🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 7⃣5⃣1⃣
دم دماي غروب بود. آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرفها را می شستم. یکدفعه دیدم آمد. به روي خودم نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم.حتی سرم را بالا نگرفتم. جلوي من، روي دو پایش نشست. خندید و گفت:
«چرا این قدر ناراحتی؟»
هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم می خوردم.
مهربانتر از قبل گفت: «براي چی نیومدي پاي تلفن؟ تو اصلاً می دونی من چرا زنگ زدم؟»
باز چیزي نگفتم.
« می خواستم یک چند روزي ببرمتون کاشمر.»
این را گفت، فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم. ولی نمی دانم چرا دلخوري ام لحظه به لحظه بیشتر می شد و کمتر نه. دیگر بچه ها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی می بوسیدشان و احوالپرسی می کرد. باهاشان هم رفت توي خانه. کارم که تمام شد، ظرفهاي شسته را برداشتم و رفتم تو. آمد طرفم. مهربان و خنده رو گفت:
«من از صبح چیزي نخوردم، اگر یک غذایی چیزي برام درست کنی، بد نیست.»
می خواست یخ ناراحتی ام را آب کند. من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر! لام تا کام حرف نمی زدم. رفتم آشپزخانه. چند تا تخم مرغ شکستم.
دخترم فاطمه(۱) آن وقتها شش، هفت سالش بود. صداش زدم و بلند گفتم:
«بیا براي بابات غذا ببر.»
یکدفعه انگار طاقتش طاق شد. آمد آشپزخانه.
گفت: «بابا چیزي نمیخواد.»
رفت طرف جالباسی. ناراحت و دلخور ادامه داد: «حالا فاطمه براي بابا غذا بیاره؟!»
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد. بقیه بچه ها را هم دنبالش راه انداخت. از خانه رفت بیرون. نمی خواستم کار به این جا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود.
-------------------------------------------------
۱. اسم دختر اولم هم فاطمه بود که در همان سن چند ماهگی مرحوم شد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 8⃣5⃣1⃣
چند دقیقه گذشت.همه شان برگشتند. مادرم هم بود. شستم خبردار شد که رفته پیش او شکایت. آمدند تو. سریع رفتم اتاق دیگر.
انگار بغض چند ساله ام ترکید. زدم زیر گریه(۱) کار از این خرابتر نمیتوانست بشود که شد.
کمی بعد شنیدم به مادرم می گوید: «این حق داره خاله، هرچی هم که ناراحت بشه حق داره، اصلاً هم از دستش ناراحت نیستم. ولی خوب من چکار کنم. نمیتونم دست از جبهه بردارم، من تو قیامت مسؤولم.»
انگشت گذاشته بود رو نکته ي حساس. انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت هستم.
مادرم گفت:«حالا شما بیا بریم توی اتاق که اصلا با خودش صحبت کنی. »
آمدند. خودم را جمع و جور کردم. روبروم نشست.
گفت: «می خوام با شما صحبت کنم، خوب گوش بده ببین چی میگم.»
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود.
- «هر مسلمانی میدونه که الان اسلام در خطره. من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فرداي قیامت مسؤول هستم. پس این که نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی.»
رو کرد به مادر.
ادامه داد: «ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم براي دختر شما، اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه. ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده.»
ساکت شد.
مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟»
- «روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) تشریف میارن، بره پیش حضرت و بگه: من فقط به خاطر این که شوهرم میرفت جبهه و تو راه شما بود، ازش طلاق گرفتم، و شوهرم بچه ها رو برداشت و رفت.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود. من هم کمی از او نمی آوردم. خودم را یک آن تو وضعی که او می گفت، تجسم کردم: روبروي حضرت؛ تو صحراي وانفساي محشر!
همه ي وجودم انگار زیر و رو شده بود. به خودم آمده بودم. حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم.
بعد از آن دیگر حرفی براي گفتن نداشتم. هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد، کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خوشنودي دل حضرت صدیقه ي کبري (سلام الله علیها).
-------------------------------------------------
۱. بعدا مادرم می گفت: تو آن لحظه ها که من گریه می کردم، رنگ از صورت عبدالحسین پریده بود و غم وغصه، گویی تمام وجودش را گرفته بود.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 9⃣5⃣1⃣
🌹 کفن من
راوی: حجت الاسلام محمدرضارضایی
من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم. وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار.
جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتاد به کسی. داشت از دور می آمد. حرکاتش برام خیلی آشنا بود. ایستادم و خیره اش شدم. راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري ام. شناختمش. همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت می خندید و می آمد.
می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید، دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم: «سلام اوستا عبدالحسین.»
- «سلام علیکم.»
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی. به پاهاي برهنه اش نگاه کردم.
- «پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید: «کفشهاي شما کو؟»
جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف کرد، من تعجب کردم.
- «عجب تصادفی !»
هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار.
- «پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.»
رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است.
دقیق نگاه کردم. چند تا کفن بود از «برد» یمانی.
پرسیدم: «اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی، به گفتن.
- «این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه،...»
براي خیلی ها کفن خریده بود. ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت. به خنده پرسیدم: «پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داري بهم کرد. لبخند زد و گفت: «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن بخرم؟»
جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم. جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت: «لباس رزم من باید کفن من بشه!»(۱)
-------------------------------------------------
۱. این خاطره مربوط به سال هزار و سیصد و شصت و دو است که حدود یک سال بعد، این سردار افتخار آفرین، شهد شیرین شهادت را گوارای وجودش کرد؛ روحش شاد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 0⃣6⃣1⃣
🌹 پیشانی زندگی
راوی: مجید اخوان
گردان عبداالله معروف شده بود به «گردان خط شکن».
حتی یک عملیات نداشتیم که نیروي پشتیبانی یا مثلاً احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمد پیشم.
می گفت: «اخوان، تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پاي رفتن داشته باشن.»
وقتی می پرسیدم: «چطور؟»
می گفت: «چون گردان من گردان عبداالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.»
راست هم می گفت. همیشه دورترین، سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو عملیات، به گردان او می دادند.
رو همین حساب، اسم «برونسی»، هم پیش خودي ها معروف بود، هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش را با غلیظ می آوردند و کلی ناسزا می گفتند. براي سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند.
تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبداالله افتادند دست دشمن. شب با خود حاجی نشستیم پاي رادیو عراق. همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب گفت:
«تیپ عبداالله به فرماندهی بروسلی "(۱) تارومار شد.»
تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده. دنباله ي وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهاي شاخ دار دیگر. حاجی بلند می خندید.
بهش گفتم: «پس من برم بگم برایت حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم.»
با خنده گفت: «منم باید برم به مسؤول لشکر بگم دیگه من فرمانده ي گردان نیستم، فرمانده تیپم.»
کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه ي جدي به خودش گرفت و آهسته گفت:
«اخوان، یک گلوله روش نوشته بروسنی، فقط اون گلوله میاد می خوره به پیشانی زندگی من. هیچ گلوله دیگه اي نمی آید، مطمئن مطمئنم.»
------------------------------------------------
۱. براي گفتن بروسلی، دو تا احتمال می دادیم: دشمن یا تلفظ صحیحش را نمی دانست، یا اینکه گمان می کرد آن مرد والا مقام هم مثل قهرمانان و هنرپیشه هاي فیلمها است!
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ابن ملجم، وقتی به سمت علی(ع) هجوم آورد با صدای بلند این شعار قرآن را فریاد میزد:
الحُكمُ للَّه!
يا على لا لَكَ و لا لِاَصحابِكَ
حکم برای #خداست ای علی نه برای تو و یارانت!
#خوارج قرآن خوانانی بودند که امام نداشتند
تفسیر آیات را از غیر معصوم گرفته بودند
عجیب نبود که این موجودات علی(ع) را کافر بدانند....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در خلقت تو . . .
چہ قدر دقت ڪردند
ای دایرة المعـارفِ زیبایی
#شهـید_مدافع_حرم
#سردار_حاج #حمید_محمدرضایی
◽️تاریخ ولادت : ۱۳۵۰/۰۷/۰۱
◽️محل ولادت : قزوین ، شهر شال
◽️تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۰۲/۲۴
◽️محل شهادت : تدمر _سوریه
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید:
#انتشار_برای_اولین_بار
وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می دهم که در شناخت وظیفه تان قصور و در انجام آن کوتاهی نکنید و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد.
#سـالروز_شهادت
🌹شادی روحش صلوات🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
همین روزهای ماه مبارک رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریستها در محورهای جنوبی، حاجی هم تو منطقه بود. حاجی برای نماز و افطار برگشت قرارگاه. آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات.
جمعی از رزمنده ها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجی. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را که دید چهره در هم کرد ولی حرف نزد، همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجی بود، جز سه دونه خرما و چایی و یک قاشق از ظرف یک رزمنده که تعارف کرد لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#دلنوشته_رمضان
سحر بیستم.....
✍ فقط... ده ضیافت دیگر، تا جمع شدن خوان رحمتت باقی مانده است...
و من هنوز، جامانده ترین مسافر پرواز رمضانم...
ناله های الغوث الغوث مرا شنیده ای....
و اگر اذن تو یاریم کند...باز هم خواهی شنید...
❄️من از "خودم"، عجیییب به تنگ آمده ام...
که اینگونه دستانم را، مضطرانه بالا گرفته ام...
آنقدر، منيت هايم، زمین گیرم کرده اند... که صد بار فریاد الغوث الغوث سر داده ام...
❄️من آتشی به سوزانندگی خودم، سراغ ندارم... خدا
هر الغوث من... استغاثه به فریادرسی است، که تنها قدرت رها کننده من، از حصار منيت های من است....
❄️باز هم می آیم دلبرم...
و تو را به "خودت" قسم می دهم...
تا مرا از "خودم" برهانی...
بک یا الله....
آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی....؟
وعده فردا شبمان، هراس به دلم افکنده است...
می ترسم از چشماني که گناه، خشکشان کرده است...
می ترسم از دستانی... که غرور... فقر را، از لابلاي سرانگشتانش، دزدیده است...
می ترسم از قلبی که نجاسات نفسم...بال پروازش را شکسته است...
❄️به فریاد دلم برس...
من جز تو، فریادرسی سراغ ندارم...
نام محبوب ترین بندگانت را پیشکش کرده ام... شاید به اعتبار هیبتشان، مرا نیز، به پروازی بلند، مفتخر کنی...
❣ترس دلم را بریز...
همیشه مرا به هر بهانه ای بخشیده ای....
من سالهاست که جز بخشش... خاطره ای از تو، به یادم ندارم....
دستانم را بالا گرفته ام...
مرا از میان لجن زار منيت هايم، بیرون می کشی؟؟
التماس دعای شهادت در لیالی قدر
سید پیمان موسوی طباطبایی
#جامانده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم