#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 #نورالدین_پسر_ایران خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣2⃣1⃣
قسمتهای ۱۲۱ تا ۱۳۰ کتاب زیبای نورالدین پسر ایران
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣3⃣1⃣
گرچه گاهی غذای کافی به اردوگاه نمی رسید و واقعاً گرسنه می ماندیم اما این را هم مثل کمبودهای دیگر به شوخی می گرفتیم و کسی گله نمی کرد.
حدود دو ماه در دوکوهه بودیم که دستور عزیمت به جزیرۀ مجنون رسید. اسلحه ها را که تمیز و آماده کرده بودیم، برداشتیم و بار و بندیل مان را بستیم تا با ماشین ها به جزیره منتقل شویم. قبلاً یک بار در پدافند عملیات خیبر، جزیره را دیده بودم اما مدت حضورم کم بود و حالا دیدن دوباره جزیره مجنون سر ذوقم می آورد.
ظاهراً از طریق بستان به سمت جزایر رفتیم. در راه چیزی که توجهم را جلب می کرد اسامی زیبایی بود که بچه ها گذاشته بودند. وارد جزیرۀ شمالی که شدیم اولین تقاطع «چهارراه امام» بود. آنجا پیاده شدیم و همان روز ما را تقسیم کردند، هر گروهان در دو «پَد» مستقر شد.
دسته ما در پد پنج مستقر شد. هر پد جاده ای خاکی بود که از ضلع اصلی جزیره منشعب شده و گاه به طول یک تا دو کیلومتر درون هور کشیده شده بود. بعضی پدها در منتها الیه تبدیل به میدان گاهی می شدند که محل اجتماع نیروها بود. دور و بَر پد، آب و نیزار بود و زندگی عادی نیروها روی پدها جریان داشت.
قبل از هر کاری باید سنگرمان را مرتب می کردیم. در آن منطقه سنگرها از سوله هایی تشکیل می شد که دورش را گونی های پر از خاک می چیدیم. داخل هر سوله چهار پنج نفر می توانستند بمانند. کنار سوله ها جایی برای نگهبانی وجود داشت که نیروها موظف بودند به ترتیب آنجا نگهبانی بدهند. در آب های هور فاصله زیادی با عراقی ها نداشتیم و باید همیشه مراقب نیزارها و آبراه ها می بودیم. آن روزها مسئول دسته ما «حاج غلام علیپور» بود. انسان مؤمنی که قبلاً یکی از دست هایش ترکش خورده بود و کار نمی کرد. (۱) گرچه او به عنوان مسئول دسته ما مطرح شده بود اما از نظر نظامی از بعضی بچه ها عقب تر بود. البته از این بابت هیچ مسئله ای بین بچه ها به وجود نمی آمد و در این مورد قضیه با ارتش کاملاً فرق می کرد. چون در جمع ما کسی زیاد روی عناوین معطل نمی شد. هر کس هر کاری را بهتر می دانست با هماهنگی مسئولش انجام می داد.
من با حاج غلام علیپور، «همت آقایی» که از بچه های مراغه بود، مجید که دو برادرش شهید شده بود و «محمود مونسی» در یک سنگر بودیم.
________________________
۱. شهید حاج غلام علیپور، بعدها در مشهد مقدس شفای دستش را از اهلبیت گرفت و شاید برات شهادتش را. او هم به قافله یاران شهیدش پیوست.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣3⃣1⃣
من با آمدن محمود زیاد موافق نبودم چون از زیر کار درمی رفت. روزهای اول که ما مشغول آماده سازی سنگرها بودیم و باید با گونی های پر از خاک اطراف و سقف سوله را می پوشاندیم، او به جمع نمی آمد و می گفت:
« من اینجا نمی مونم. میخوام برم پیش یکی دیگه از بچه ها، تو اون یکی سوله. »
البته رفت اما بعد از اینکه ما سوله را مرتب کردیم و کار تمام شد او هم برگشت و گفت:
« من همین جا میمونم! »
حاج غلام، اوایل اصلاً مرا نمی شناخت و نمی دانست من تا آن لحظه از جنگ دو ساعت آرام در یک نقطه نگهبانی نداده ام! یک روز به من گفت:
« آقا سید! امشب شما از ساعت دوازده تا دو با یکی دیگه از بچه ها نگهبانی میدید! »
+ « نه حاجی! من می تونم شب تا صبح بگردم و پاسبخش بشم ولی اونطوری که شما میگید نمی تونم نگهبانی بدم! »
حرفم برایش سنگین بود. او می گفت:
« بالاخره قانوناً باید تو هم نگهبانی بدی! »
و من می گفتم:
« من اصلاً از یکجا ایستادن و نگهبانی دادن خوشم نمیاد! اگه می خواید تا صبح تو پد قدم بزنم و...»
کار بالا گرفت. بنده خدا نمی دانست من نمی توانم ساکت نگهبانی بدهم وگرنه آن همه اصرار نمی کرد. احساس کردم شاید ناراحتی بین بچه ها رخ دهد، بنابراین کوتاه آمدم.
حاج غلام سرانجام گفت:
« شما امشب این دو ساعتو نگهبانی بده فردا با هم بیشتر صحبت می کنیم. »
دیگر چیزی نگفتم و پذیرفتم.
آن شب اولین کاری که بعد از چند دقیقه ایستادن در نگهبانی انجام دادم رفتن به سمت همت آقایی بود. او مسئول تدارکات یک پد بود. یک گونی کوچک آجیل داده بودند تا او بین بچه هایی که نگهبانی می دادند، پخش کند و بچه ها موقع نگهبانی با خوردن آجیل خوابشان نگیرد اما او سر کیسه را سفت بسته بود و در تدارک نیروها قناعت می کرد، طوری که بین بچه ها به خسیس مشهور شده بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣3⃣1⃣
آن شب با بابا که او هم نگهبان بود، صحبت کردم و قرار شد اول سری به همت بزنیم. همه در سنگر آرام و آسوده خوابیده بودند. همت هم خواب بود. راحت به گونی پر از مغز آجیل رسیدیم و جیب هایمان را تا جایی که جا داشت، پر کردیم. بیرون سوله مشغول نگهبانی و صرف آجیل بودیم که به فکر افتادم حالا که همه خواب هستند برای روزهای آینده هم ذخیره برداریم. دوباره سر پست برگشتیم. در یک محوطه کوچک ایستادن واقعاً برای من عمل شاقّی بود. صدای نفس های سنگین بچه ها که در خواب راحت بودند، بیرون می آمد. به بابا گفتم: « اینجوری نمیشه، بی انصافیه اینا بخوابن و ما بیدار بمونیم، باید یه کاری بکنیم! »
ـ « مثلاً چی کار؟ »
+ « بیا تا بهت بگم! »
در منتها الیه پد جای وسیعی بود که فقط در اول آن نگهبان می گذاشتند و قسمت بزرگی خالی میماند. اتفاقاً جای خطرناکی هم بود. صبح و شب در آن منطقه نگهبانی می دادند و دکل دیده بانی هم آنجا بود اما جای وسیعی بود که چند نگهبان نمی توانست آنجا را پوشش دهد. فکر کردم سری به آنجا بزنیم و در بازگشت داد و فریاد راه بیندازیم که عراقی ها آمدند! بابا پشت سرم می آمد و من توجیه می کردم:
« نمیشه که اونا اینطوری تو خط بخوابن، شاید فردا عملیاتی پیش اومد... »
بعد از اینکه دوری در پد زدیم، سریع به سنگر برگشتیم و داد زدیم:
« عراقی ها!... پاشین، بلندشین! »
با سروصدای ما همه سنگرهای مجاور توی محوطه ریختند:
« کجان؟ از کجا اومدن... کی اونا رو دید... »
+ «ما دیدیم؛ از اون قسمت پد داشتن می اومدن بالا! »
خواب از سر همه پریده بود. حاج غلام چشم در چشم من دوخته بود و آهسته می گفت:
« یواش یواش جلو برو. ما هم پشت سرت می آییم. »
من هم زیر لبی می گفتم:
« اگه خوبه خودت برو جلو! »
حاجی که دو تا نارنجک توی دستش گرفته بود وقتی دید جلو برو نیستم خودش راه افتاد. با احتیاط به سمتی که ما عراقی ها را آنجا دیده بودیم، حرکت کرد! به بابا سپرده بودم مواظب باشد چیزی نگوییم که دروغمان مشخص شود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣3⃣1⃣
رفته رفته به آخر پد نزدیک می شدیم. من هم گاهی چند سنگریزه از کنار جاده توی آب می انداختم.
« اوناهاش! مثل اینکه یکی اونجاس! »
بعضی ها واقعاً می ترسیدند و دنبال صدا می گشتند. به این ترتیب تا آخر پد رفتیم و چیزی ندیدیم. حاج غلام برافروخته شده بود. به طرفم برگشت و گفت: « عیب نداره، فردا در مورد شما با صمد آقا صحبت می کنم! »
منظورش صمد زبردست فرمانده گروهان بود. باز هم از رو نرفتم:
« عراقی نیومده بود که اینجارو بگیره، اومده بود اطلاعات جمع کنه. اونایی که ما دیدیم صد در صد نیروی اطلاعاتی بودند... خودمون باهاشون درگیر نشدیم. »
بچه ها به سنگرها برگشتند و ما باید سر پستمان باقی می ماندیم. چند دقیقه ای که گذشت از دوستم پرسیدم:
« بابا! این ارتشیها چرا نگهبانی نمیدن؟ »
منظورم همان هشت نه ارتشی بودند که در محوطه میدان مانند پد مستقر بودند. آنجا کپه های خاک ریخته شده بود و ماشین ها را آنجا نگه می داشتند، خمپاره انداز و شلیکا هم آنجا مستقر بود و تقریباً امن ترین نقطه پد همانجا بود.
ـ « میگن همین که شما نگهبانی میدید بسه! دیگه احتیاجی به نگهبانی ما نیست! »
+ « که اینطور؟! امشب این خط باید پاکسازی شه! »
فکر کردم نیروهای قبلی، ارتشی ها را سوسول بار آورده اند!
آنها تا آن شب نگهبانی نداده بودند، وظیفه شان را منحصر به مواقع حمله هوایی عراقی ها و پدافند هوایی با شلیکا می دانستند. فکر کردیم با آنها چه کار کنیم. اول متوجه شلیکا شدیم. لوله های شلیکا دسته ای داشت که با کشیدن آنها لوله ها را میشد درآورد. شلوغی مان گل کرده بود. بابا گفت:
« بیا لوله هاشو دربیاریم و جاش چوب بندازیم! »
ـ « نه بابا! خطرناکه، یهو دیدی هواپیماها اومدند، اونوقت چی کار می کنیم، باید یه فکر دیگه کرد! »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣3⃣1⃣
به فکر پلیت هایی افتادیم که در کار ساخت سوله و سنگر از آنها استفاده میشد. یک تکه از آنها را جلوی در سنگر ارتشی ها گذاشتیم. آرام رفتم روی پلیت و محکم بالا پریدم! چند بار که این کار را ادامه دادم سروصدای دانگ و دونگ آن طوری بلند شد که اهالی سنگر را با وحشت بیرون کشاند! آنها با شورت و عرقگیر از سنگر بیرون زدند و همه به طرف شلیکا دویدند! با دیدن آن سر و وضع خنده مان گرفت! کمی طول کشید تا متوجه ماجرا شدند.
ـ « چرا این کارو کردید!؟ »
+ « بگید ببینم شما چرا نگهبانی نمی دید؟! »
ـ « آهان! شما مثلاً دارید نگهبانی می دید؟! »
+ « بعله... نگهبانی ما اینجوریه! »
صحبت به جایی نرسید. آنها برای خواب به سنگرشان رفتند ولی من هم کوتاه نیامدم. تا آخر پستم تکه پلیت را به جایی تکیه داده بودم و گاهی سنگی به طرفش می انداختم... دو ساعت نگهبانی من بالاخره تمام شد.
صبح فردا سه نفر برای شکایت خدمت صمد آقا رفته بودند؛ اولی محمود دولتی بود. گویا شب قبل همزمان با شیطنت ما محمود دولتی و چند نفر دیگر از بچه ها که برای شناسایی به مواضع دشمن رفته بودند در بازگشت گم شده و سر از پد ما درآورده بودند. دیده بودند که آنجا نگهبانی نیست و از همانجا بالا آمده بودند. البته از عنایت خدا بود که در آن لحظات ما آنها را ندیده بودیم چون اگر می دیدیم شان به تصور اینکه نیروهای دشمن اند، تیراندازی می کردیم. محمود دولتی اول صبح پیش صمد آقا رفته بود و گفته بود:
« ما ساعت یک دیشب نزدیک پد پنج بودیم. اونجا نگهبان نداشت! »
ما را صدا کردند. ما هم کم نیاوردیم و گفتیم ما خودمان آنها را دیشب دیدیم و شناختیم، برای همین نزدیم شان! طوری می گفتیم که باور کردند و به جای شکایت شروع به تشکر و معذرت خواهی کردند که:
« ای والله شما ما رو توی آب شناختین و... »
از آن طرف همت در حالی که توپش پر بود، آمده بود که:
« دیشب تدارکات من رفته... اینا تدارکاتمو خالی کردن! »
می گفت و مرتب مثل مسیحی ها روی سینه اش صلیب می کشید! عادت عجیبی بود که از همت میدیدیم و خنده مان می گرفت. اما از آنجا که قبل از او دروغ های ما راست از آب درآمده بود کسی حرف های او را باور نمی کرد. او با جلز و ولز می گفت:
« بابا و سید دیشب همه پسته های منو خوردن! »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣3⃣1⃣
صمد آقا هم می گفت:
« قبل از تو هم یکی اومده بود از اینا شکایت می کرد، آخرش معلوم شد که حق با ایناس. شما هم هر چی کم میاری سر این سید می ندازی! »
قیافه مظلومی به خودم گرفته بودم. حالا نوبت حاج غلام بود که سراغ خودم بیاید:
« سید! من دیگه نگهبانی تو رو نمی خوام! »
صبح دلپذیری بود!
بنا به قول مسئول دسته مان تا زمانی که در پد بودیم از نگهبانی معاف بودم مگر اینکه خودم داوطلب شوم که البته فقط برای پاسبخش شدن داوطلب می شدم.
جزیره، با سایر خطوط عملیاتی فرق داشت. اینجا دیگر حضور رو در روی دشمن مطرح نبود. تنها راه روبه رو شدن با عراقی ها آبراه ها و نیزارها بود. محدوده خشکی هم جای کوچکی بود که اگر شوخی ها و روابط صمیمی بچه ها نبود تحمل آن شرایط دشوارتر می شد.
یکی از سرگرمی های بچه ها در جزیره ماهی گیری بود. دو سه روزی از حضور ما در جزیره می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم ماهی بگیرم. از قبل که فهمیده بودیم به جزیره خواهیم رفت با تور ماهیگیری و لوازم تکمیل به جزیره آمده بودیم اما در آن چند روز با آن تور چیزی گیرم نیامده بود. بچه ها که تقلای مرا می دیدند، گفتند:
« اینجا با نارنجک های صوتی میشه راحت ماهی گرفت. »
البته نارنجک های صوتی در آن شرایط بلااستفاده بودند و بچه ها هم گاهی از آنها برای صید ماهی استفاده می کردند.
من هم تورم را جمع کردم و یاد گرفتم چطور با نارنجک های صوتی ماهی بگیرم. وقتی نارنجک را زود می انداختیم نارنجک به عمق آب میرفت و برای هدف ما زیاد کارآیی نداشت اما وقتی ضامن نارنجک را می کشیدیم و زمان کُشی می کردیم، نارنجک در فاصله کمی با سطح آب منفجر می شد. بار اول که به همین ترتیب نارنجکی انداختم در ناباوری دیدم سطح آب پر از ماهی شد! ماهی ها بر اثر انفجار نارنجک صوتی موج زده شده و دو سه دقیقه روی آب معلق ماندند. بعد از آن دوباره به جنب و جوش افتاده و فرار کردند! قلق کار دستم آمد. بعد از انفجار نارنجک سریع دست به کار می شدم و حدود نیم گونی ماهی زنده از روی آب جمع می کردم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣3⃣1⃣
این ماهی ها را می پختیم و با دوستان می خوردیم یا به راننده های ماشین تدارکات و نیروهای مخابرات می دادیم. یک روز مونسی پیش برادر صمد زبردست رفته و گفته بود چطور با نارنجک ماهی می گیرم. صمد آقا سراغم آمد و گفت:
« آقا سید! بچه ها میگن تو نارنجک می ندازی و ماهی می گیری! »
+ « کی میگه؟! »
ـ « مونسی! »
+ « دروغ میگه! »
صمد آقا نگاهی به انبوه ماهی هایی که گرفته بودم کرد و گفت:
« پس این ماهی ها رو چطور گرفتی؟ »
+ « عراق خمپاره زد افتاد اینجا. من هم از فرصت استفاده کردم! »
صمد آقا زل زد توی چشمانم و گفت:
« الان یه ماهه من اینجام ندیدم خمپارۀ عراقی ها این دور و بر بیفته! تو دو روزه اومدی میگی اینجا خمپاره افتاده! »
از رو نرفتم:
« صمد آقا! من که از عراقی ها وعده نداشتم اینجا رو میزنن یا نه! حالا که زدن و من ماهی گرفتم...! »
فاصله سوله صمد آقا با محل ما حدود پانصد متر بود، از قضا خمپاره عراقی ها هم گاهی در محدوده پنجاه متری می افتاد ولی آنجا که من ماهی گرفته بودم واقعاً خمپاره ای نیفتاده بود. صمد آقا سربه سرم نگذاشت و با لبخندی از من دور شد. انصافاً خیلی از دوستان با شلوغی های من کنار می آمدند. بعد از رفتن او وقتی سرگرم تمیز کردن ماهی ها بودم سروکلۀ مونسی پیدا شد و گفت: « آقا سید! یه دونه ماهی هم به من بدین... »
ـ « نمیشه! آخه اینا خمپاره خوردن! »
وقت خوبی برای تسویه حساب بود. بنده خدا آخرش گفت:
« بابا دیگه کاری به کارت ندارم! تو هر کاری بکنی من به کسی نمیگم! »
اما من کوتاه نیامدم و بعد از آن قضیه او را از سنگرمان بیرون کردیم.
در جزیره، از شدت رطوبت همیشه خیس بودیم. برای همین و به دلیل جلوگیری از رماتیسم، بیشترین غذایی که در آن منطقه به ما داده میشد، سیر با ماست بود اما من به آن قانع نبودم و در طول مدتی که در جزیره ماندیم خیلی کم از غذای لشکر استفاده کردم!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣3⃣1⃣
علاوه بر ماهی ها گاهی مرغ ها و اردک های وحشی که روی آب یا میان نیزارها حرکت می کردند، توجهم را جلب می کردند. من برای شکار آنها هم طرحی چیده بودم. سیم های کهنه مخابرات را جمع کرده و سر آن را به میله ای که در محل شستن ظرف ها قرار داشت، بسته بودم. یک کائوچو هم برای خودم آماده کرده بودم؛ توی کائوچو را به ابعاد یک متر درآورده بودم طوری که میشد آنجا راحت نشست. آنجا به جای پل از تکه های بزرگ کائوچو استفاده می کردیم. بعد از اینکه پرنده ای را می زدم، سوار کائوچویم می شدم، سر سیم را می گرفتم و داخل آب پیش می رفتم، پرنده ای را که زده بودم برمی داشتم و دوباره از سیم می گرفتم و خودم را به سوی پد می کشاندم. بعد از تمیز کردن و پختن مرغ ها، سور و سات حسابی راه می انداختم. بچه ها برای صبحانه هم اغلب سیب زمینی می پختند و بد نمی گذشت.
در جزیره، روزهای خوشی می گذراندیم. صمیمیت بچه ها بیشتر شده بود و طبیعت زیبای منطقه گرچه ما را محدود کرده بود اما گاهی چنان بود که در سکوت نیزار و آب که فقط سروصدای مرغ های وحشی و اردک ها آن را می شکست، خشونت جنگ از یاد می رفت. شنا کردن در چنان فضایی دلچسب بود. اردک های کوچکی آنجا بودند که وقتی به آدم می رسیدند یکدفعه داخل آب شیرجه می زدند و پنجاه متر دورتر از آب بیرون می آمدند. از شیطنت و بازی اردک ها خوشم می آمد. یک روز مشغول شنا بودم که ناگهان آرامشم به هم خورد.
ـ « آقا سید! زود باش بیا بیرون. میخوایم توپ بزنیم! »
آنجا دو سه توپ داشتیم که هر وقت ماشین های عراقی را در تیررس می دیدند، آنها را می زدند. سریع به سمت پد شنا کردم اما شلیک توپ ها شروع شده بود. این شلی کها، به دنبال خود شلیک توپ های عراقی را در پی داشت. از آب که بیرون آمدم روی پل دراز کشیدم. ناگهان درست جایی که من آنجا شنا می کردم یکی از گلوله های توپ عراقی منفجر شد. اگر سرپا بودم حتماً چند ترکش نصیبم می شد. چند ثانیه بعد بلند شدم و به طرف سنگرمان دویدم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣3⃣1⃣
عراقی ها منطقه را می کوبیدند، من فرصت برای پوشیدن شلوار و پیراهنم نداشتم و حسابی مایه خنده بچه ها شده بودم. بعضی ها تازه وضع درب و داغان بدنم را دیده بودند و چهارچشمی نگاهم می کردند.
آن روز به خیر گذشت اما یکی دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد که باعث حیرت همه مان شد. با اینکه از نگهبانی در می رفتم اما در شستن ظرف ها دقیق بودم. قسمتی از پل که آب نسبتاً تمیزی جمع می شد، محل شست و شوی ظرف ها بود. آن روز مشغول شست و شوی ظرف ها بودم که یک توپ کنار جاده افتاد و من به طرز عجیبی توی آب پرت شدم، انگار کسی یا چیزی مرا محکم هل داده باشد. گیج شده بودم بچه ها هم تعجب کرده بودند. دور من جمع شدند و گفتند: « چی شده؟! »
وقتی بیرون آمدم ترکش گرم و بزرگی را دیدیم که از سمت صافش به پشتم خورده و مرا محکم توی آب پرت کرده بود. ترکش در دستم بود و صدای بچه ها توی گوشم:
« ببین برای خدا چی کار کردی که اینطور دفع بلا شده! »
واقعاً اگر ترکش به آن بزرگی می چرخید همه پشتم را می درید و خدا میداند بعدش چه می شد!؟
عادت جیم شدن از منطقه، هنوز در سرمان بود. از آنجا تا اهواز پنج تا شش نگهبانی بود که رد شدن از آنها به سادگی ممکن نبود و باید با برگ مرخصی رد می شدیم ولی ما از هر یک با عناوینی می گذشتیم. مثلاً سوار ماشین های لشکرهای دیگر می شدیم و آنها فکر می کردند ما از نیروهای خودشان هستیم. معمولاً به اهواز می رفتیم، دو سه روز می ماندیم و برمی گشتیم. یک روز دیدم بابا نیست. خیلی سراغش گشتم اما خبری از او نبود. فهمیدم تنهایی به اهواز رفته است. یکی دو روز بعد در حالی که چهار پنج کیلو انار برایمان آورده بود، آمد. به هم که رسیدیم خندید و گفت:
« بیا انار بخور که این انارها ماجرا دارن »
وقتی جریان را پرسیدم، گفت:
« کنار کارون، از میوه فروشی که بساطش رو روی طبق پهن کرده بود، خواستم انار بخرم به قرار کیلویی بیست و پنج تومن. طرف زرنگی کرد و هر چی میوۀ خراب داشت توی کیسه ریخت. دیدم یه دونه انار خوب بینشان نیس. اعتراض کردم و دعوامون بالا گرفت که اصلاً نمیخوام، طرف گفت که اگه نخوای همین جا می گیرم توی آب خفه ات می کنم! هوا پس بود. تنها هم بودم و جداً دیدم طرف خیالاتی دارد. میوه را روی طبق ریختم. آمد دنبالم.... »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 0⃣4⃣1⃣
« ... من دور طبق می دویدم و او دنبالم می کرد. دیدم دست بردار نیست. طبق را رویش بلند کردم و همه میوه ها زمین ریخت. حالا دیگر طبقچی های دیگه هم دنبالم می دویدن. ترسیده بودم. از اون طرف چند نفر ارتشی رو دیدم که اونها هم به نفع من وارد میدان شدن. حالا هر چی میوه بود میوه فروش ها به ما می زدند و ما به سروکله اونها! غوغایی شده بود! اگه دستشون به ما می رسید یه کتک مفصل می خوردیم! بالاخره بچه های کمیته سر رسیدن و ما رو از دست اونا گرفتند. این انارها رو هم از جای دیگه گرفتم. حالا بخور از این انارها.... »
نیروهای ارتشی نزدیکی ما سنگر داشتند، یک کاتیوشا هم داشتند که آن را در ابتدای پد کنار چاه نفت قرار داده بودند که با سنگر خودشان فاصله زیادی داشت. می دانستند بعد از شلیک کاتیوشا وقتی عراقی ها آن منطقه را با توپ گلوله باران کردند آسیبی به خود و سنگرشان نخواهد رسید، معمولاً بعد از هر شلیک کاتیوشا وقتی آتش توپخانه عراق به آن ناحیه شروع می شد، بچه های ما تلفات می دادند و همین باعث دلخوری ما از دست بچه های کاتیوشا می شد. یک روز که از اهواز برگشته بودم، در بدو ورود عبدالحسین اسدی را دیدم. از اردوگاه شهدای خیبر و قضیه لورل هاردی با هم صمیمی شده بودیم و اغلب سربه سر هم می گذاشتیم. وقتی به پد رسیدم، او داشت از کنار سنگر فرماندهی گروهان در وسط پد رد می شد که مرا دید. با خنده صدا زد:
« سلام سید! از کجا داری میایی؟! » گفتم: « از اهواز برمی گردم. »
با هم خوش و بش کردیم و بعد به سنگرمان رفتم. دقایقی بعد صدای شلیک کاتیوشا بلند شد.
صدای اذان ظهر هم به گوش می رسید. در سنگر بودم که احساس کردم یک توپ در نزدیکی کاتیوشا منفجر شد. اعتنایی نکردم اما لحظاتی که گذشت تلفن «کن» به صدا درآمد:
« زود امدادگر بفرستید یکی از بچه ها زخمی شده » نگران شدم:
+ « کی؟ »
ـ « اسدی! »
به سرعت از سنگر بیرون زدم و دویدم سمت ابتدای پد. وقتی رسیدم دیدم اسدی بدجوری زخمی شده. در حال وضو گرفتن ترکش خورده بود. امدادگرها او را پانسمان کردند و در آمبولانس گذاشتند. فقط نگاهش می کردم و دلم شور میزد. زیاد طول نکشید که خبر رسید در بیمارستان به شهادت رسیده است. به یاد صفا و صمیمیتش و لحظه های شادی که با خلاقیت برای بچه ها درست می کرد افتادم. دلم عجیب گرفته بود. سعی می کردم ناراحتی ام را از بچه ها پنهان کنم تا روحیه شان خراب نشود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🌐 #توییت_گشت
📌 اولین وظیفهٔ منتظران
◽️ موانع ظهور، بیرون از ما نیست. قدرت بیرون، هرگز به پای قدرت درون نمیرسد و دشمنان بیرونی، قدرتی دربرابر دشمنان درونی ندارند.
اگر موانع اصلی ظهور در درون ما برداشته شده و درونمان قدرت بگیرد بر تمام دشمنان بیرونی، غلبه خواهیم کرد.
چه خوب گفتهاند: #خودسازی اولین وظیفهٔ منتظر است.
👤 محمد #شجاعی
#مهدویت
*⚡مراقب باشیم⚡*
*تازه اول ماجراست ...*
💥 مراقب باشیم ، توطئه ای در راه است ...
اتفاقات اصلی انتخابات ریاست جمهوری هنوز شروع نشده است و برخی بیخود رئیسی را از قبل برنده میدانند ، در حالی که غربگرایان برخلاف آنچه وانمود می کنند برای مناظرات برنامه مفصلی تدارک دیده اند ...
💥 اگر سال ۹۲ را به یاد بیاوریم، تمامی افراد مطرح از جبهه اصلاحات و دوم خرداد و ... از جمله هاشمی رفسنجانی ، توسط شورای نگهبان رد صلاحیت شدند و اصلاح طلبان جیغ بنفش کشیدند که ما هیچ کاندیدایی نداریم و انتخابات را مصادره کرده اند ...
💥 در ادامه به صورت پنهانی همه ی آنها در پشت سر حسن روحانی متحد شدند و با کمک سرشبکه های خارجی و رسانه های متحد غربی شان، حسن روحانی را که تا آنروز هیچ طرفداری نداشت و هیچکس ارزشی برای او قایل نبود با کمال ناباوری رئیس جمهور کردند...
💥 این در حالی بود که از جبهه انقلاب حداقل ۵ کاندیدای مطرح از قبیل قالیباف، جلیلی، رضایی، حداد عادل و ولایتی حضور داشتند و همه پیروزی جبهه انقلاب به خصوص آقای قالیباف را قبل از مناظرات قطعی می دیدند...
*و اما این دوره :*
💥تقریبا همه ی اصلاح طلب ها یقین داشتند که جهانگیری و پزشکیان و تاجزاده و ... رد صلاحیت می شوند و جیغ بنفشی که اکنون سر می دهند، فریبی بیش نیست.
💥 در اینکه اصلاح طلبان در این دوره کاندید قدرتمندی ندارد شکی نیست ولی بدیهی است که جهانگیری و لاریجانی هم مد نظر شورای اصلاحات نبوده، زیرا جهانگیری که اصلا سبد رای ندارد و آنها لاریجانی را هم اصلاح طلب نمیدانند...
💥 در جلسه ی خصوصی که هفته گذشته سران اصلاحات تشکیل دادند ، آقای عطریانفر که تئورسین اصلی جریان اصلاحات است گفت: "ما کاندیدای مورد حمایت مان را بعد از اعلام صلاحیت ها توسط شورای نگهبان تعیین می کنیم تا فعلا تخریب نشود و هر کسی را که ما بخواهیم می توانیم با اتحاد داخلی و کمک رسانه های خارجی و سلبریتی ها رئیس جمهور کنیم!! همانطور که سال ۹۲ روحانی را که هیچ محبوبیتی نداشت رئیس جمهور کردیم ... "
💥 بله، جبهه اصلاحات اکنون در کمال پنهان کاری و ناباوری در حال تعیین گزینه نهایی هستند تا سناریوی سال ۹۲ را تکرار کنند ... و ما قبل از مناظرات دچار غرور پیروزی شده ایم ... در حالی که مناظرات و تخریب ها هنوز شروع نشده است ...
*آن فرد کیست؟*
💥 یکی از سر حلقه ای امنیتی اصلاحات فرد مورد نظر را لو داد و او کسی جز آقای "همتی" رییس بانک مرکزی دولت روحانی نیست .
💥 آقای آشنا که امنیتی ترین فرد دولت روحانی است در روز اعلام صلاحیت ها در توئیتی نوشت:
" همتی، و ما ادراک ما همتی... "
یعنی شما چه میدانید همتی کیست و ما با او چه برنامه ای داریم ...
💥 بله ، آنها میخواهند همتی را که دارای رزومه اقتصادی قوی میدانند مانند روحانی در سال ۹۲ برای مردم بزک کنند. جالب اینکه شورای اصلاحات نیز همتی را سه هفته قبل تایید کرده است...
💥 رقابت تازه در حال شروع است و جبهه انقلاب در حال فریب خوردن است... یادمان باشد اگر از هم اکنون از کاندیدای شاخص جبهه انقلاب یعنی آقای "رئیسی" حمایت نکنیم و غافل بمانیم، ممکن است آقای رئیسی نیز در کمال ناباوری به سرنوشت آقای قالیباف در سال ۹۲ دچار شوند ...
*فریب غربگرایان را نخوریم و از قبل دچار غرور پیروزی نشویم...*
✨نشر حداکثری✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله مجتهدی تهرانی
⁉️ چه اعمالی باعث رونق در کارها می شود ؟
#کلام_علما
#سیره_شهدا 🌷
#شهید_سعید_کمالی
💠به نقل از برادر شهید
سعید خیلی به نفس خود مسلط بود، هیچگاه او را عصبانی و یا پرخاشگر ندیدم، در این مواقع سکوت می کرد. با وجود اینکه بسیار شاد و شوخ بود اما هیچگاه از حد اعتدال خارج نمی شد و هرگز کسی را با مزاح و خنده هایش نمی رنجاند. ببسیار مراقب بود که گناه نکند. نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود.
🌼به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و متواضع بود، گاهی اوقات به او نگاه که می کردی با خود می گفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟
🌟 اهل تعقیبات و ذکر و اهل دعا و مناجات بود.
✨بارها در موضوعات مختلف به ما می گفت باید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور امام زمان(عج) باشیم. زن و زندگی، مهمانی رفتن، حتی لباس پوشیدنمان و ... اصلاً ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#در_محضر_معصومین
🔰مولی امیرالمؤمنین علیه السلام:
🔴تا زمانی که در توبه باز است، به خاطر گناه خود نومید مشو.
📚تحف العقول، ص۲۱۴
#حدیث_روز
⭕️گزارش ساواک از هزینههای سرسامآور هویدا، نخستوزیر پهلوی که میگفتند سادهزیست بوده!
💢 یک فقرهی کوچک از آن، هدیهی ۷۰۰ کیلو خاویار، با مبلغی معادل ۶۴ سال حقوق یک کارگر یا ۱۲ عدد خودرو پیکان در آن سال بود...!
🏷 سند خیلی محرمانهی ساواک، ۱۸ آذر ۱۳۵۵
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
[ فرمانده که شما باشید...😌🌿 ]
سربازتان میشود سردار دلها 😊
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دلم از بس
هوای دیدن روی تو دارد
فقط بر راه تو
چشمان خود را می سپارد
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبحم، به نامِ اربابم حسین (علیه السلام )
عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود
هر روز، عاشقـانِ تو بسیـارمی شود
وقتی،سـلام می دَهَمت، در نگاهِ من
تصویرِ کربلای تو،تکرار می شود
💙 السلام علیک یااباعبدالله الحسین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم