن سر یه #شیعه بود،خیلی ترسیدم،
این زن،عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به #علی (ع) توهین کنه
اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد( #لبیک_یا_علی ❤️)
خونِ همه به جوش اومد.
اون جوون رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم
همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و #بله رو گفت.
نمیتونی حالمو درک کنی!
حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت،کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه
و زیر لب نجوا کرد:
- دانیالِ عوضی..
لعنتی
سرش را به سمت عثمان چرخاند
اون تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟
صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو همدیگر می شنیدم.
از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم
داغ بود
نگاهم کرد،پلکهایش را بست.
صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند
پیروزیِ پر شکست
صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:
- شب وحشتناکی بود،من دانیال رو دیدم که برا #جهاد_نکاح به سمت اتاقم میومد...
ماتِ لبهاش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد.
چیه؟ چرا خشکت زده؟
تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم #برادر؛
اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ #شوهر
یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، #پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.
منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست!
نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش،طعمش..
تفاوتش از زمینه تا آسمونه
بذار اینجوری بهت بگم:
اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری
مسلما یه راست میری پیش پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده!
حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی داراییتو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم
و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم
- حق داری
جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.
حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود.
حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه!
دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد...
اون هم منی که از تمام خاونوادم واسه داشتنش گذشتم
بگذریم...اون شب مست و گیج بود.
اولش تو شوک بودم،
گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو
اما نه...
اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد!
اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم
خندید با صدای بلند
چقدر خنده هاش ترسناک بود.
دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.
ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد
عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد:
- بخورش..گرمت میکنه
مگر قهوه ام داغ بود؟
اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟
سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد
صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد:
- چقدر ساده ای تو دختر!
حرفش را خواندم، نباید ادامه می داد:
- بقیه اش؟انقدر منتظرم نذار چه اتفاقی افتاد؟
⏪ #ادامہ_دارد.....
✅ #طنز_جبهه_ها😂
به سلامتی فرمانده🕵
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد
نگه داشتم
سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم
من با
سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟!
گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
#فرمانده_شهید_مهدی_باکری🌸
جهت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا #امام_زمان صلوات
🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴
ـــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
روزنامه نگار اسرائیلی: ترور های بیشتری در راه است!
نزنیم، بازهم میزنند... علی برکت الله!
🌐 🌹ࢪهبࢪم سید علے🌹
#بچههاےآسدعلی
#سید_علی_خامنه_ای
#کرونا
#مرگ_بر_اسرائیل
#بسیج
@shahadat_kh313
✨بجای تماشای پنجره زندگی دیگران...
ازڪتاب عمرت لذت ببر
💫داشتههایت را جلوی چشمانت قاب بگیر
و برای نداشتههایت تلاش ڪن
💫حسرت باغچه دیگران را نخور
درعوض باغبان دنیای خودت باش💝
@shahadat_kh313
دوستان این لینک ناشناس ما هست لطفا نظرتتون رو در مورد کانال بفرمنایید👆👆👆
🔞🚫دیدنفیلممستهجن🚫🔞
تویاسارت،عراقیهابراتضعیفروحیهیمافیلمای زنندهپخشمیکردند😣
ﯾﻪﺭﻭﺯیـﮑﯽﺍﺯﺑﭽﻪﻫﺎبـﻪنـﺸﺎﻧﻪاﻋﺘﺮﺍﺽ تلویزیون
ﺭﻭخـﺎﻣﻮﺵﮐﺮﺩ📺
ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎﮔﺮﻓﺘﻦﻭﺑﺮﺩﻧﺶﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻﮐﺲﺍﺯﺵﺧﺒﺮﻧﺪﺍﺷﺖ ...😕
ﺑﺮﺍﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖﻣﺎﺭﻭﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥﺑﻪﺣﯿﺎﻁﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩﺣﯿﺎﻁﮐﻪﺷﺪﯾﻢﺍﻭﻥﺑﺴﯿﺠﯽﺭﻭﺩﯾﺪﯾﻢ😟
ﯾﻪﭼﺎﻟﻪﮐﻨﺪﻩﺑﻮﺩﻧﺪﻭﺗﺎﮔﺮﺩﻥﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چالهفقطسرشپیدابود،😥
ﺷﺐﮐﻪﺷﺪﺻﺪﺍﯼﺍﻟﻠﻪﺍﮐﺒﺮﻭﻧﺎﻟﻪﻫﺎﯼﺍﻭﻥ بسیجی
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ😭
ﻫﻤﻪﻧﮕﺮﺍﻧﺶﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢﮐـهﺷﺪﮔﻔﺘﻨﺪﺷﻬﯿﺪﺷﺪﻩ،🕊
ﺧﯿﻠﯽدنبالبودیمﻋﻠﺖﻧﺎﻟﻪﻭﻓﺮﯾﺎﺩﺩﯾﺸﺒﺶ
ﺭﻭﺑﺪﻭﻧﯿﻢ⁉️
ﻭﻗﺘﯽﯾﮑﯽﺍﺯﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎنﻋﻠﺘﺶرﻭﮔﻔﺖﻣﻮ به تنمون ﺭﺍﺳﺖﺷﺪ😨
ﻣﯽﮔﻔﺖ:ﺯﯾﺮﺧﺎﮎاﯾﻦﻣﻨﻄﻘﻪﻣﻮﺷﻬﺎی صحرایی ﮔﻮﺷﺖﺧﻮﺍﺭﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺭﻩ🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎﺣﺲﺑﻮﯾﺎﺋﯽﻗﻮﯼدﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽﻣﺘﻮﺟﻪﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥﺷﺪﻥﺑﻬﺶﺣﻤﻠﻪ کردن ﻭ ﮔﻮشتﺑﺪﻧﺶرﻭﺧﻮﺭﺩﻥ.😭
ﻋﻠﺖﺷﻬﺎﺩﺕوﻧﺎﻟﻪﻫﺎﺵﻫﻢهـﻤﯿﻦﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢﮐﻪبـﺪﻧﺶرﻭآﻭﺭﺩﯾﻢﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺗﮑﻪﺗﮑﻪﺷﺪﻩﺑﻮﺩ..😞💔
اینطوریشهیددادیم
وحالابعضیامونراحتپایکانالهایماهواره نشستیموصحنههایزنندهروتماشامیکنیم
وگاهیباخانوادههمهمراهیمی کنیم❌
ونمیدانیمیهروزهمانشهيدرومیارنتا توضیح
بدهبهچهقیمتیچشمخودروازگناهحفظ و غصه دوستانهماسارتیخودروداشتهوشهادتروبجون خریدهتاخودودوستانشمبتلابهدیدنصحنههای زنندهومستهجننشن😔🥀
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم💚
@shahadat_kh313