•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ #فصل_اول #پارت_سیوچهارم ❣ آرایشگر از جلوم کنار رفت تا خودمو توی آینه ببینم . وای خدای من این من بودم؟ ... چقدر عوض شده بودم ... پوست گندمیم خیلی روشن تر به نظر می اومد و مدل ابروهام هم عالی شده بود . آرایش نداشتم ولی همین اصالح صورت و ابرو برداشتن کلی تغییرم داده بود به مامانم نگاه کردم . بهم لبخند زد . بلند شدم و یه تشکر اساسی کردم و بعد از پرداخت هزینه رفتیم خونه . توی پارکینگ کفشای شیده و شیدا رو دیدم . بال در آوردم . از اون شب به بعد ندیده بودمشون . ولی اخبار رو لحظه به لحظه بهشون گزارش می دادم . خیلی دلم می خواست عکس العملشونو ببینم در مورد قیافم . دویدم باال و در همون حال چادرمو از سرم کشیدم . رفتم تو . مادربزرگام هم بودن . دویدم و بغلشون کردم نگاهشون مات موند بهم .با مادربزرگ هام روبوسی کردم و کلی قربون صدقم رفتن . شیدا -: عاطی چقدر عوض شدی... چه ناز شدی ... شیده -: وای چقدر خوشگل شدی ... پشت چشمی براشون نازک کردم . -: ناز و خوشگل بودم ... شما نمی دیدید ... کشیدمشون تو اتاق و درو بستم . خودم جلوی آینه واستادم -: فقط اگه دماغم یکم کوچیک تر بود بهتر می شدم ... شیدا -: فاطی زهرمار یه بار دیگه حرف بزنی پدرتو در میارما ... خیلیم به صورتت میاد ... شیده دستم رو گرفت و نشوندم زمین . ساعت 22 بود و محمد اینا بعد از ظهر می رسیدن تا مراسم عقد رو با چند تا از فامیال بگیریم ... شیده -: خب تعریف کن بببینم خواستگاریو ... -: وااا من که تعریف کردم ... شیدا -: پشت تلفن حال نمیده ... بگو دیگه ... خندیدم . دلم می خواست خودمو گول بزنم . دلم می خواست تصور کنم همه چی حقیقته . بازی نیست . براشون تعریف کردم . -: با کت و شلوار مشکی وقتی دیدمش فهمیدم شاهزاده ی سوار بر اسب رویاهایی که میگن اینه ... قد بلند ... هیکل پر ... پوست سفید ... چشم های قهوه ای پر رنگ و مژه های نسبتا موج دار ... ته ریش کمی رو صورتش داشت ... فقط سالم دادنی یه مدت کوتاه زل زد تو چشمام بعد دیگه نگام نکرد خیلی عادی رفتار می کرد ... وقتی رفتیم تو اتاق دو جمله گفت یکی معذرت می خوام به خاطر این بازی ... و دومی... کارهای دانشگاهتون داره جور میشه ... بعدش ساکت یک ساعت و نیم نشستیم و گذاشتم راحت به ناهیدش فکر کنه ... وقتیم پا شدیم بیایم بیرون گفت هرچه زودتر باید بریم تهران و یه ماه بیشتر نامزد نمونیم ... بعدشم همچین فیلم عاشقای دلخسته رو پیش خانواده ها بازی کرد که گفتن همین هفته یه بعد مراسم عقد برگزار بشه ... یه آه کشیدم از ته دل و گفتم -: خوش به حال ناهید ببین به خاطرش چیکارا که نمی کنه ... شیدا دستمو گرفت شیدا -: بیخیال عروس خانوم ... شیده با ناراحتی پرسید شیده -: عاطی یعنی یه ماه بعد تو میری تهران و مادیگه همو نمیبینیم؟ ... هرسه تامون آه کشیدیم . بلند شدیم و نماز خوندیم . ساعت ها پشت سر هم می گذشت و من هم انگار تو ابرا سیر می کردم . محمد اینا تو هتل بودن و قرار بود بعد از شام بیان اینجا . فامیالی ما هم که خودشونو واسه شام دعوت کرده بودن جلوی آینه ایستادم . جوراب ساقدار سفید بادامن زیبای سفید و یه تونیک سفید همراه با رنگ بنفش محو تنم بود . روسری سفید سر کردم و چادر سفیدی رو که مادربزرگم برام خریده بود سر کردم . زیبا شده بودم . از دیدن خودم تو آینه ته دلم قنج می رفت . آخه خیلی تغییر کرده بودم . من داشتم عروس می شدم . عروس محمد نصر ... تو همین فکرا بودم که شیدا از پشت سرم ظاهر شد و بغلم کرد . جیغ خفیف و کنترل شده ای کشیدم. به طرف شیدا برگشتم شیدا-: من چند بار گفتم بدون اطالع قبلی به من دست نزن ؟ ... ها ؟ ... خندید و بغلم کرد . شیدا -: چقدر خوشگل شدی ؟... -: آره دیگه سوسکه به بچش میگه قربون دست و پاهای بلوریت برم ... خندید. شیدا -: زهر مار ... °•| @shahadat_kh313 |••
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ #فصل_اول #پارت_سیوپنجم هفته ی چهارمی بود که عقد کرده بودیم . روی ابرا سیر می کردم . دوباره همه ی مصاحبه هاو کلیپهاشو دانلود کرده بودم . حاال دیگه بدون ترس و استرس و عذاب وجدان ساعت ها به همشون خیره می شدم . حتی دیگه الزم نبود که وقتی صدای پاهای کسی میاد قطعشون کنم. حاالاون شوهر من بود و کسی بهشون خورده نمی گرفت که چرا عکساش همه جا پره و یا چرا با شنیدن صداش یا عکساش از جا می پرم . عکسشو گذاشته بودم تصویر زمینه گوشیم . تو این یه کاه همش زنگ بارون شده بودم . محمد هفته ای یک یا دوبار می اومد و بعدش برمی گشت . وقتایی که می اومد فقط شام یا ناهار مهمون بودیم . دوستام که خبر ازدواجم رو شنیده بودن هی زنگ می زدن و خود شیرینی... حاال قبل اینکه با محمد ازدواج کنم هیچ کدوم ادم هم حسابم نمی کردن . نمیدونم اصال اسمم رو یادشون بود یا نه ؟ یه بار هم همشون جمع شدن و اومدن خونمون و هی ماچ و تبریک و کادو و خود شیرینی . دلم می خواست مثل خودشون ادم حسابشون نکنم و تحویلشون نگیرم ولی حیف که کینه ای نبودم و زود می بخشیدم . حتی بدترینا رو . اگر این کارو می کردم که با اونا هیچ فرقی نداشتم ... پس باهاشون گفتم و خندیدم و کلی خوش گذروندیم . محمد قرار بود امروز بیاد . که می خواست بیاد هیج جا دعوت نبودیم . میخواست بیاد با بابام حرف بزنه . تو این مدت جز چند کلمه ی محدود با هم حرف نمی زدیم . نه زنگ می زد . نه اس می داد. خب معلومه که نباید این کارو بکنه. مهمونی هم رفتنی تو راه رفت و برگشتن هردوتامون ساکت بودیم . تو مهمونیم سرمون با بقیه گرم می شد و اصال با هم حرف نمی زدیم . ولی فقط صدای نفس هاش بود که آرومم می کرد. می دونستم اون هیچ عشقی به من نداره نخواهد داشت ... ولی همین صدای نفس هاش که مال من بود ، از همه لذت های دنیا برام لذت بخش تر بود ... باال خره این زنگ لعنتی به صدا در اومد . مثل برق گرفته ها از جا بلند شدم .خواستم پاشم که سرم خورد به تخت باالیی . خندیدم . خیلی دردم گرفت ولی مهم نیس ... مهم اینه که االن محمد اومده ... همونطور که دستم رو سرم بود رفتم سمت اف اف : کیه ؟ ... محمد-: منم ... محمد ... بالفاصله در رو باز کردم . دویدم تو اتاق و جلو آیینه ایستادم . یه شال سرمه ای سرم بود با دامن مشکی بلند و بلوز استین بلند سرمه ای . یه تیکه از موهام رومدل دار گذاشتم بیرون از شال و ریز خندیدم . دیگه همه عادت کرده بودن به شال و روسری سر کردن من پیش محمد ... مامانم جلوی در ایستاد به استقبالش اش . منم رفتم. اومد تو و مثل همیشه یه شاخه گل رز سرخ اورده بود . دادش به مامانم . همیشه به مامان می داد و یا بابا . با من حتی حرف هم نمی زد چه برسه به ... عذاب می کشیدم ولی همین که همه ی صداها می خوابید و صدای نفس کشیدنش گوشم رو نوازش می داد همه ی غم ها وناراحتی هام از یادم می رفت . با مامان و آتنا به گرمی احوال پرسی کرد و یه نگاه بهم انداخت که دلم هوری ریخت پایین ... یه لبخند خوشگل تحویلش دادم . مامان اینا داشتن نگامون می کردن خب ... لبخند محوی زد محمد -: شما خوبین خانوم ؟... واااای که اگه می دونست صدای خوشگلش چه بالیی سر قلبم میاره دیگه حرف نمی زد . حتی نتونستم جوابشو بدم از بس ذوق مرگ شدم . حتی با این وجود که می دونستم همش بازیه . ولی من که نقش بازی نمی کردم . تو همین فکرا بودم که با صداش دوباره قلبم لرزید ... محمد -: عاطفه خانوم ...آماده شو بریم بیرون ... البته با اجازه مامان جان ... اولین بار بود که اسمم رو از زبونش می شنیدم . کلی تو دلم قربون صدقه خدا و مامانم رفتم . اگه مامان اینجا نبود که ارزو به دل می موندم . از خوشحالی نمی دونستم قهقهه بزنم یا بشینم همینجا زار بزنم . دویدم تو اتاق . عین بچه ها . حدود یه ربع بعد کامال آماده شدم و اومدم بیرون . هیچ حرفی نزدم . آخرین قلوپ از چاییشو خوردو لیوانش رو گذاشت تو آشپزخونه . محمد -: مامان جان دست شما درد نکنه ... اگه اجازه بدید ما بریم ... زود برمی گردیم ... مادرم-: به سالمت پسرم ...عین یه جوجه که دنبال مامانش راه می افته از همه خدافظی کردیم و دنبالش راه افتادم . مامانم از وقتی عقد کرده بود خیلی اخالقش باهام عوض شده بود . دیگه مثل بچه ها باهام رفتار نمی کرد . محمد هم حسابی تو دلشون جا باز کرده بود . داشتم از پشت سر نگاهش می کردم . نگاه که نه ... رسما داشتم قورتش می دادم... یه شلوار جین ابی نفتی پوشیده بود با یه پیرهن مردونه سورمه ای . خم شد و کتون های نایک مشکی اش رو پوشید و زد بیرون . منم کفشامو پوشید
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ #فصل_اول #پارت_سیودوم ❣ دو هفته از ماجرا گذشته بود ولی خبری نبود . نه روم می شد به محمد زنگ بزنم و خبری بگیرم نه کاری از دستم برمی اومد . جز انتظار ... تابستونم که بود . بیکار بودم و دلم حسابی تنگ دانشگاه . سرم رو با کتاب گرم می کردم . بابا-: عاطفه ... بیا ... هندفریمو از گوشم در آوردم و کتابم رو پرت کردم رو تخت. -: االن میام ... از روی زمین بلند شدم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم . یه مدل به موهام دادم و رفتم تو هال . بابام کنار بخاری نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود . مامانم هم مقابلش نشسته بود و بینشون هم یه سینی چای بود ... -: بله ... بابام نگام کرد و با چند لحظه مکث گفت بابا-: بشین ... بعد با چشم هاش به زمین اشاره کرد ... اوه ... اوه ... فهمیدم اوضاع بدجور خیته ... باز چه گندی باال آوردم که خودم نمی دونم؟ تودلم یه بار سوره نصر رو خوندم و نشستم . -: چی شده؟ ...بابا-: یه چیز می پرسم راستشو بگو ... استرس گرفتم و خودمو به خدا سپردم . -: باشه ... بابا-: اون روز که رفتی خونه محمد نصر چی شد ؟ ... چی بهت گفت ؟... فقط راستشو بگو ها ... یا حسین ... چی شده یعنی ؟... -: هیچی دیگه ... رفتم تو مدیر برنامشم بود ... یه ربعی طول کشید تا از اتاق بیاد بیرون ... بعد اومد و شوخی دوستشو برام توضیح داد و یه تشکر ازم کرد ... بعدشم مدیر برنامش یه خورده باهام حرف زد که چی شد نوشتی و می خوای ادامه بدی یا نه؟ ... یه خورده هم مشاوره داد ... بابا-: محمد نصر چی بهت گفت ؟ ... -:هیچی نگفت ... اصال حرف نمی زد ... همون عذر خواهی و تشکر کرد دیگه هیچی ... بابا با شک نگاهم کرد . بابا-: مطمئنی؟ ... -: آره بابا دروغم چیه ؟ ... چی شده مگه ؟ ... اتفاقی افتاده ؟ بابا بدون توجه به سواالم پرسید بابا-: مگه این یارو زن نداشت ؟ ... کم کم رادارام داشت به کار می افتاد . -: چرا ... حلقه دستش بود ... سرشو تکون دادو چاییشو برداشت . فهمیدم نمی خواد بیشتر از حرف بزنه . نکنه با خودشون بگن هنوز بچم و محمد رو رد کنن ؟ ... خودم باید دست به کار شم ... دیگه یه قولی به محمد دادم و هم چون استخاره هم خیلی خوب در اومده بود و تاکید شده بود حتما انجام بده . باید دیگه خجالت رو کنار می ذاشتم . پرسیدم ... -: بابا چی شده خب ؟ ... سرشو تکون داد که یعنی هیچی ... وااای نه ... باید بگی ... اصرار کردم -: آخه نمیشه که هیچی ... پس چرا بعد از یه هفته دارید این سوال رو می پرسید ؟ ...یه نگاه به مامانم کرد و بعد بهم گفت بابا -: ازت خواستگاری کرده ... چه قندی تو دلم آب شد ... سعی کردم ذوقمو کنترل کنم . پس چشام رو گرد کردم و گفتم -: چیییییی ؟؟؟؟؟ ... چاییشو سر کشید و جواب داد . بابا -: اونروز باباش زنگ زد بهم ... منم تعجب کردم ولی بعد خودش گوشیو گرفت و کلی بهم اصرار کرد که بذارم بیاد خواستگاری .... خیلی دلم می خواست بپرسم خب شما چی گفتی ؟ ... ولی واقعا خجالت می کشیدم . خدایا خودت یه کاری کن ... سرم رو انداختم پایین که مثال خجالت کشیدم . ای تو روحت ... انگار نه انگار که خودتون دوتایی بریدین و دوختین و االن دارین بزرگترهاتون رو بازی میدین ... بابا-: شماره من رو تو بهش دادی؟ ... ایول خدا جون ... دمت گرم ... -: بله ... بابا-: چرا ؟ ... -: خب ازم پرسید منم بهش گفتم ولی نمی دونستم واس چی می خواد ... خدایا من رو ببخش بابت این دروغا ... جبران می کنم ... خجالت رو باید می ذاشتم کنار انگار ... من من کردم -: خب ... شما ... چی بهش گفتی ؟ ... آخرین قلوپ از چایشو خورد . بابا-: گفتم نه ... وا رفتم . بی اختیار گفتم -: چرا ؟؟؟ ... فقط بهم نگاه کرد . فک کنم گند زدم . بلند شدم و برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت آتنا. آرنجام رو گذاشتم رو زانوهام . خدایا ... خودت یه کاریش بکن ... اگه بابام بگه نه یعنی نه ... همین لحظه بابام اومد تو اتاقم و در وپشت سرش بست . این یعنی اینکه می خواد باهام مردونه صحبت کنه °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™
·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ #فصل_اول ادامه #پارت_سیوپنجم ❣ منم کفشامو پوشیدم. قفل پرشیای مشکی اشو باز کرد و نشست . شیشه های ماشینش دودی بودن . سوار که شدم بالفاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . همینطور بی هدف خیابون ها رو می گشت . بازم من بودم و محمد و سکوت ... بازم محمد و فکر ناهید... بازم من و فکر محمد ... بازم محمد و خیره شدن به جلو ... بازم من و خیره شدم به جلو ... بازم من و صدای نفس های محمد... اونقدر که حریصانه صدای نفس هاشو با گوش هایم می بلعیدم ، مشتاق شنیدن صداش نبودم . انگار نفسم به نفسش بسته شده بود بعد از عقد . هر چی می خواستم جلوتر نرم نمی شد . روز به روز بیشتر گرفتار این عشق می شدم . می دونستم کارم به شدت اشتباهه ... می دونستم روزی که ناهید برگرده من پای رفتن ندارم ... حتی شاید دیگه هیچ وقت نمیتونستم به زندگی عادی ام برگردم ... ولی عاشق شده بودم . می ارزید . همیشه بینمون سکوت بود و سکوت ... گاهی وقتا صدای تلفن هامون این سکوت رو می شکست . حرف زدن من با خانوادم یا حرف زدن محمد به خاطر کار و گاهی با شخصی به اسم علی ... که خیلی راحت و صمیمی باهاش حرف می زد . گوشیش که زنگ چنان می پرید سمتش که دلم می خواست زار زار گریه کنم . ولی بغضم رو به خاطر قراری که باهاش داشتم فرو می دادم. می دونستم منتظره . هر لحظه و هر ساعت که ناهیدش زنگ بزنه . °•| @shahadat_kh313 |•°