📿بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ📿
🌹 #جان_شیعه_اهل_سنت 🌹
#قسمت_هجدهم
مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت: صدای تق تقش میاد که می خوره کف حیاط.»
از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم ... فقط يكم دلم درد میکنه . نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.»
در پاسخ من جملاتی می گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری می داد که پیشنهاد دادم:
میخوای بریم دکتر؟ »
سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...»
سپس مثل این که فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرص های معده نداریم؟»
همچنان که از جا بلند می شدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن می بینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه می گیرم.»
پیشانی بلندش پراز چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون ! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.»
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا كوتا عصر؟ !!! الآن میرم سریع می خرم میام.»
از نگاه مهربانش می خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد.
چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریع تر قرص را گرفته و به مادر برسانم.
تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریبا میدویدم.
باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود.
می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود.
از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد.
آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود.
بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام ، ببخشید ترسوندمتون.» هردو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم.
گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چتروم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم ، چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد.
با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم.
وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است.
با دیدن من، با لحنی که پیوند لطيف محبت وغصه و گلایه بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون ؟ چند ساعت دیگه عبدالله می رسید، تواین بارون انقدر خودتو اذیت کردی!»
موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و هم زمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان ! هوا خیلی هم عالی بود!»
با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده ؟ »
قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم !»
سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته ؟»
خندیدم و گفتم: «نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش دراومد!»
و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار می کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم !»
از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت:خب مادرجون جن که ندیدی!»
خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی فکر نمی کردم یهودر رو باز کنه !»
مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: مثل این که شیفتش تغییر می کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.»
و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه جان ! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تویخچاله. امروز غذا رو تو درست کن .
✍فاطمه ولینژاد
ادامه دارد...
@shahadat_kh313
#رمان_حجاب_من
#قسمت_هجدهم
از زبان طاها:
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز نخوابیدم مشغول خوردن صبحانه طرفای 7:30 بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم
سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم
صدای در اومد
_ بفرمایید
خانم تقوی اومد و سلام کرد
_منم گفتم سلام بفرمایید بشینید
خانوم تقوی پرسید با من امری داشتین؟
گفتم خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین
سوالی نگاهم کرد
گفتم میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین
خانوم تقوی باتعجب گفت چی؟ ولی اخه...
ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه
هنوز تو شُک بود ولی بلند شد و گفت چشم
منتظر بودم هرچه سریعتر اون برگرو بیاره ولی طبق معمول که آدم هروقت منتظره زمان زودتر بگذره! عقربه های ساعت
اصلا از جاشون تکون نمیخوردن
به هر زور و زحمتی که بود 10 دقیقه رو دووم آوردم ولی خانون تقوی هنوز نیومده بود دو دقیقه دیگه صبر کردم بازم نیومد
خیلی عصبی بودم زنگ زدم دفتر پرستاری
یه خانمی برداشت_ دفتر پرستاری بفرمایید
_ دکتر شمس هستم بگید خانم تقوی زودتر بیان اتاق من
خانمه_ چشم چشم آقای شمس
با عصبانیت گوشیو گذاشتم سر جاش
5 دقیقه ی بعد در زدن
باعصبانیت گفتم بفرمایید
خانوم تقوی بود داهل شد و گفت ببخشید آقای شمس داشتم دنبالش میگشتم، برگرو گرفت سمتم و گفت بفرمایید
برگرو تقریبا از دستش کشیدم، یه نگاه کردم وقتی اسم زینب، شماره و آدرسو دیدم خیالم راحت شد_ ممنون میتونید
برید
درو بست و رفت
هجوم بردم سمت گوشیم. سه تا شماره بود: شماره ی خونشون، موبایل باباش و موبایل خودش
اول همه ی شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتی که ازش بودو توی یه برگه نوشتمو گذاشتم تو کیف پولم. هر سه تا شماررو
تو گوشیم سیو کردم
شماره ی زینبو گرفتم. یه آهنگ شروع کرد به خوندن
آهنگو شناختم. بغض از مرتضی پاشایی مرحوم بود
با شنیدن این آهنگ بیشتر مصمم شدم که بفهمم این دختر چشه
یکم که آهنگ خوند گوشیو جواب داد
صدای آرومش پیچید تو گوشی. خودش بود زینب بود
الو...
آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خیس کردم _ سلام
کردم و اون گفت
سالم بفرمایید
گفتم زینب خانم نشناختید؟
گفت خیر بجا نمیارم
طاها هستم. طاها شمس
بعد از چند لحظه مکث صداش دوباره پیچید تو گوشی
با تعجب پرسید آقا طاها شما شماره ی منو از کجا آوردین؟ اتفاقی افتاده؟
_ از دفتر پرستاری گرفتم. نه نه اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم ببینمتون
باز هم صداش متعجب شد_ منو ببینین؟ چرا؟ مگه چیشده؟
_ بابا به خدا هیچی نشده چرا همش منتظرین اتفاقی بیفته. امروز میتونین بیاین بیمارستان؟
بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هجدهم
–این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون.
