📷 حضور سردار قاآنی، فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم تشییع شهید فخری زاده
#شهید_محسن_فخری_زاده
#انتقام_سخت
@shahadat_kh313
❣عاشقانه های شهدا...✍
مطمئن شده بود که جوابم مثبت ➕است.
تیر خلاص🔫 را زد .
صدایش را پایین تر آورد و گفت:«دو تا نامه نوشتم براتون💌
یکی توی حرم امام رضا(ع)
یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!»😊
برگه ها را گذاشت جلوی رویم ، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها .😎
درشت نوشته بود.📝
همانجا خواندم
زبانم قفل شد😳:
تو مرجانی ، تو دَر جانی ، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
انگار در این عالم نبود💚...سر خوش!
به روایت همسر شهید.✍😇
#سبک_زندگی شهدایی
#شهدا_عاشقترند
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@shahadat_kh313
🔰 گزیده ای از وصیت نامه شهید سیاهکالی مرادی؛
🔹می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) فدا کنم.
و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم.
🔹هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست ، در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت.
📎 @shahadat_kh313
همیشه در سلام کردن به کوچک و بزرگ سبقت میگرفت و همه خانواده شیفته این اخلاق او بودند، خوش خنده بود و تبسم از لبانش محو نمیشد هر زمانی که از خواب بیدارش میکردم تا چشمانش را باز میکرد لبخندی به من میزد و سلام میداد، هیچ وقت عصبانی نمیشد.
از کودکی تا زمانی که ازدواج کرد سعی میکرد از لحاظ مالی خانوادهاش را درک کند، مثلا اگر دوست داشت اردوی مشهد برود و ما هزینهاش را نداشتیم اعتراضی نمیکرد و با دوستانش همراه نمیشد، در همه شرایط احترام من و پدرش راحفظ میکرد.
همسر شهید، محمدصدرا 7 ماهه را باردار بودن و یک دختر بهنام فاطمه داشتند و شهید فرزند پسر خود را ندید.
🌷شهید زکریا شیری🌷
@shahadat_kh313
وقتی منزلمان را به قم منتقل کردیم علیاقا گفت میخواهم خادم حرم بی بی بشوم، اینقدر دوندگی کرد تا اخرش کارش درست شد و به آرزوش رسید، شد خادم حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها، درست وقتی هم میخواست به سوریه اعزام شود همینجور بال بال میزد تا اعزامش درست شود به هرجا که میتونست میرفت بااینکه دیسک کمر داشت و در سپاه معاف از رزمش کرده بودند اما گوشش بدهکار جواب های منفی نبود انقدر پیگیر شد تا اخرش کارش درست شد، شد مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها، هر موقع شهرستان میرفتیم به هرکسی که میرسید میگفت ما یه زائر سرا در قم داریم تشریف بیاورید، اولش خیلی ها متوجه نمیشدند منظور علی اقا چیست!؟ اما بعد از مکثی دوزاریشان میافتاد که منظور علیاقا همان خانهمان هست.
📚برشی از کتاب خاطرات شهید علی اکبر عربی🌷
@shahdat_kh313
🔴امیرحاتمی: هیچ ترور و کار احمقانهای نزد مردم ایران بیپاسخ نمیماند، فرمان رهبری عملی خواهد شد
🔻وزیر دفاع: اگر دشمنان رذیلانه دست به این جنایت نزده بودند، چه بسا که شهید فخریزاده گمنام از دنیا میرفتند اما اکنون تمام جهانیان این شهید عزیز را شناختند.
🔻مگر نه این است که بزرگترین تهدید علیه بشریت سلاحهای هستهای است که رژیم صهیونیستی و آمریکا دارد، این سلاحها برای چیست، برای اینکه به عنوان دکور در منازل شما استفاده شود؟
🔻فکرکردید اگر چنین کاری انجام دهید، عزمی را درهم میشکنید اما دیدید که مردم ما دست در دست هم دادند و انسجاممان قوت گرفت، اینجا پیمان میبندیم که ما مسنجمتر و مصممتر خواهیم شد.
🔻40 سال گزینه نظامی دشمنان روی میز بود اما حالا این گزینه زیر میز رفت، بدانید این پیشرفت و قدرتمند شدن ادامه پیدا میکند.
🔻در جلسه بودجه دولت گام اول را برداشتیم، دیروز تصمیم گرفتیم که بودجه پژوهشهای و فناوریهای وزارت دفاع را دو برابر کنیم.
💯هیچ تروری و هیچ کار احمقانه ای در نزد مردم ایران بی پاسخ نخواهد ماند و عاملان به سزای عملشان میرسند و فرمان فرمانده کل قوا عملی خواهد شد.
#ترور_علم
#انتقام_سخت
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظریف منتقدان را متهم به گرا دادن به آمریکا کرد!
محمد جواد ظریف که یکبار سال ۸۳ ذلیلانه در برابر البرادعی و یکبار همین چندسال قبل دربرابر برخی از نمایندگان آمریکا نشسته بود و با اصرار وخواهش و تمنا از آنها میخواست تا از او و دوستانش حمایت کنند تا کاندیداهای رقیب که تمایلی به غرب نداشتند، در ایران قدرت پیدا نکنند، دراین گفتگو با چشمانی از حدقه بیرون زده، بدون اشاره به نام کسی، منتقدان خود را متهم به «گرا» دادن به آمریکا برای مذاکره میکند!
💢حتما فیلم دیده شود 💢
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
🌺🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دهم (ب) - من خوبم.. بگو.. لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دن
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_یـازدهـم
✍صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست
میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بوداون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه
✍اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبودیعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...
نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق....
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟
(من خوبم.. بگو..)
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که…
صدای آرام عثمان بلند شد:کمی صبرکن صوفی و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:بخورید سارا داری میلرزیمن به لرزیدنهاعادت داشتم همیشه میلزیدم وقتی پدر مست به خانه می آمد وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم وقتی مسلمان شد وقتی دیوانه شد وقتی رفت پس کی تمام میشد؟حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟
صوفی زیبا بودمشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید چرا چشمانش نور نداشت؟شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم گرمایش زود گم شد و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم فقط خرابه و خرابه جایی شبیه ته دنیا ترسیدم منطقه کاملا جنگی بود اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید....
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دوازدهــم
✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نبودم تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن اولش همه چی خوب بود یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم...
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!
باز دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختر...
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد....
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی دنیا روی سرم خراب شد. نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه به تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..و باز خام شدم.
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم...
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره...
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام...
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم پس به صیغه ی اون فرمانده زشت و بد قیافه دراومدم...
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟ مگه میشه؟من چند صیغه فرمانده ی مسلمونشون بودم و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم همین...
و انجا تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد لعنت به تو دانیال...لعنت...
حالم از خودم بهم میخورد از خودم بدم میامد باید هفته ای چهار بار به صیغه مردها در میامدی برای جهاد نکاح و این از لحظه مرگ هم بدتر بود بدتر
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من که از طرف شوهرانشون به سربازان داعش هدیه شده بودن شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی، یهودی،بودایی و از کشورهای فرانسه ،آمریکا، آلمان بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....ناگهان سکوت کرد...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش
به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله...
⏪ #ادامہ_دارد..
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم(الف)
✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟
عثمان اخم کرد.
اخمی مردانه:
- من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره.
یادت رفته من یه مسلمونم؟
اسلام دینِ تماشا نیست.
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:
- اسلام؟
کدوم اسلام؟
منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟
اسلام اصیل ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه !!!
تو چی میدونی از این دین؟؟؟؟
#اسلام از نظر #داعش یعنی خون و سربریدن ...!
صوفی راست میگفت.
اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد...
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:
- حماقت خودت، دانیال و بقیه دوستانت رو گردن اسلام ننداز😡
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هر روز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش☝️🏻
اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن☝️🏻
اسلام یعنی، #علی (ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزشو باز نمیکرد☝️🏻
اسلام یعنی #حسن (ع) که غذاشو با #سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد☝️🏻
من #شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.
تو مسلمونی بلد نیستی،مشکل از اسلامه؟
صوفی با خنده سری تکان داد:
- خیلی عقبی آقا! واسم قصه نگو
عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن
تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی #محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزا دستت میاد
مخصوصا در مورد حقوق زنان
پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمونا همشون بد اخلاقن....
صوفی به سرعت از جایش بلند شد.
چقدر وحشت زدم کرد؛صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش...
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
مجنون المهدی«عج»:
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم (ب)
و من هراسان ایستادم:
- صوفی خواهش میکنم، نرو
چرا صدایش کردم؟مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید؟اما رفت...
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم
و صدای عثمان که میگفت:
- مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش
اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد
چقدر تند گام برمیداشت:
- صوفی.. صوفی وایسا
دستشو کشیدم
عصبی فریاد زد:
- چی میخواین از جون من؟دیگه چیزی ندارم نگام کن!منمو این یه دست لباس
دلم به حالش سوخت
مردن،دفن شدن در خاک نیست،
همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی،یعنی مردی!
صوفی چقدر شبیه من بود.
اسلام و خدایش،او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزد بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم می کشیدند در بدنامی
- صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد،خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.
منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم،میبینی؟!
عین هم هستیم،هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون،خواهش میکنم
چقدر یخ داشت چشمانش:
- تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان،مسلمون نیستی؟
سر تکان دادم:
- نه!نیستم هیچ وقت نبودم
من طوفانِ بدون #خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم.
خندید،بلند!
- چقدر مثه دانیال حرف میزنی!
خواهرو برادر خوب بلدین باکلمات،آدمو خام کنید.
راست میگفت،دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت،درست مثل زندگی من و صوفی
پس واقعا او را دیده بود...
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول!
این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم.و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی،از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد:
- براتون قهوه میارم
نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو
چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:
- دوستت داره؟
و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند
- عثمانو میگم نگو نفهمیدی،چون باور نمیکنم!
نگاهش کردم:
- خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستامو دوست نداشتم
صاف نشست و ابرویی بالا انداخت
- هہ!به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه
فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا؟فقط چون دوستشی؟
او چه میگفت؟
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده این متن:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