◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنـ
از دستپاچگی در رو هم پشت سرم نبستم.
حتی نتونستم منتظر آسانسور بایستم و از پله ها دویدم پایین .
در ورودی آپارتمان رو باز کردم.
یا امام حسین. حدسم درست بود.
محمد هنوز به همون حالت ایستاده بود و تکیه داده بود به ماشین و سرشم پایین بود.
از ساعت 22 شب تا حالا مونده زیر بارون.
وااای خدای من.
این بارون کصافط هم معلوم بود اصلا بند نیومده.
دویدم کنارش ایستادم و بازوش رو کشیدم. مقاومت کرد. ضجه زدم :
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_صدوپانزدهم ❣
-محمد ...
گریه می کردم.
-: بیا بریم تو ..
وحشتناک خیس شده بود.
فقط آب از صورت و سر و بدن و لباساش می چکید.
دوباره کشیدمش. کنده نشد.
-: محمد...جون من...بیا بریم تو...آخه تو چته؟...
دوباره کشیدمش.
ایندفعه جدا شد از ماشین. سریع سویچ رو برداشتم و ماشین رو قفل کردم و بازوش رو گرفتم بغلم و بردمش طرف خونه.
احساس می کردم خیلی بیجون و بی حاله.
با آسانسور بردمش بالا.
انگار زیر دوش ایستاده بود.
فقط آب می چکید از همه جاش.
رسیدیم طبقه خودمون.
در آسانسور رو باز کردم و نگه داشتم تا بره بیرون.
با قدم های سست و نا متعادل و سنگین رفت بیرون .
منم دنبالش. هنوز به در نرسیده بود که دستشو گرفت به دیوار.
دویدم جلو و گرفتمش. یه لحظه دیر رسیده بودم، افتاده بود. خیلی مست بود.
دست چپش رو انداختم پشت گردنم.
محکم انگشتاشو گرفتم و دست راست خودم رو حلقه کردم دور کمرش.
همه زورم رو واسه نگه داشتنش به کار بسته بودم. هی داشت سست و سست تر می شد.
به این اشک های لعنتی ام هم که امونم نمی دادن ببینم دارم چیکار می کنم. نگاش کردم.
اشکام نذاشتن چیزی ببینم.
همه لباسام خیس شده بود.
با پشت دست محمد که تو دستم بود چشامو پاک کردم و نگاش کردم.
سرش یه طرفی افتاده بود و چشاشم بسته بود. برام تحمل وزنش خیلی سخت بود.
دیگه نمی تونستم نگهش دارم.
یه یا علی گفتم و هرچی زور داشتم به کار بستم تا ببرمش تو.
خودشم طفلک با اون حالش می خواست قدم برداره به زور.
با هر بدبختی ای بود تا اتاقش رسوندمش و
خوابوندمش روی تخت.
دویدم تو اتاقم و لباسام رو کندم و برگشتم.
ای وای. همه پتوش خیس آب بود.
باید تا خیسی تنش به تشک تخت در نیومده یه کاری می کردم.
از کمدش با عجله یه تی شرت و شلوار و کت گرم کن برداشتم .
حوله بزرگ هم برداشتم از اتاقم و رفتم سراغش. اول آروم دکمه های پیرهنشو بازکردم و دست هاشو از آستیناش کشیدم بیرون.
تا حاال اینطوری ندیده بودمش. اولش یه جوری شدم ولی بعد سریع خودم رو فحش دادم و فکرای مزخرف رو تو اون شرایط ریختم بیرون از ذهنم و پیرهنش رو از زیر بدنش کشیدم بیرون. بدنش رو خشک کردم. تی شرتش رو
بهش پوشوندم.
وااای...حاال بقیه شو چیکار کنم؟...فک کنم باید به علی زنگ می زدم. زنگ بزنم چی بگم؟...
تا علی باید هم این حالش بد تر میشه با لباسای خیس تو تنش.
بیشتر از همه از فکرایی که محمد ممکن بود بکنه می ترسیدم.
ولی اون شوهرم بود. باید خجالت رو می ذاشتم کنار. هر فکری هم می کرد مهم نبود. پ
مهم سلامتی محمد بود الان.
یه بسم الله گفتم و چشامو بستم و بقیه لباساشم عوض کردم.
بعدش کتش رو بهش پوشوندم و موهاشو خشک کردم و یه کلاه هم کشیدم رو سرش.
پتوی خیس رو هم از زیرش کشیدم بیرون و پهن کردم توی بالکن و لباسای خیس رو هم شوت کردم توی لباسشویی.
کفشاشو کندم. براش بالش از اتاق خودم بردم و دو تا پتو از کمد برداشتم و روش کشیدم.
بیهوش نبود. چون هر از گاهی سرشو تکون می داد و یه ناله ای می کرد.
ناله کردنی انگار خنجر می زدن به قلبم.
اصلا دلم نمی خواست اینطور ببینمش.
دلم واسه صداش تنگ شده بود.
دلم می خواست واسم بخونه.
خیلی وقت بود نمی خوند.
رفتم بیرون تا براش چایی دم کنم تا بلکه گرم شه.
ساعت پنج بود. اول نماز خوندم تا آب بجوشه. داشتم می رفتم آشپزخونه که نگاهم به دریاچه ای افتاد که از دم در تا اتاق محمد کشیده شده بود.
یه اسفنج و دستمال برداشتم و کل جاهای خیس رو تمیز کردم.
براش چایی ریختم و بردم تو اتاق.
ساعت 6 شده بود.
یه صندلی هم از آشپزخونه بردم و گذاشتم کنار تختش و نشستم روش.
دستم رو گذاشتم روش. یا حسین.
عین کوره داغ بود. داشت می سوخت.
دویدم یه کاسه آب یخ با یه پارچه تمیز براش آوردم و گذاشتم روی پیشونیش دستمال خیس رو...
دستم رو هم خیس کردم و گذاشتم روی بقیه صورتش...فایده ای نداشت...
سریع بخار میشد آب ها...
خیلی ترسیده بودم...
پاشویه اش کردم...بازم فایده ای نداشت...
تا نزدیکای ظهر فقط بی وقفه پاشویه اش کردم و دستمال خیس گذاشتم رو پیشونی اش...
هیچ کاریم بلد نبودم..اصلا هم به ذهنم نرسید به کسی زنگ بزنم از بس هول بودم و ترسیده
بودم...
انقدر گریه کردم و پاشویه اش کردم و باهاش حرف زدم و بوسیدمش و التماسش کردم خوب شه که بالاخره یه کمی تبش اومد پایین...
وسایل اضافه ای که تو اتاق بود رو جمع کردم و بردم بیرون...
زنگ زدم به مامان جون و ازش یه کم کمک گرفتم واسه پختن سوپ...
برای اینکه نگران نشه هم بهش گفتم که محمد یکم سرما خورده می خوام واسش سوپ درست کنم...
کلی قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد ...
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنـ
به خاطر سنم ذوق می کرد...
وگرنه رسیدن یه زن به شوهرش چیز غیر
عادی نبود...
مشغول پختن سوپ شدم...
کم کم داشت آماده می شد ...
اومدم برم یه سر به محمد بزنم که در زده شد...لباس تنم بود...
رفتم درو باز کردم...علی نگران پشت در ایستاده بود...
°•| @shahadat_kh313 |•°
تجربه پس از مرگ !
ادامه داستان سوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️مرا به یک وادی غم انگیر بردند که ۱۳۵هزار سال در آنجا ماندم !!!!!!!!!
✖️(علائم حیاتی این فرد تنها ۵۰ ثانیه قطع شده بود!!)
مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
توسط حجت الاسلام امینی خواه
صوت دربالا👆👆👆
#بیو 💫✨
تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارم …
ساعتم درد، دلم درد، جهانم درد است …!
@shahadat_kh313
#بیو 💫✨
“تو” تکرار نمی شوی، این منم که دلبسته تر می شوم!
@shahadat_kh313
💠 #کــرامات_شهـــدا
💫زیارت بر شانه های پســر
✍مادر شهید شفیعی هنوز کربلا نـرفته .
شبی در خواب علی بهش می گه : روی شانه هایم بنشین تا ببرمت #کربلا .
مادر می نشیند و کربلا از شانه های پسرش پیاده می شود .
علی نخی به دستش می دهد وسر دیگر نخ را به دست خود می گیرد . قبر امام حسیــن (ع) و امام علـی(ع) و بقیه را بهش نشان می دهد . مادر برای زیارت می رود وبر می گردد .
باز بر شانه های دست پرورده شهیدش می نشیند وبه خانه باز می گردد .مادر از خواب می پرد. بوی عطــری فضای خانه را تا مدتها پر کرده بود .وهر کس به دیدار ننه سکینه می آمد از این گلاب خوش بو درخواست می کرد و #ننه_سکینه هم به اجبار می گفت: شیشه گلابی روی فرش شکسته و ریخته که چنین بویی پخش می شود .
آری،راهی که به قیمت خون پاکشون باز شد. پس روا نیست مادر عزیز شهید در حسرت زیارت یار بماند.
#شهید #علی_شفیعی
#خاطره
@shahadat_kh313