eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
📿بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ📿 🌹 🌹 پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: «اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.» با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: «خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، به جایی روتوتهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم.» ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: «خدا لعنت کنه صدام روا هربلایی سرش اومد، کمش بود!» جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: «ببخشید مجید جان ! نمی خواستیم ناراحتت کنیم!» و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: «نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می خواند تا ابراهيم و لعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت ها و شیرین زبانی های ساجده بقيه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالايشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می کرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی ها فراموش مان نمی شد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ❄️❄️❄️❄️❄️ سر انگشت قطرات باران به شیشه می خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال ۹۱ میداد. از لای پنجره هوای پرطراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود . اشارهای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه ! ✍فاطمه ولی‌نژاد ادامه دارد... @shahadat_kh313
از زبان زینب: تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که بترکونمش جلوی اینهمه آدم وقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی... تو تمام این مدت فقط آه کشیدم و بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب باز لبخند باز لبخند بغضِ در سینه خرابست حال من رحمی به حالم کن تو میدانی غمم در سینه پنهان است غم پنهان با که گویم کز چه گویم تا که آرام گیرد بغضِ در سینه ام دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون برگشتن سمتم نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم مناهل رقصیدن نیستم نسترن_ حتی با من؟ گفتم من کلا رقص دوست ندارم و بدم میاد ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین هردوشون تشکر کردن سرمو انداختم پایین_ با اجازه دوباره رفتم تو آشپزخونه.... بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه ساعت 12 شبه خدا میدونه چقد چی میگذره برام... اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم، همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم، صدای گریه ی ریحانه را شنیدم. حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود، از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت،واز در ورودی هم تقریبا از پشت در تانزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود. ساختمان کلا دو طبقه بود. طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند. زنگ آپارتمان را زدم. آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد. جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم. ــ دارو گرفتید؟ ــ بله الان بهش میدم. دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود. ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود، وقتی بغلش کردم آروم تر شد و سرش راروی شانه ام گذاشت و موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد. بدونه اینکه چادرم را عوض کنم، استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم. کم کم آروم شدو خوابش برد. آپارتمان آقای معصومی نقلی و قشنگ بود،سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود. دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود، اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود. چیزی به غروب نمانده بود، گرمم شده بود چادررو سویشرتم رو درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم. از اتاق بیرون امدم، بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم. آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلیش با ته ریش همیشگیش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیری اش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم. سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت: – می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود نشستم و گفتم: –بفرمایید. دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت: –تو این مدت خیلی زحمت افتادید، فداکاری بزرگی کردید، خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، دیگه نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید.از یک سالی که قرارمون بود بیشتر هم موندید،وقتتون خیلی وقته تموم شده. ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید. ✍ ... @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شانزدهم(ب) ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع ب
مجنون المهدی«عج»: 💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 ✍ - ... با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا،اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمای خودشو دانیالو نشونم داد،باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه مکث کرد: - همه مسلمونها هم بد نیستن، یه روز اینو میفهمی سارا فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی،دیر نشده باشه چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد: - بابت سیلی،متاسفم رو به رویم ایستاد،چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی،تیره تر نشان می داد صدایش آرام و سرسخت شد: - دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم. انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان،درست بود! احساس احتمالی عثمان،اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمان خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم. مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود. با دیدنم اشک ریخت: - چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش...فقط دلم برایش می سوخت یک زن ترسو و قابل ترحم... چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد،پدر بود با شیشه ای در دست و پشتی خمیده... تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد،چرا دیگر  نمی مرد؟گربه چند جان داشت؟ هفت؟ نُه؟ این مستِ پدر نام،جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود... پوزخندی بر لبم نشست. مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم: - دیگه قید پسرتو واسه همیشه بزن. اون دیگه برنمیگرده... چرا این جمله را گفتم؟خودم باورش داشتم لرزید... لرزیدنش را دیدم چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟ صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. در اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید: - سارا چی شد؟دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟چرا میگی دیگه برنمیگرده؟ باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زن بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم: - پسرت مرده! تو ترکیه دفنش کردن مسلمونا کشتنش... در سینه ام قلب داشتم یا تکه ای یخ؟ جز آوازهای تنها مستِ خانه،صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در،مادر را دیدم... خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛در فنجان خدایم زهر میریختم. دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده،طعم خواب آرامی که حرفش را می زنند،مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود،حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد، که ای کاش کمی صبر میکردم... صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود،روی سجاده اش به خواب رفته بود نفسی عمیق کشیدم،باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه،گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم،دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد،خشم آن لحظه دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی،پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت،گرم بود. چشمانش شرم داشت - بازم متاسفم بی توجه،به سراغ صندلی دیروزیم رفتم،جایی کنار شیشه ی عریض و باران خورده صوفی واقعا زیبا بود. چشمان تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش،هر عابری را وادار به تماشا میکرد. اما مردمک چشمانش شیشه داشت،سرد و بی رمق... درست مثل من انگار کمال همنشینی با دانیال،منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: - بابت دیروز عذر میخوام کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام. فقط انگیزمو گفتم عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشست. جایی در نزدیکی من صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد: - یه چیزایی با خودم آوردم چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: - اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود،دانیال خودم،عکسهای دوران دوستی اش،پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان...