eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . یا اینڪه در سورهٔ احزاب آیهٔ ۵۹‌هم اومده ڪه ای پیغمبر با زنان و دختران خود و زنان مومن بگو ڪه خویشتن را بچادر فروپوشند ڪه این ڪار برای اینڪه آنها شناخته شوند تا از تعرض و جسارت آزار نڪشند و بر آنان بسیار بہتر است و خدا آمرزنده و مہربان است . با حرف های هانیه دلم آرام میگیرد و بر تصمیمم مصمم تر میشوم ، و با خودم زمزمه میڪنم خدا آمرزنده و مہربان است ... هانیه دستم را میگیرد : همتا جان میدونم این تصمیم سخته و نیاز داری فڪـر ڪنی میدونم لابد الان داری فڪر میڪنی ڪه اگـر چادر رو انتخاب ڪنی مسخـره میشی اما بدون ما باید مسخـرهـ بشی چون یه روزی ام یه مـادر مسخـرهـ شد و ماهم بچه های همون مادریم و باید مسخره بشیم ... همـتا من تو انتخابت دخالت نمیڪنم دوست دارم چادری بشی اما دوست دارم خودت انتخاب ڪنی اون دل مہربونت انتخاب ڪنه ، بدون هر انتخابی بگیری اولین ڪسی ڪه خوشحال میشه خودتی و بعد اطرافیانت ... ڪمی فڪر میڪنم تصمیمم را خیلی وقت است گرفتم و الان دارم بیان میڪنم نفس عمیقی میڪشم : مَ من تصمیممو گرفتم ، میخوام چادر رو انتخاب ڪنم . هانیه لبخندی میزند : نمیخـوای بیشتـر روش فڪر ڪنی !؟ _شاید فڪر ڪنی دارم از روی احساسات تصمیم میگیرم ڪه انقدر سریع جوابشو گفتم اما نه ، من دو هفتست دارم فڪر میڪنم و به این نتیجه رسیدم ڪه من با چادر هم میتونم آزاد باشم ... _تولدت مبارڪ باشه پس . سوالی نگاهش میڪنم ڪه میخندد و میگوید : ڪسی ڪه متحول میشه مثل این میمونه ڪه تازهـ متولد شدهـ. لبخندی میزنم : ممنونم واقعا ازت ، شاید اگر اون روز نمیومدم اینجا و توواون ڪتاب رو به من نمیدادی الان یه حال دیگـه داشتم . _من ڪاری نڪردم اون بالایی ڪمڪت ڪرد قدردان اون باش نه بندش ، حالا حالا ڪار داریم دختـر میای فردا باهم بریم یه جا !؟ نگاهش میڪنم : اره ولی قبلش اجازه بده از پدرم و مادرم اجازه بگیرم بعد . سرش را تڪان میدهد و بلند میشود : بلند شو بریم ڪه خدا منتظرمونه . لبخندی میزنم و بلند میشوم و به طرف صف نماز میرویم چادرم را درست میڪنم و قامت میبندم . . . و تویی ڪه مـرا خواندی ! حال آمادهـ ام . راه نشانـم می دهـی!؟ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز
زینب زینب یهو از خواب پریدم مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟ به ساعت نگاه کردم _ وای خواب موندم واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن _باشه باشه سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون مامان نبود از فرصت استفاده کردم قبل از اینکه بیاد بهم گیر بده بگه صبحانه نخوردی قرص نخوردی دویدم سمت حیاط میدویدم موقع لباس پوشیدن به سارا زنگ زدم و گفتم بمونن الان میام بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم قطع کردم میدونم الان میخوان کلمو بِکَنن از دور دیدمشون دست تکون دادم اوه اوه سارا داره برام خطو نشون میکشه فاطمه هم که کال روشو برگردوند رسیدم بهشون سلام بچه ها سارا_ سلامو درد چرا اینقدر دیر کردی _ ببخشید خواب موندم زود باشین که دیر شد با یه ربع تاخیر رسیدیم رسما بدبخت شدیم خانم تقوی خیلی روی زمان حساسه حتما باید همه راس ساعت تو بیمارستان باشن این سارا و فاطمه هم همینجور زیر لب دارن فحش بارونم میکنن _ اه بسه دیگه به جای اینکه اینهمه فحش به منه بدبخت بدین مواظب باشین خانم تقوی نبینتمون حواسشونو جمع کردن سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون همچین یواش رو نوُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو بزنیم خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟ یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم آروم و با ترس برگشتیم خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود زمزمه کردم _ الان میخورتمون سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد _ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید اخماش باز شد_ واقعا فردا روز آخره؟ آه کشیدم _ بله دکتر شمس _ اینجا چه خبره؟ همه برگشتیم سمتش سلام _ ما هم سلام کردیم و گفتم خبری نیست شنیدم داشتین میگفتین فردا روزه آخره آره؟ _ بله روره آخره گفت چه زود گذشت بیشتر غمگین شدم اصلا دلم نمیخواد از بیمارستان برم. مشکلم اینه که خیلی زود وابسته میشم به اطرافیانم _با اجازه رفتم تو اتاق با چهره ی غمگین لباسمو عوض کردم اون دوتا هم پشت سرم اومدن در زدم
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 حرفش را در ذهنم تکرار کردم، منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دخترچرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد، خیلی دلم می خواست بیشتر باهم حرف بزنیم. هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم، همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود، راحیل باز غیبت داشت. از سارا دلیلش راپرسیدم گفت: –نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود. باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه ام رابرایش می آورم تاازآن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد. فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند. پس چرا نیامد؟ بالاخره امد، نمی دانم چرا همین که وارد شد،نتوانستم نگاهم رو ازصورتش بردارم، به نظرم حجابش زیبایی اش را بیشتر می کرد، سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم: –سلام خانم رحمانی. سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد. وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد. کم نیاوردم، جزوه ام رو از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم: –خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم. باتردید نگاهم کردو گفت: –چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم، ــ یه لبخند نشوندم روی لبهام و گفتم: –زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید. جزوه رو گرفت و گفت: –ممنون، فردا براتون میارم. ــ اصلا عجله ایی نیست. رفت و سرجایش نشست. حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی. یادم نمی آیدبرای کس دیگه ایی جزوه آورده باشم. حالا خودم هم نمی دانم چرا کارهایم بی اختیارشده. سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس زل زده به ما، جلو که آمدزیرلبی گفت: –به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم: –اشکالی داره؟ –نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم... نذاشتم حرفش را تمام کند. – اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه. گردنش را بالاوپایین کردو گفت: –اوووه بله، و رفت نشست. ✍ ... @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌿 🍃🌺 (الف) ✍هر روز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم. چند متر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد که کسی بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. عصبی و ترسیده به عقب برگشتم. عثمان بود! برزخی و خشمگین: - میخوام باهات حرف بزنم😡 و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: - نمیام، برو پی کارت و او متفاوت تر: - کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار با نگاهی سرد بازویم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم. چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد - خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته، بای رفت و من منجمد شدم عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. - عثمان..صبر کن درست رو برویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد. لب باز کرد اما هیستریک: - میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماهه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه. بفهم..اشتباه چرا ادای کورا رو درمیاری؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟ کدوم برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟ داد زدم - خفه شو توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی😡 و بلند شدم... با صدایی محکم جواب داد: - بشین سرجات😡 این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود،خیره نگاهش کردم و او قاطع اما به نرمی گفت: - فردا یه مهمون داری از ترکیه میاد. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره! فردا رأس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی؟تو هم مثه من یه مسلمون وحشی هستی البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خانوادت مسلمونای شجاع و خونخوار راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن. 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸
💐🍃🌿 🍃🌺 🌿 (ب) راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن. حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم. مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگبار ناملایمتی اش بست؟ دلم برای عثمان تنگ شده بود همان عثمان ترسو و پر عاطفه! مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم می رسیدم..دانیال..دانیال..دانیال.. آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش. صبح زودتر از موعد برخاستم یخ زده بودم و میلرزیدم این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟ آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم اما باید میرفتم چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا؟ نفس تازه کردم و وارد شدم... عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه: - ترسیدی؟! نترس ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست. میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود... باز هم باران و شیشه های خیس. زل زده به زن،بی حرکت ایستادم: - این زن کیه؟و عثمان فهمید حالِ نزارم را، نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،می لرزد. عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی. زن ایستاد،دختری جوان با چهره ای شرقی و زیبا، موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم. من رو به روی دختر و عثمان سر به زیر، مشغول بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود چقدر زمان،کِش می آمد. دختر خوب براندازم کرد سیره سیر. لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد صدای عثمان سکوتم را بهم زد: - سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیشو بذاریم برای یه روز دیگه با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم دختر آرامشی عصبی داشت: - بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود. رفتیم مرز، از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب می موند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت