🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣2⃣1⃣
چند بار گفتم:
« باباجان با این سرعت نرو! آگه از سر چهار راه یه ماشین بیاد چی کار میخوای بکنی؟ »
ـ « تو نگران نباش! فقط صد متر مونده به چهارراه به من بگو، من خودم سرعتمو کم می کنم! »
در اول خیابان بازار تذکر دادم که به چهارراه نزدیک می شویم، سرعت را کم کن اما او همچنان می تاخت! دو تا چهارراه را با همان سرعت رد کرد. دیگر دادم درآمده بود:
« نگهدار! نگهدار کار دارم! »
ـ « چی کار داری؟ »
+ « دیگه بسه، میخوام پیاده برم! »
ـ « چی چی رو پیاده بری... گفتم که صد متر مونده به چهارراه بگو یواشتر میرم! »
+ « ما که دو تا چهارراه رد کردیم! »
ـ « من که چیزی ندیدم! »
بنده خدا راست می گفت. حسابی داغ کرده بودم. گفتم:
« من که بهت گفتم صد متر مونده... پسر! پس تو کجا رو می بینی! »
به لطف خدا کریم قربانی آن شب مرا سالم به منزل برادرم رساند اما از آن به بعد تا مدت ها هر وقت می دیدمش می گفتم:
« کریم! یوز متر قالیرها! » (۱)
با اینکه جمع بچه ها را دوست داشتم ولی نمی توانستم هر شب از ده برای مراسم به شهر بیایم و در بازگشت هم یکی را علاف خودم بکنم. اغلب در پایگاه مسجد ده با بچه ها بودم. آن روزها برنامه ای بین بچه های جبهه بود که به اسم " اصغر قصاب " مطرح شده بود چون حرف های او این جریان را ایجاد کرد؛ « هر کس عقب برمی گردد حداقل سه نفر با خودش به جبهه بیاورد. »
________________________
۱. کریم! صد متر موندهها!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣2⃣1⃣
بچه ها روی این قضیه زیاد کار می کردند. از آنجا که تبلیغات تلویزیون مستقیم نبود گاهی واقعیات جبهه درست منعکس نمی شد. ما، در جمع بچه های پایگاه از جبهه می گفتیم، از دشمن، از نیروهای خودمان، فرمایشات امام، مشکلات جنگ و ضرورت حضور نیرو در جبهه:
« داداش! یه عده تا زمان خاصی میتونن تو جبهه باشن، مگه من چقدر میتونم تو جبهه بمونم. بالاخره زخمی میشم، شهید میشم و جام خالی میمونه، شماها باید جای بچه هایی رو که شهید شدن پر کنید...»
این قبیل صحبت ها به دفعات، مطرح می شد. اهل موعظه مردم نبودیم اما فهمیده بودیم با طرح صادقانه واقعیات جنگ می شود اثر گذاشت. در آن محدوده، روستای ما «خلجان» بزرگترین روستا با حدود هفت هشت هزار نفر جمعیت بود که پایگاه های فعالی داشت. پایگاه ما حدود هشتاد نفر نیرو داشت که اغلبشان به جبهه اعزام شده بودند. بچه های پایگاه فعالیت های دیگری هم می کردند. مثلاً شبها همیشه در روستا نگهبانی می دادند. آن شبها دزدی و کار خلافی در آن منطقه صورت نمی گرفت. اما گاهی خبر می دادند در باغی بساط مشروب به پا شده، بچه ها چون اغلب نیروی جبهه دیده بودند راحت می توانستند به محل موردنظر بروند و جلوی کارهای خلاف را بگیرند.
این قبیل مراقبت ها در فضای عمومی روستا هم مؤثر بود و مردم هم با ما همکاری می کردند.
در طول یکی دو هفته ای که در مرخصی بودیم حداقل دو سه برنامه رزم شبانه گذاشتیم. دِه ما کوهستانی بود و من در نبردهای کوهستانی مهارت داشتم. اول روی تخته سیاه نقشه موقعیت خودمان و دشمن فرضی را می کشیدم و بچه ها را به مسیر حرکت توجیه می کردم:
« مستقیم که نمیشه به طرف دشمن رفت، از شیارها و دره ها باید رفت. دشمن هم که این قسمت ها رو آماده عبور شما نمی گذاره حتماً شیارها مین گذاری میشن... »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣2⃣1⃣
در این کوهپیمایی ها انتقال تجربیات می کردیم. جاهایی را که امکان داشت مین های ضدنفر، ضدتانک، ضدخودرو گذاشته شود به بچه ها نشان می دادم. سعی می کردیم نقاط کوری را که از تیررس دشمن فرضی دور بود یا جاهایی را که امکان داشت از موانع پاک مانده باشد، پیدا کنیم و از آنجا بالا برویم.
از طرف سپاه هم برای بچه های پایگاه، دوره های آموزش نظامی گذاشته بودند و بیشتر نیروهای پایگاه کارت آموزشی داشتند. این نیروها وقتی به جبهه اعزام می شدند نیروی صفر کیلومتر نبودند و تقریباً با حال و هوای جبهه آشنا بودند. بعد از هر مرخصی ما تعدادی از این نیروها را با خودمان به گردان می بردیم. در لشکر این اجازه داده شده بود که هر کس که نیرو بیاورد می تواند نیروها را به گردان خودش بیاورد. البته آنها بعد از مدتی که به محیط خو می گرفتند دوباره سازماندهی می شدند و ممکن بود به گردان دیگری منتقل شوند، گاهی با نیروهای اعزامی جدید گردان تازه ای هم تشکیل می شد.
چون امکان نداشت که گردان سیصد نفری، ششصد نفره بشود، اما بعد از جدا شدن از همدیگر هم تازه واردها را تنها نمی گذاشتیم و مرتب به آنها سر می زدیم.
بدین ترتیب، روزهای مرخصی اتفاقاً روزهای پرکاری بود. گذشته از اینها، برای شب ها برنامه داشتیم. عیادت از مجروحان جنگی در تبریز یا دِه خودمان، زیارت خانواده های شهدا که کار هر شبمان بود و هر شب حداقل به محضر دو خانواده شهید می رفتیم. این رفت و آمدها هم برای ما و هم برای خانواده شهدا روحیه دهنده بود. رابطه آنقدر صمیمی بود که آنها با ما واقعاً مثل پسر خودشان رفتار می کردند. بدون تعارف ما را به غذای شبشان مهمان می کردند. بارها پیش آمده بود که برای «باقلا» هم مهمان شده بودیم:
«اَیلشون! پَخله قویموشوخ پیشسین!» (۱)
ما بی تکلف می نشستیم و از جبهه، رزمنده ها، خاطرات شهدا و اینکه جای هر شهید را ده ها نفر پر خواهند کرد، صحبت می کردیم. روحیه می دادیم و روحیه می گرفتیم.
گاهی با اینکه مثلاً در مرخصی بودم اما آنقدر سرم شلوغ بود که بنده خدا مادرم سراغ بچه های پایگاه می آمد که
«بابا حداقل بذارید نورالدین شب ها بیاد تو خونه بخوابه!»
بیچاره حاج خانم همیشه شاکی بود. در طول ده پانزده روز مرخصی فقط دو سه بار سر سفره شام یا ناهار بودم. به مادرم می گفتم:
« مطمئن باش اونا که من همیشه باهاشونم بچه های خوبی ان. »
و مادر می گفت:
« قبول ولی به خونه خودت هم سر بزن! »
راست می گفت. گاهی شب ها ساعت یک نیمه شب بود که به خانه می رفتم در حالی که در روستا ساعت ده یازده شب همه چفت پشت در را می انداختند.
________________________
۱. تشریف داشته باشید، باقلا بار گذاشتیم!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣2⃣1⃣
علاوه بر همه این ها روزهای مرخصی پیگیر ادامه درمان زخم هایی می شدم که قرار بود تا آخر با هم باشیم!
کیفیت حضور من در خانه برای همه عادی شده بود، به جز مادر که دلش می خواست بیشتر در خانه باشم و من نمی توانستم، وقت اعزام هم که می شد فقط او برای بدرقه ام می آمد. شاید بعد از شهادت صادق نگرانی اش نسبت به من هم بیشتر شده بود. می گفت:
« این دفه هم که داری میری، نکنه سالم برنگردی و باز... »
ـ « نه! طوریم نمیشه. امکان داره زخمی بشم اونم قبلاً بهتون زنگ میزنم! »
قصه عجیبی بود؛ همیشه قبل از مجروحیت به دلم برات می شد که اتفاقی خواهد افتاد. می دانستم به حد و اندازه ای نرسیده ام که پیش خدا کامل پذیرفته شوم. بعد از چهار سال که از جنگ می گذشت در شناسایی شهدا وارد شده بودم. نه تنها در جبهه و عملیات که حتی در لحظات اعزام هم مشخص بود که عده ای در حال وداع آخر هستند؛ طرز خداحافظی کردنشان، نگاه مادرانشان و...
مادرم می گفت:
« وقتی صادق سوار قطار شد، فهمیدم دیگه برنمی گرده! انگار صادق خودش هم چیزی می دونست چون هی برمی گشت و نگاهم می کرد و باز خداحافظی می کرد. »
گاهی با مادر در مورد صادق حرف می زدیم. از اینکه مدتی قبل از شهادت، عوض شده بود. در خانه هم که بود سعی می کرد خوراکش مثل غذای لشکر باشد. در لشکر گاهی غذا کم می رسید و برای رفع گرسنگی، بچه ها، خرده نان خشک می خوردند، چیزی که در شهر آدم اگر صد روز هم بماند به آنها نگاه نمی کند. حاج خانم می گفت:
« در طول ده روزی که صادق در مرخصی بود شبی نبود که بیدار شوم و او را در حال نماز نبینم. »
اصلاً عقل میگفت که امثال صادق، رفته رفته فاصله شان از زمین بیشتر می شود!
با این اوصاف، مرخصی به سر رسید و با قطار به منطقه برگشتیم. منطقه ای که در روزگار جنگ، وطن واقعی ما شده بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣2⃣1⃣
💥فصل هشتم
زندگی در جنگ
چند روزی در اردوگاه شهدای خیبر بودیم که انتقال لشکر به منطقۀ جدید آغاز و به تدریج اردوگاه شهدای خیبر خلوت شد. گردان امام حسین از اولین گردان هایی بود که به منطقه جدید یعنی «دوکوهه» منتقل شد.
دوکوهه، منطقه ای کوهستانی در نزدیکی جاده اندیمشک ـ دزفول بود. درست روبه روی پادگان ارتش ـ که محل استقرار لشکر ۲۷ حضرت رسول بود ـ جاده ای کشیده شده بود که به محل استقرار موقت لشکر ۳۱ عاشورا می رسید. آنجا از چند جهت مزایایی داشت از جمله به دلیل کوهستانی بودن منطقه، امکان بمباران هوایی و تلفات ناشی از آن کم بود. پدافند ارتش در آن پادگان قوی بود و ما که در نزدیکی پادگان ارتش بودیم از جهت بمباران آسوده خاطر بودیم.
هدف اصلی در دوکوهه آماده نگه داشتن نیروها بود تا به محض شناسایی موقعیت عملیات، لشکر به محل جدید منتقل شود.
بعد از سه چهار روز که به نصب چادرها و استقرار گردان ها گذشت طبق معمول، برنامه ها شروع شد. صبحگاه ها آنجا به صورت کوهپیمایی برگزار می شد. برنامه همیشه با تلاوت آیاتی از قرآن با معنی آغاز می شد. پس از آن اگر فرمانده گردان صحبتی داشت با نیروها مطرح می کرد وگرنه نیروها به کوهپیمایی می رفتند. گاهی هم برنامه به نرمش ختم می شد و بعد از صرف صبحانه آموزش ها شروع می شد.
در کوهپیمایی هر دسته به سویی می رفت چون حرکت کل یک گردان و حتی گروهان در یک ستون مشکل و زمانبر بود. در حین کوهپیمایی بچه ها شعارهایی می دادند که طنین صدایشان در دل سنگ ها می پیچید؛ شعارهای روحیه دهنده که همه را سرحال می آورد و بیشتر، همان سرود قدیمی و آشنای کردستان بود. گاهی در حین کوهپیمایی، با بچه ها از تجربیات ماه ها جنگ در کوه های کردستان می گفتیم. از اینکه نبرد در کوهستان چه شاخصه هایی دارد؛ دشمن هم به شیارها و مسیرهای مناسب عبور در کوه واقف است و حتماً آنجا موانعی می گذراند، نیروی خوب باید زود راه های فرعی را پیدا کند. نیروها آنقدر باید در بالا رفتن از صخره ها و حرکت در شیارها ماهر باشند که بتوانند زود تصمیم گرفته و راه نفوذ را پیدا کنند.
ما حدود دو ماه در دوکوهه ماندیم. در آن مدت صبحگاه ها و مراسم دعا و عزاداری باصفایی داشتیم. گاهی وقت ها نیروهای گردان امام حسین صبحانه ی وحدت می خوردند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣2⃣1⃣
در این جمع هم شلوغی ها و شوخی هایی سر می گرفت مثل غافل کردن بغل دستی و ریختن نمک توی چای شیرین او و بعد تماشای قیافه ای که چای شور و شیرین می خورد!
در آموزش های روزانه برای حفظ آمادگی و با احتمال اینکه دشمن در عملیات آتی دست به بمباران شیمیایی بزند، تأکید عمده روی آموزش های شیمیایی بود. در کنار تکرار آموزش های قبلی، این بار روش مقابله با بمباران شیمیایی به طور عملی نشان داده می شد. گاهی در منطقه گاز اشک آور می انداختند و ما باید در عرض شش تا هشت ثانیه ماسک می زدیم. معمولاً صبح ها باید یکی دو ساعت ماسک می زدیم که در آن حال نفس کشیدن فرق می کرد و آدم به سختی می توانست تحمل کند. اتفاقاً هدف از این برنامه عادت کردن نیروها به این وضعیت بود که چطور ماسک به صورت داشته باشند و در عین حال به کارشان ادامه دهند. البته همه این برنامه ها یک جنبه انحرافی برای حفاظت اطلاعات عملیات آتی به حساب می آمد، چون از نوع آموزش ها نیروها حدس می زدند که عملیات بعدی در کدام منطقه خواهد بود؛ دشت، کوهستان یا آب؟!
چند مانور هم آنجا انجام شد که از سخت ترین مانورها بود. چرا که کیفیت حرکت نیروها در دشت و کوه به کلی متفاوت بود. در دشت می شد مسافت زیادی را به سرعت دوید اما در ارتفاع بعد از بیست سی متر تنگی نفس آزارمان می داد. در کوه نمی شد چند نفر موازی هم حرکت کنند باید همه به ستون و در یک خط حرکت می کردند و همین شرایط مانور کوهستانی را سخت کرده بود. از آنجا که قبلاً در کردستان تجربۀ جنگ کوهستانی را داشتم متوجه بودم که در مانور، آتش توپخانه را ماهرانه و به خوبی متمرکز کرده اند؛ مثل یک عملیات درست و حسابی. در یکی از مانورها در تاریکی شب از شیاری حرکت می کردیم که هفت هشت متر پایین تر از آن رودخانه ای جریان داشت. گفته شده بود چند نفر از نیروها به شکل مجروح روی برانکاردها بخوابند تا بچه ها عملاً حمل مجروح در شرایط اضطراری را هم تمرین کنند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣2⃣1⃣
در حین حرکت از آن شیار، تیراندازی هم می شد که در آن صورت نیروها در پناه سنگی موضع گرفته و زمین گیر می شدند. در چنان شرایطی بودیم که ناگهان پایم لیز خورد و از شیار پایین افتادم! وضعیت بدی بود. نمی دانستم تا کجا پایین خواهم رفت و نمی توانستم به جایی یا چیزی چنگ بزنم. فقط بعد از مدتی سُر خوردن رسماً پرت شدم پایین... اما خوشبختانه روی شن و ماسه ها افتادم و صدمه جدی ندیدم. اگر روی سنگ و صخره می افتادم خدا می داند چه بر سرم می آمد. دو نفر دیگر هم مثل من سُر خورده و پایین افتاده بودند که نصیبمان کمی درد و کوفتگی بود. در آن تاریکی به جز سر و صدای تیراندازی و نور گاه و بیگاه انفجارها چیزی نمی دیدم. طراح مانور جای خوبی را برای حرکت نیروها انتخاب کرده بود؛ پایین شیار یک محدوده خالی ماسه ای بود که نیرو در صورت سقوط به احتمال زیاد آنجا می افتاد.
به هر حال در پایان مانور وقتی بچه ها مجروحان فرضی را منتقل کرده بودند، گفته شده بود که سه نفر از نیروها از شیار پرت شده اند، سراغمان آمدند و ما را سالم دیدند. اینکه در آن ماجرا هیچ یک از ما زخم جدی برنداشتیم واقعاً عجیب بود. روز بعد که دوباره با حاجی میلانی و بهجت نیا به آنجا رفتیم و دیدیم که از چه ارتفاعی سقوط کرده و کجا افتاده ایم، بیشتر متوجه نظر لطف خدا شدم.
دوکوهه جای باصفایی بود و طبیعت زیبایی داشت؛ گاهی آب قطره قطره از دل صخره ها خارج می شد و باریکه ای می ساخت. اوقات بیکاری چند نفری به دل کوه می زدیم. گاهی با خودمان، پتو و غذا می بردیم و کنار صخره ای که آب آرام آرام از آن می چکید، اتراق می کردیم. واقعاً طبیعت زیبایی بود و همه چیز در آن فضا می چسبید. آبی که از میان صخره ها خارج می شد از ارتفاع دو سه متری پایین می ریخت و ما با جابه جا کردن سنگ ها جایی درست کرده بودیم که آب آنجا جمع میشد. از آن آب گوارا می خوردیم یا چای درست کردیم. گاهی برای صبحانه به آنجا می رفتیم. کنار دوستانی که نزدیکترین کسان ما در آن روزگار بودند، خنده و گریه مان با هم بود و چه ماجراها که از سر نگذرانده بودیم. گاهی آنجا رفقای شهیدمان را یاد می کردیم، از آینده می گفتیم و....
در آن فضای صمیمی و پر از مهر و دوستی، اعیاد از یاد نمی رفتند. اتفاقاً در دوکوهه بودیم که روز عیدغدیر فرا رسید.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣2⃣1⃣
طبق معمول « سید » های گردان از قبل در فکر تهیه شیرینی بودند. من و سیدهای دیگر با هم در چادری نشسته بودیم و بچه های گردان دسته دسته آنجا می آمدند. همه با هم دست می دادیم و برادری روحانی که در جمع بود، صیغۀ اخوت می خواند. بعد از آن همه یکدیگر را «سید » صدا می زدند! گاهی یاد حرف های خانواده می افتادم که می گفتند:
« تا کی میخوای تو جبهه بمونی! »
و فکر می کردم هر کس این صفا و بی ریایی را درک کند، نمی تواند خاک جبهه را رها کرده و شهر را تحمل کند.
کماکان برنامه جیم شدن در اردوگاه دوکوهه هم انجام می شد. اغلب به دزفول می رفتیم، اما یک بار با حاجی میلانی و یونس بهجت نیا قصد کردیم پشت کوه های دوکوهه را ببینیم. صبح از بچه ها جدا شدیم. البته هر کس سرگرم کاری بود و رفتن ما هم غیرعادی نبود. شروع به بالا رفتن از کوه ها کردیم اما هر چه می رفتیم باز راه دیگر و شیار دیگری پیش رویمان بود. به تدریج خستگی رمقمان را گرفت. آب قمقمه ها ته کشیده بود و ما هنوز به جایی نرسیده بودیم. راه زیادی آمده بودیم و حاضر نبودیم از همان راه برگردیم. می خواستیم راه میانبری پیدا کنیم و زودتر به بچه ها برسیم. تشنگی، خستگی را هم بیشتر می کرد. یونس همه اش می گفت: « تو رو خدا چند قطره آب به من بدین! »
واقعاً بیحال شده بود و نای حرکت نداشت. من و حاجی میلانی تصمیم گرفتیم از او جدا شده و دنبال آب بگردیم.
بالاخره لای سنگها کمی آب پیدا کردیم. چیزی برای جمع کردن آب نداشتیم چون قمقمه های خالی را از شدت خستگی و بیحالی وسط راه انداخته بودیم. چفیه ها را خیس کرده و به طرف یونس برگشتیم، چفیه های خیس را توی دهان او چلاندیم و با چند قطره آب، او کمی جان گرفت. اصلاً فکر نمی کردیم برای یک گردش از بچه ها جدا شویم و به این حال و روز بیفتیم. راه پیشِ رو را نمی شناختیم و راه برگشتمان طولانی بود و به شب می خوردیم. با حال زار می گفتم: « تازه آگه به لشکر برسیم من که تا سه چهار روز حالم سر جاش نمیاد! »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣2⃣1⃣
بعد از ظهر داغی بود و ما میان صخره ها گرفتار! رفته رفته راه برگشت را هم گم کردیم. تصمیم گرفتیم هر یک به سمتی برویم و به محض اینکه چیز تازه ای دیدیم، همدیگر را صدا بزنیم. هر یک در جهتی از هم دور شدیم. حاجی میلانی زودتر از ما آب پیدا کرده و صدایمان زد، به آن سمت رفتیم. آنجا به دره ای منتهی می شد که رودی در آن جریان داشت. در حالی که از کوه پایین می رفتیم چشمانم سیاهی می رفت. هی می گفتم:
« مواظب من باشین، دارم میفتم! »
وسط آن دو با حالی نزار به سمت رود روان شدیم. رسیدن به آب تا حدی امیدوارمان کرد. آب که خوردیم ناگهان یادم آمد در مانور کنار این رود و در این دره بوده ایم، فکر کردم اگر در امتداد آن حرکت کنیم به گردان می رسیم. در همان جهت حرکت کردیم.
آفتاب رفته رفته رنگ می باخت و ما امیدوار بودیم تا شب نشده به بچه ها برسیم. به یک لوله بزرگ آب رسیدیم و بچه های تدارکات گردان را دیدیم که برای بردن آب آنجا بودند. چقدر خوشحال شدیم. بدون اینکه حال خودمان را بفهمیم همانطور با لباس رفتیم توی آب! سرمان را توی لوله آب فرو کرده بودیم! آب را به سر و صورتمان می پاشیدیم و می خندیدیم! بچه های تدارکات با تعجب می پرسیدند:
« این چه کاریه؟ چرا همچین می کنید! »
نمی دانستند از صبح در کوه گم شده بودیم.
باورشان نمی شد من هم با آن تجربه حضور در کوهستان، گم شده باشم:
« آقا سید! شما هم گم شده بودین؟! »
ـ « آره! کوه جاییه که وارد و ناوارد ممکنه توش گم بشن! »
با بچه های تدارکات به طرف چادرها رفتیم. فاصله مان از کنار آب تا چادرها یک کیلومتر بود، حتی در آن ساعت روز که خورشید آرام آرام داشت غروب می کرد، هوا چنان گرم بود که ما ـ که سراپا خیس آب بودیم ـ وقتی به چادر رسیدیم کاملاً خشک شده بودیم. در دسته کسی نمی دانست چه بلایی سر ما آمده است. بعد از صبحگاه بیشتر بچه ها سرگرم کاری بودند و تا شب پیدایشان نمی شد، ما هم که سابقه جیم شدن از اردوگاه را هم داشتیم، غیبت مان نگران کننده نبود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 0⃣3⃣1⃣
این اتفاق باعث نشد فکر خروج از اردوگاه را به کلی رها کنیم. هر وقت در اردوگاه خسته می شدیم، به قصد دزفول دَر می رفتیم. گاهی دو روز آنجا می ماندیم. کنار رودخانه دز که آبش مثل آب چشمه های روستا زلال و شفاف بود شنا می کردیم، می خوردیم و واقعاً حال می کردیم. یک روز در حین شنا در گردابی که کنار پُلی به وجود می آمد گیر افتادم. هر چه تقلا می کردم نمی توانستم از مهار گرداب خارج شوم، گرداب داشت مرا می بلعید. یکی دو بار زیر آب رفتم و حسابی آب خوردم. بالاخره سرم را بالا آوردم و داد زدم:
« خفه شدم! »
رحیم افتخاری(۱) و علی نمکی کنار آب بودند. رحیم خودش را به آب زد و مرا بیرون کشید. واقعاً ترسیده بودم. گفت:
« مواظب باش! دَر رفتن از اردوگاه تلفات هم داره! »
بعد از آن جریان دیگر در دز آب تنی نکردم. هر بار که می آمدیم بچه ها هر چه می گفتند: « بیا شنا کنیم »،
می گفتم: « همون بسمه! »
طبق معمول زیارت سبز قبا و در صورت ماندن در دزفول، مراجعه به محلی که سپاه برای رزمنده ها در نظر گرفته بود، روال کارمان بود. بعد از یکی دو روز وقتی به دوکوهه برمی گشتیم بچه ها با خوش آمدگویی شرمنده مان می کردند!
صفای درون بچه ها در محیط بیرون هم اثر داشت. بچه ها جلوی چادرهایشان سنگریزه ریخته و چمن و گل کاشته بودند.
در آن آب و هوا دانه ها خیلی زود از دل خاک بیرون زده و سبز می شدند و واقعاً محیط را زیبا می کردند. همه در قبال محیط شان احساس مسئولیت می کردند. گاهی با دیدن رزمنده هایی که با علاقه و دقت به نظافت چادر و مراقبت گل های کوچک مشغول بودند یاد سنگرها و چادرهای عراقی می افتادم؛ جایی که آدم از دیدن آنها مشمئز می شد، از فضای به هم ریخته و کثیف آنها، می شد به روحیاتشان پی برد. اگر محیط آنها جهنم بود بچه های ما هر جا بودند بهشت هم آنجا بود. هم به خاطر حُسن خلق و محبتشان و هم زیبای هایی که در محیط شان درست می کردند.
________________________
۱. رحیم از بچه های خوب محله قره آغاج تبریز بود. مدتی بعد به مقام شهادت دست یافت.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📌تاجزاده:
انتقادم به آقای جنتی این است دینش را به دنیا نمیفروشد!
#انتخابات
#شورای_نگهبان
#پاسخ_به_شبهات
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🔴 توصیه امام عصر به دعای ندبه
🔵 یکی از بازرگانان اصفهانی که مورد اعتماد گروهی از دانشمندان بود، در عالم رؤیا به محضر امام زمان مشرف می شود و از ایشان می پرسد: فرج شما کی خواهد رسید؟ می فرمایند: «نزدیک است، به شیعیان ما بگوئید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند.»
📚 ملاقات با امام زمان ص ۴۵
#مهدویت
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۷ خرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم" #سیدجاسم_نوری " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊 شهید مدافع حرم روز هفتم خرداد ماه را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلّی الله عليه وآله:
🔴روزگاری خواهد آمد که... شخصیت های بزرگ در نزد مردم حیله گر خوانده می شوند و اشخاص حیله گر در نزد مردم، با شخصیت و وزین خوانده شوند .
🔴مومن در نزد آنان حقیر و بی مقدار می شود و فاسق به پیش آنها محترم و ارجمند باشد.
📚بحارالانوار جلد ۲۲ص۵۴۳
#حدیث_روز
🔺 کلامی از علما
⭕️ شهید آیتالله دستغیب
⁉️ رحمت خداوند شامل حال چه کسانی می شود؟
#کلام_علما
📢📢💫💫ماجرای جالب گفتوگوی شهید #محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
🌷عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🌷گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🌷گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
کتاب «عمار حلب»، زندگینامهی
#شهید #محمد حسین- محمدخانی
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
4_310226054725763440.mp3
3.34M
#شيطان_شناسی ۹
آنچه خواهید شنید؛
✍ قرآن؛
گروهی که بیشترین شکست را در برابر شیطان،خواهند داشت،معرفي کرده است!
🔻آیا ما هم،جزو این گروه هستیم؟👆👆
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
▪️اعتراف به دست نشانده بودن
🔹 حاج میرزا یحیی دولت آبادی نماینده دوره پنجم مجلس شورای ملی در کتاب خود می نویسد:
✏️سردار سپه از روی روحیات نظامی حرف هارا صریح و به اصطلاح عوام، پوست کنده می زند. چنانکه در یکی از جلسه های خصوصی که در خانه دکتر محمدخان مصدق السطلنه منعقد بود از وطن پرستی صحبت به میان آمد. او (رضاخان) گفت مثلا مرا انگلیسیان سرکار آوردند اما وقتی آمدم به وطنم خدمت کردم.
📚۱. حسین مکی، (۱۳۹۱)، تاریخ بیست ساله ایران: استحکام
دیکتاتوری رضاشاه پهلوی، ج ۵، ص ۳۰۰
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
دشمنان بدانند اگر از سرهایمان کوه بسازند، فرزندانمان هرگز در تاریخ نخواهند خواند: خامنهای تنها ماند.
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❖﷽❖
✍امروز شهر پر استـــ
از یکـــ☝️ واژه پرتکرار!
اصلا اسم عشــ❤️ــق
فقط تورادر ذهنم می آورد!
✋سلام معشوق غایبــ منـــ
❣ #یاصاحب_الزمان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم