در خلقت تو . . .
چہ قدر دقت ڪردند
ای دایرة المعـارفِ زیبایی
#شهـید_مدافع_حرم
#سردار_حاج #حمید_محمدرضایی
◽️تاریخ ولادت : ۱۳۵۰/۰۷/۰۱
◽️محل ولادت : قزوین ، شهر شال
◽️تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۰۲/۲۴
◽️محل شهادت : تدمر _سوریه
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید:
#انتشار_برای_اولین_بار
وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می دهم که در شناخت وظیفه تان قصور و در انجام آن کوتاهی نکنید و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد.
#سـالروز_شهادت
🌹شادی روحش صلوات🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
همین روزهای ماه مبارک رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریستها در محورهای جنوبی، حاجی هم تو منطقه بود. حاجی برای نماز و افطار برگشت قرارگاه. آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات.
جمعی از رزمنده ها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجی. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را که دید چهره در هم کرد ولی حرف نزد، همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجی بود، جز سه دونه خرما و چایی و یک قاشق از ظرف یک رزمنده که تعارف کرد لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#دلنوشته_رمضان
سحر بیستم.....
✍ فقط... ده ضیافت دیگر، تا جمع شدن خوان رحمتت باقی مانده است...
و من هنوز، جامانده ترین مسافر پرواز رمضانم...
ناله های الغوث الغوث مرا شنیده ای....
و اگر اذن تو یاریم کند...باز هم خواهی شنید...
❄️من از "خودم"، عجیییب به تنگ آمده ام...
که اینگونه دستانم را، مضطرانه بالا گرفته ام...
آنقدر، منيت هايم، زمین گیرم کرده اند... که صد بار فریاد الغوث الغوث سر داده ام...
❄️من آتشی به سوزانندگی خودم، سراغ ندارم... خدا
هر الغوث من... استغاثه به فریادرسی است، که تنها قدرت رها کننده من، از حصار منيت های من است....
❄️باز هم می آیم دلبرم...
و تو را به "خودت" قسم می دهم...
تا مرا از "خودم" برهانی...
بک یا الله....
آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی....؟
وعده فردا شبمان، هراس به دلم افکنده است...
می ترسم از چشماني که گناه، خشکشان کرده است...
می ترسم از دستانی... که غرور... فقر را، از لابلاي سرانگشتانش، دزدیده است...
می ترسم از قلبی که نجاسات نفسم...بال پروازش را شکسته است...
❄️به فریاد دلم برس...
من جز تو، فریادرسی سراغ ندارم...
نام محبوب ترین بندگانت را پیشکش کرده ام... شاید به اعتبار هیبتشان، مرا نیز، به پروازی بلند، مفتخر کنی...
❣ترس دلم را بریز...
همیشه مرا به هر بهانه ای بخشیده ای....
من سالهاست که جز بخشش... خاطره ای از تو، به یادم ندارم....
دستانم را بالا گرفته ام...
مرا از میان لجن زار منيت هايم، بیرون می کشی؟؟
التماس دعای شهادت در لیالی قدر
سید پیمان موسوی طباطبایی
#جامانده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 #خاکهای_نرم_کوشک قسمت 6⃣5⃣1⃣ 🌹 صحراي وانفسا راوی: همسر شهید تاریکی شب ه
قسمت های ۱۵۶ تا ۱۶۰ داستان زیبای خاکهای نرم کوشک
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 1⃣6⃣1⃣
🌹 چهار راه خندق
راوی: سرهنگ عباس تیموري
برونسی، از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند. بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ي دشوار رزمی شدن را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام الله علیهم) به دست آورد. عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران.
یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم. همان وقتها خاطره اي از او سر زبانها بود که برام خیلی جاي تأمل داشت.
خاطره اي که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است. پیش خودم فکر می کردم آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذان خداوند و با عنایت ائمه ي اطهار (علیهم السلام)، تو صحنه ي کارزار و درگیري، به بچه ها دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مین هایی که حتی یکی شان خنثی نشده بودند!
هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام بهش بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با اخلاق و ارادتش می خرید. ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعد هم، فرمانده ي تیپ.
روزهاي قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. تو سخنرانی هاي صبحگاهش، چند بار با گوش هاي خودم شنیدم که گفت:
«دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم، براي من کافیه.»
یک جا حتی تو جمع خصوصی تري، شنیدم می گفت: « اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم شک می کنم.»
آن وقتها من فرمانده ي گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز تو راستاي همان عملیات بدر، جلسه ي تلفیقی داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان(۱) اسم فرمانده ي تیپ را یادم نیست.
من و چند نفر دیگر، همراه آقاي برونسی رفته بودیم تو این جلسه. همان فرمانده ي تیپ یکم، رفت پاي نقشه ي بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ي عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم، چطور عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی مان این طوري است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوري.
حرفهاي او که تمام شد، فرمانده ي اطلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت. زیاد گرم نشده بود که یکدفعه
برونسی حرفش را قطع کرد.
- «ببخشین، بنده عرضی داشتم.»
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم. هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم : « چی می خواد بگه حاج آقا؟»
آن جا رو کرد به فرمانده ي تیپ یکم و گفت:
«تیمسار، شما حرفهاي خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جاي خودتون رو مشخص نکردین.»
فرمانده ي تیپ، آنتن را گذاشت رو نقطه اي از نقشه. گفت:«من از این جا گردانها رو هدایت می کنم.»
برونسی گفت: «این جا که درست نیست.»
- «براي چی؟!»
+ «چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید.»
حرف هایی فیمابین رد و بدل شد. آخرش هم فرمانده ي تیپ ماند که چه بگوید.
یکدفعه سؤال کرد: «ببخشید آقاي برونسی، شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟»
دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم .دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت.
نوکش را، درست گذشت روي چهار راه خندق!
گفت: «من این جا می ایستم.»
-------------------------------------------------
۱. آن زمان کم کم بنا شده بود ما بین ارتش و سپاه تلفیق صورت بگیرد تا از دو نیرو بشود بهتر استفاده کرد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 2⃣6⃣1⃣
فرمانده ي تیپ که تعجب کرد بماند، همه ي ما با چشمهاي گرد شده، خیره ي او شدیم.
شروع عملیات، از «پد»(۱) امام رضا (سلام االله علیه) بود و انتهاي آن، حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ي میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ي تیپ گفت:
«من سر در نمی آورم.»
- «چرا؟»
+ «آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید، خب باید ابتداي عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته!»
- «به هر حال، من تو این نقطه مستقر می شم.»...
آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به آقاي برونسی فکر می کردم. از خودم می پرسیدم: « چرا چهارراه خندق؟»
صبح روز عملیات، گردان سوم، یا چهارمی بودیم که به دستور آقاي برونسی وارد منطقه شدیم. بچه ها خوب پیشروي کرده بودند. سمت چپ ما، لشگر هفت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست، لشگر امام حسین (سلام الله علیه). وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر.
از ته و توي کار که سر در آوردیم، فهمیدیم تمام پیشروي ها محدود شده به همان چهار راه خندق.
دشمن همه ي هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد.
سرچهار راه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه اي زد. یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه نیروها را هدایت می کرد.
فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد. دشمن بدجوري آتش می ریخت. کم کم از حالت دفاعی بیرون آمد و براي بار چندم، شروع کرد به پاتک. بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند.
سه، چهار ساعتی گذشت. مهماتمان داشت ته می کشید. چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند. ولی تو آن آتش شدید، امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده ي عراق، رسیده بودند به ده، پانزده متري ما، و ما به راحتی نارنجک پرت می کردیم طرفشان. اوضاع هر لحظه سخت تر می شد. بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد.
روي تاکتیک و اصول جنگی، کشیدیم عقب.
تو آخرین لحظه ها، یکی از بچه ها داد زد: «واي!حاجی برونسی!»
با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم افتاده است روي زمین و پیکر پاکش، غرق خون است و بی حرکت.
گفتم: «باید بریم جنازه رو بیاریم عقب؛ هر طور که شده.»
این حرف من نبود، خیلی هاي دیگر هم همین را می گفتند. فرماندهی ولی اجازه نداد.
گفت: «اوضاع خیلی خرابه. اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین.»
شاید سخت ترن لحظه ها در جنگ، براي من، همان لحظه ها بود. با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب.
آخرش هم جنازه ي شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده ي دیگر، واقعاً مؤثر بود. بچه ها از شهادت او روحیه اي گرفتند که توانستند پوزه ي دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاك بمالانند.
بعد از عملیات، ارتباط معنوي شهید برونسی با ائمه، خصوصاً حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیهم)، برام روشن تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت، یعنی چهار راه خندق، شهید شد، و با شهادتش تسلیم و اسلام خود را ثابت کرد.
-------------------------------------------------
۱. کلمه ي «پد» یک اصطلاح انگلیسی است که بیشتر به راه و مسیر معنا می شود، اما در اصطلاحات نظامی، خصوصاً در مناطقی مثل منطقه ي جزایر جنوبی و شمالی مجنون، به پرکردن آب گرفتگی ها می گویند که توسط امور مهندسی و به طور مصنوعی صورت می گیرد؛ مثلا با شن ریزي و خاك ریزي، جاده اي توي آب می کشند و یا جاي وسیعی براي پدافند درست می کنند که به اینها پد می گفتند.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 3⃣6⃣1⃣
🌹 خداحافظ پدر
راوی: ابوالحسن برونسی
هر بار از جبهه تلفن می زد خانه ي همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم، می زدم زیر گریه. هر کار می کردم جلوي خودم را بگیرم، فایده نداشت که نداشت.
می گفت: «چرا گریه می کنی پسرم؟»
با هق هق و ناله می گفتم: «چکار کنم، گریه ام می گیره.»...
آن روز، یکی از روزها سرد زمستان بود. یکهو زنگ خانه چند بار به صدا آمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و زود دوید بیرون. من هم دنبالش. این طور وقت ها می دانستم بابا از جبهه زنگ زده. زن همسایه هم براي همین با عجله می آمد و چند بار زنگ می زد.
رفتیم پاي گوشی. مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت. شروع کرد به صحبت. من حال و هواي دیگري داشتم.
دلم گرفته بود، ولی مثل دفعه هاي قبل، انگار دوست نداشتم گریه کنم.
مادرم حرفهاش تمام شد. گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد. بر عکس دفعه هاي قبل، سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم.
از نگاه مادر می شد فهمید تعجب کرده. خودم هم حال او را داشتم. این که از جبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او حرف بزنم، سابقه نداشت. حرفهاي پدرم هم با دفعه هاي قبل فرق می کرد.
گفت: «می دونم که دیگه قرآن یاد گرفتی، اون قرآن بالاي کمد، مال توست، یعنی هدیه است؛ اگر من بودم که خودم بهت میدم، اگه نبودم خودت بردار و همیشه بخون.»
مکثی کرد و ادامه داد:
«مواظب کتابهاي من باشی، مواظب نوارهاي سخنرانی و نوارهاي قبل از انقلاب باش، خلاصه اینها رو تو باید نگهداري کنی پسرم، مسؤولیتش با توئه.»
نمی دانستم چرا اینها را می گوید. حرفهاي دیگر هم زد. حالا می فهمم که آن لحظه ها گویی داشت وصیت می
کرد.
وقتی گفت: «کار نداري؟»
پرسیدم: «کی میاي؟»
گفت: «ان شاءالله میام.»
با هم خداحافظی کردیم. گوشی را دادم مادرم. او هم سؤال مرا پرسید.
- «کی می آي؟»
نمی دانم پدر بهش چی گفت که خیلی رفت تو هم. کمی بعد ازش خداحافظی کرد. تو لحنش غم و ناراحتی موج می زد. گوشی را گذاشت. با هم آمدیم بیرون.
ازش پرسیدم: «به بابا گفتی کی میآي، چی گفت؟»
گفت: « تو چرا هر وقت من تلفن میزنم میگی کی می آي؟ بگو کی شهید میشی.»
وقتی دید ناراحت شدم، انگار به زور خندید و گفت: «بابات شوخی می کرد پسرم.»
معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است، اما نمی خواست من بفهمم. وقتی رفتیم خانه، از خودم می پرسیدم:
«چطور شد این بار گریه ام نگرفت؟!»
رازش را چند روز بعد فهمیدم؛ چند روز بعد از عملیات بدر، روزي که خبر شهادت پدرم را آوردند.
آن تلفن، تلفن آخرش بود.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 4⃣6⃣1⃣
🌹 آن شب به یادماندنی
راوی: همسر شهید
زندگی و خانه داري با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ي قد و نیم قد، رو دوشم سنگینی میکرد.
وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ي فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از
قرض ها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوي خرجها را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.
یک روز، انگار ناچاري و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام الله علیه).
رفتم سرخاك شهید برونسی. نشستم همین جور به واگویه و درد و دل کردن.
گفتم: « شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم
می کنه.»
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم: «اگه می شد یک طوري از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب
بود.»...
باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم.
آن روز، کلی سرخاك عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی بهم دست داده بود.
هفته بعد، تو ایام عید(۱) با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم:
«دور و بر خونه رو جمع و جور کنید، حتماً مهمونه.»
حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: «آقا!....آقا!»
مات و مبهوت مانده بودم. فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزي که دیدم، هیجانم بیشتر شد و کمتر نه!
باورم نمی شد که مقام معظم رهبري از در حیاط تشریف آورده اند تو. خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم. از جلوي در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو.
خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ي محافظها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، براي همه ي ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره و باور نکردنی.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان(۲)
بچه ها غرق گوش دادن، و غرق لذت شده بودند. آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا جدا فرمایشاتی داشتند.
به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدري مهربان، شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی، لابلاي حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ي
قرض ها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم.
راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد.
-------------------------------------------------
۱- عید سال هزار و سیصد و هفتاد و پنج.
۲. همان خاطره ي رفتن شهید برونسی به زاهدان، در دوران تبعید ایشان.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 5⃣6⃣1⃣
🌹 قبر بی سنگ
راوی: همسر شهید
از خواب پریدم. کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! چند لحظه اي دست و پام را گم کردم. کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توي هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار. رفتم تو راهرو. حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزي دارد می خواند. وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیهم) حرف می زند. حرف نمی زد، ناله می کرد و درد دل. اسم دوستهاي شهیدش را می برد. مثل مادري که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و تو هاي و هوي گریه می نالید:
«اونا همه رفتند مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چکار کنم.»
سر و صداش هر لحظه بیشتر می شد.. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند.
هول و دستپاچه گفتم:
«عبدالحسین!»
چیزي عوض نشد. چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.
گفتم: « از بس که رفتی جبهه، دیگه تو خواب هم فکر منطقه اي؟»
انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: «چرا بیدارم کردي؟!»
با تعجب گفتم: «شما این قدر بلند حرف می زدي که صدات می رفت همه جا!»
پتو را انداخت روي سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه اي کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.
ناراحت تر از قبل نالید: «من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردي؟!»
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد. غم و غصه همه وجودم را گرفت. خودم را که گذاشتم جاي او، بهش حق دادم.
آن شب، خواستم از ته و توي خوابش سر دربیاورم، چیزي نگفت. تا آخر مرخصی اش هم چیزي نگفت و راهی جبهه شد.
آن وقتها حامله بودم. سه، چهار روزي مانده بود به زایمان، که آمد مرخصی. لحظه شماري می کرد هر چه زودتر بچه به دنیا بیاید. بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان. مرا نشاند رو یک صندلی. خودش رفت دنبال جفت و جور کردن کارها. یک خانمی هم همراهمان بود که با عبدالحسین رفت. بعدها، بعد از شهادتش، همان خانم تعریف می کرد که:
یکی از پرسنل بیمارستان به آقاي برونسی گفت: «باید پرونده درست کنید.»
آقاي برونسی بهش گفت: «اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.»
طرف گفت: «این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه، یا نه.»
آقاي برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد. نشان او داد و گفت: «ببین اخوي، من باید برم منطقه، اگر زودتر
کارم رو راه بندازي، خدا خیرت بده.»
فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند. یکهو همین طور آقاي برونسی را هل داد عقب و با پرخاش گفت: «همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خوب صبر کن ببین زنت می خواد چکار کنه...»
من پسرم جبهه بود و می دانستم آقاي برونسی چکاره است. باخودم گفتم: «الانه که پدر این بی ادب رو دربیاره.»
منتظر یک برخورد شدید بودم. ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت و رفت بیرون. زود رفتم جلو و آهسته بهش گفتم:
«می دونی این آقایی که هلش دادي، چکاره بود؟»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم