فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ب فدای چشمانت چیکار کردی با دل ما
#سردار_دلمـ
@Shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم: #من_هستم ، مرا نمیبینید؟!😞
فرزند سردار شهید محمد ناظری:
🔹️حاج قاسم در خواب به من گفت که به مردم بگو «چرا میگویند کاش حاج قاسم بود؟»
🔹من هستم، مگر مرا نمیبینید؟
______________________
حاج قاسم و تمامیِ #شهدا هستند میانِ ما....
[نگوییم] #حاج_قاسم نیست!!(:
شهدا زنده اند و ناظر...!
#پیشنهاد_دانلود ❕📱
#ابومهدیالمهندس
[نشر بدهیم✅]
@shahadat_kh313
#ازحاجقاسمخجالتمیکشم...🕊🌷
اسفند سال ۱۳۸۸ بود ، مثل هرسال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان مهدی و حمید باکری مراسمی برگزار شده بود . تهران بودم آن روز ها. محمودرضا زنگ زد گفت : می آیی مراسم ؟! گفتم : می آیم ، چطور ؟! گفت: حتما بیا ، سخنران مراسم #حاج_قاسم است. مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم . محمودرضا زودتر از من رسیده بود ، من با چند نفر از دوستان رفته بودم . پیدایش کردم و با هم رفتیم نشستیم طبقه بالا .همه صندلی ها مر بود و جایی برای نشستن نبود به زحمت روی لبهٔ یکی از از سکو ها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم ولی #حاج_قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی زد . من گوشی ام را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی #حاج_قاسم . محمودرضا تا آخر همین طور توی سوکت بود و گوش میداد ، وقتی #حاج_قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی میکرد محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت : #حاج_قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد این کت و شلواری را که تنش هست میبینی ؟! باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و اِلّا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد! موقع پایین آمدن از پله ها به محمودرضا گفتم : نمی شود #حاج_قاسم را از نزدیک ببینیم ؟! گفت :من خجالت می کشم توی صورت #حاج_قاسم نگاه کنم ؛ بس که چهره اش خسته است .
📗 تو شهید نمیشوی ، صفحه 53 , 54
#سردار_سلیمانی | #شهید_بیضایی
🥀 #مابچہهاۍمادرِپهلوشکستہایم
🏴 @shahadat_kh313
💔اقرار میکنم...
که جهان
بی تو...!
یک ازدحام تو خالیست....
سالروز شهادت #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
13 دی
#از_امروز_دگر_یک_روز_خوش_ندیدیم✋💔
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد،آن هم در کش
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_دوم(الف)
✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم.
ذهنم میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن.
اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاش غولهای قدرت برای سیاه نمایی
پیرمرد راننده لبخند زد،
دربان هتل لبخند زد،
مسئول رزرو لبخند،
کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد،
اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.
اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو...
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم.
من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم
دانیال همیشه میخندید
بعد از چند ساعت استراحت نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم.
باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح،بازیافت میشد.
چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم.
متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم
با مهربانی نگاهم کرد.
جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.
لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر،مطمئنا کلماتم معنی خاصی را انتقال نداد.
پرسید میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟و من میتوانستم.
این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید...
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم
این خانه و حیاتش اگر زیر خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود.
دوری چندین ساله این تبعات را
هم داشت.
دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند.
وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.
زنده به گوری کمترینِ لطف این دیار و مردمانش است!
خاطرات کودکی زنده شد.
درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبار پدر.
اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم،او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر.
با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.
گاه لبخند میزد،گاه میگریست.
ادامه دارد ......
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_دوم(الف) ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_دوم(ب)
با یان تماس گرفتم
آرامش چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم
- کجایی دختر ایرونی؟
جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد
- هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟😡آخه تو کی میخوای مث بقیه آدما زندگی کنی؟؟؟؟
هیچ وقت،اگر هم میخواستم،خدای این آدمها بخیل بود!
حوصله ای برای پاسخگویی نبود،پس گوشی را قطع کردم.
چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم.
ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید،
صوت داشت آهنگ داشت،🎼چیزی شبیه به کلمات سجاده نشینِ مادر
انگار خدای این مسلمانان،سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.
درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد بدتر شدن داشت.
کاش گوشهایم نمی شنید.
منبع این صداها از کدام طرف بود؟
بی حس و حال،جمع شده در معده،روی یکی از پله ها نشستم.
یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت.
شیر آب کنارش را بازکرد.
آب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد.
مرد چه میکرد؟
یعنی وضو بود؟
اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند😳
روبرویم ایستاد:
- خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟
مزحکترین سوال ممکن را پرسید،آن هم از من!
مسیر خانه ی خدایش را از من میخواست!
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد.
- مشتی این فارسی بلد نیست.
حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟برو خونه بخوون
مرد سری تکان داد
- نمازو باید اول وقت خوند.
پسر جوان سر از تاسف تکان داد.
یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد
- مشتی قبله اینوره
سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود،اون خانومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز.
پیرمرد تشکری پر محبت کرد
- ممنون دخترم.
ببین میتونی یه #مهر واسم پیدا کنی؟
دختر ایستاد
- نه ظاهرا از #اهل_تسنن هستن.
اون خانومه نه مث ما #وضو گرفت،نه مث ما #نماز خوند.
#مهر هم نداشت.
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت،چیزی را در آن جستجو کرد.
سپس با سنگی کوچک در گوشه ای از باغ ایستاد.
سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبرویش ایستاد
نماز خواند.
تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت.
#سجده رفت اما به روی سنگ.
خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد
چقدر حقیر!
صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود.
- دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله؟
اون دیوونه که گذاشت رفت
برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم.
صدایش نگران شد
- سارا حالت خوبه؟
نه خوب نبود،سکوت کردم
- سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست؟
حال مادر چطوره؟
چشمم به نماز خواندن پیرمرد کارگر بود.
- از اینجا بدم میاد
باز هم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش!
⏪ #ادامہ_دارد...
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_دوم(ب) با یان تماس گرفتم آرامش چهره اش
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_سوم
✍حرفهای آن روز یان،آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برای پیدا کردن پرستاری مطمئن،محض نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوت عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.
انگار حالا باید به شنیدن چند وعده ی این نوای مسلمان خیز عادت میکردم
وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر_مشکی پوش،نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکش قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.
گوشیم زنگ خورد،یان بود.
میخواست اطلاع دهد که دوستش،پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر،روانه خانه کرده.
من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن،اعتماد به یک ایرانی!
چاره ای نبود،من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخاب دوست ایرانی اش اعتماد میکردم.
مدتی گذشت.
مادر همان زن بی زبان چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطرات زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبردم.
اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ
در این چند وقت از ترس خوی جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی،پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.
خاطرات دانیال،عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریض کافه ی محل کار عثمان!
اینجا فقط عطر نان گرم بود و چای مسلمان طلب.
گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.
اینجا بارانش عطر خاک داشت،دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست.
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،
بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن.
پس محض خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید،
بلند و با صدا،
اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برای یادگیری زبان فارسی بود.
یان دیوانه ترین روانشناسی بود که میشناختم
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم،بد هم نمیگفت.
هم زبان مادری را می آموختم،هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.
نوعی فال و تماشا!
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برای دادن آدرس،تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار،آن را در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد،عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهای طلاییم را میپوشاند.
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_سوم ✍حرفهای آن روز یان،آرامشی سوری به
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_سوم(ب)
ماشین ارسال شده از آژانس محل در هیاهوی خیابانها مسیر را میافت و من می ماندم حیران از این همه تغییر در شکل ظاهری مردم مسلمانان.
اینجا زیادی با اسلام مادر فرق نداشتند،پس آن ازدحام زنان #چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟
وارد آموزشگاه شدم.شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ای رنگ و عطر قهوه
بو کشیدم،عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگ #شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگار لوازم #آرایش بود،ایستادم با کلماتی #انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم.
آبرویی بالا انداخت
- نازی،نازی بیا ببین این دختره چی میگه؟
من که زبان بلد نیستم
نازی آمد با مانتویی که کشیدگی دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.
بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم.
نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد.
عطری تلخ و #مردانه در فضا پیچید،درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.
چشمانم را بستم
دانیال زنده شد.
خاطراتش،خنده هایش،مهربانی هایش،اخمهایش،صوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت.
سر چرخاندم به طرف منبع تجدید کننده ی خاطراتم.
پسری که قدِ بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم،
با صدا میخندید و با کسی حرف میزد.
در اتاقی که درب نیمه بازش اجازه ی مانور را به چشمانم می داد.
کمی چرخید،نیم رخش را دیدم،
آشنا بود زیادی آشنا بود!
و من قلبم با فریاد تپید
⏪ #ادامہ_دارد..
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_سوم(ب) ماشین ارسال شده از آژانس
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_چهارم
✍چشمانم را بستم.
یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت.
#خودش بود🔺
شک نداشتم،اما اینجا در #ایران چه میکرد؟
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.
به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.
رفت،سوار بر ماشین و به سرعت!
نمیدانستم باید چکار کنم،آن هم در کشوری ترسناک و غریب
هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم.
همان اتاقی که عطر دانیال را میداد.
بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم
- اون آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه؟
کجا رفت؟
تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد.
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود.
دوباره با پرخاشگری،سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت.
- دوستم حسام!
اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه😡
خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.
گفتم
- با دوستت تماس بگیر و بگو تا بیاد اینجا
تماس گرفت،چندین بار اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم؟
شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد.
بدون آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم.
دوباره همان درد لعنتی به سراغ معده ام آمد،با تهوعی به مراتب سنگینتر!
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_چهارم ✍چشمانم را بستم. یک یکِ تصاویر ا
مجنون المهدی«عج»:
باز هم صدای #اذان مسلمانان روی جاده ی خاکی افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام.
جلوی چشمان نگران پروین به اتاقم پناه بردم.
مغزم فریاد میزد که خودش بود.خود خودش
اما چرا اینجا؟
چرا زندگیم را به بازی گرفت؟
تمام شب،رختخواب عرصه ای شد برای درد تهوع.
پیچیدن به خود،جنگیدنِ افکار و باز صدای اذان بلند شد.
برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم.
چشمانم سیاهی رفت،پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروین نماز صبح خوان را به اتاقم بکشاند.
چیزی نمیدیدم اما #یا_فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.
تکانم داد،صدایم زد،توانی برای چرخاندن زبان نبود.
گوشی به دست،پتویی بر تن یخ زده ام کشید.
صدایش نگران بود و لرزان...
- الو سلام آقا حسام
تو رو خدا پاشید بیاید اینجا سارا خانوم نقش زمین شده!
حسام؟
در مورد کدام حسام حرف میزد؟حسامی که من امروز دیدمش؟
تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را.
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد
- آقا حسام تو رو خدا بدو بیا مادر،این دختر اصلا حالش خوب نیست داره خون بالا میاره!
من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم
خون؟کاش تمام زندگیم را بالا می آوردم
⏪ #ادامہ_دارد...
✨ امام صادق عليه السلام : براى شيطان، مرگ هيچ مؤمنى خوشايندتر از مرگ يك فقيه نيست.
(ما مِن أحَدٍ يَموتُ مِن المؤمنينَ أحَبَّ إلى إبليسَ مِن مَوتِ فَقيهٍ)
📚[الكافي : ج۱،ص۳۸
#علامه_مصباح_یزدی
#عمار_انقلاب
#یاور_رهبر
#آیتالله_مصباح_یزدی
#آیت_الله_مصباح
#مالک_اشتر سید علی
#علامه_مصباحیزدی
«مجموعه فرهنگی سنگر» رحلت این عالم وارسته، انقلابی، بابصیرت و خار چشم لیبرالها و متحجرین را تسلیت عرض مینماید.
=========================