در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که فقط تا ساعت دو می تونه کمکتون کنه، شوهرشون که اجازه نمیدند.
ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید." الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم.
کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم.نگران نباشید.
ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد، و شما فقط صبوری کردید.
واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید.
دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که تو این سن کمش بی مادر بشه.
تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم،دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، انشاالل..بعد از اون دیگه از دست ما راحت می شید. بعد نگاهی بهم انداخت و نفسش رو صدادار بیرون داد.
تعجب زده نگاهش کردم.
– این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین و دوست داشتنیه.
در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خالمه ام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید.
"البته دختر خاله ی من باآن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان می رفت.
چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت می داد.
ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی رفتی.
البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد."
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هجدهم(الف)
✍لبخندهای شیرین دانیال مهربان،با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی،
تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم.
دست خط برادرم بود.
تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشان میداد.
درست همان روزهایی که محبتهایش؛عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد...
چقدر دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست.
از همانهایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.
در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد
در عکسهای عروسی،دیگر از دانیال من خبری نبود.
حالا چهره ی مردی بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم،خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد.
کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بودم تا پنجره هایش را به سنگ می بستم.
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول،دیگر خبری از او نبود.
فقط مردی بود غریبه،با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم،که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!
ادامه دارد.....
@shahdat_kh313
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هجدهم (ب)
بیچاره صوفی!
پس دانیال عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر میشود عشق را قربانی کرد؟
و باز هم بیچاره صوفی!
در آن لحظات دلم فقط برادر میخواست و بس.عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم.
چرا نمیتوانستم گریه کنم؟
کاش اسلوبش را از مادر می آموختم.
عصبی و سردرگم،پاهایم را مدام تکان میدادم.
چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟
دستم را فشار داد:
- هییییس آروم باش
صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد:
- بعد از گرفتن این عکس،نزدیک بود تصادف کنیم.
حالا که گاهی نگاش میکنم،با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون می مردیم.
نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:
- مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری گاهی تو بیست سالگی،
گاهی تو چهل سالگی میری تو کمای زندگی!
اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتد نفسهات،با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا!
نگاهش کردم.
چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست،ایستاده مُرده ام و خوب می دانم،
چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد،تازه میفهمی در بودن یا نبودنت،واژه ای به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد.
و این زندگیست که به شَلاق هم شده،نفست را میکشد،چه با انگیزه چه بی انگیزه.
تکانی خوردم:
- خب بقیه ماجرا؟
مکث کرد:- اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم،اومد سراغم.
درست مثل بقیه ی مردها...
انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود،یه زمانی زنش بودم،
یه زمانی بریدم از خاونوادم واسه داشتنش...
اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم خاک شدم،دود شدم،حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا دردناک تره...
نمیتونی درک کنی چی میگم
منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله،حس و حالمو توصیف کنم
ادامه دارد.......
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هجدهم (ج)
اون شب تو گیجی و مستیش،دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو،کشیدمش بیرون.
اصلا تو حال خودش نبود.
چاقو رو بردم بالا،تا فرو کنم تو قلبش...
اما، اما نشد،
نتونستم،من مث برادرت نبودم؛
من صوفیا بودم،صوفی!ترسیدم
به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:
- رفت.گذاشتم که بره.
خیلی راحت منو،زنشو،کسی که میگفت عاشقشه گذاشت و رفت
به صورتم چشم دوخت،دستی به گلویش کشید:
- اون شب جهنم بود.
فردا صبح،اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن.
مرد به جهادرزم و زن به جهادنکاح
داشتم دیوونه میشدم،اصلا درکشون نمیکردم،اصولشون رو نمیفهمیدم،
هنوز هم نفهمیدم
تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد.
سربازها دو تا دخترو با مشت و لگد با خودشون میاوردن.
پوشیه ها از صورتشون افتاد...
شناختمشون دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ساله اوکراینی بودن.
تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن،
میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا
ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور #داعش روی این دوتا خواهرو نامه شون کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو.
خندید.
خنده اش کامم را تلخ کرد،
طعمی شبیه بادامِ نم کشیده:
- دخترای احمق فکر کرده بودن میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا.
اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسشون دیدن.
چند ماهی می مونن و وقتی می بینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن.
سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.
اتفاقا یکی از اون سربازا،برادرت دانیال بود
⏪ #ادامہ_دارد