eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 7⃣3⃣1⃣   این ماهی ها را می پختیم و با دوستان می خوردیم یا به راننده های ماشین تدارکات و نیروهای مخابرات می دادیم. یک روز مونسی پیش برادر صمد زبردست رفته و گفته بود چطور با نارنجک ماهی می گیرم. صمد آقا سراغم آمد و گفت: « آقا سید! بچه ها میگن تو نارنجک می ندازی و ماهی می گیری! » + « کی میگه؟! » ـ « مونسی! » + « دروغ میگه! » صمد آقا نگاهی به انبوه ماهی هایی که گرفته بودم کرد و گفت: « پس این ماهی ها رو چطور گرفتی؟ » + « عراق خمپاره زد افتاد اینجا. من هم از فرصت استفاده کردم! » صمد آقا زل زد توی چشمانم و گفت: « الان یه ماهه من اینجام ندیدم خمپارۀ عراقی ها این دور و بر بیفته! تو دو روزه اومدی میگی اینجا خمپاره افتاده! » از رو نرفتم: « صمد آقا! من که از عراقی ها وعده نداشتم اینجا رو میزنن یا نه! حالا که زدن و من ماهی گرفتم...! » فاصله سوله صمد آقا با محل ما حدود پانصد متر بود، از قضا خمپاره عراقی ها هم گاهی در محدوده پنجاه متری می افتاد ولی آنجا که من ماهی گرفته بودم واقعاً خمپاره ای نیفتاده بود. صمد آقا سربه سرم نگذاشت و با لبخندی از من دور شد. انصافاً خیلی از دوستان با شلوغی های من کنار می آمدند. بعد از رفتن او وقتی سرگرم تمیز کردن ماهی ها بودم سروکلۀ مونسی پیدا شد و گفت: « آقا سید! یه دونه ماهی هم به من بدین... » ـ « نمیشه! آخه اینا خمپاره خوردن! » وقت خوبی برای تسویه حساب بود. بنده خدا آخرش گفت: « بابا دیگه کاری به کارت ندارم! تو هر کاری بکنی من به کسی نمیگم! » اما من کوتاه نیامدم و بعد از آن قضیه او را از سنگرمان بیرون کردیم. در جزیره، از شدت رطوبت همیشه خیس بودیم. برای همین و به دلیل جلوگیری از رماتیسم، بیشترین غذایی که در آن منطقه به ما داده میشد، سیر با ماست بود اما من به آن قانع نبودم و در طول مدتی که در جزیره ماندیم خیلی کم از غذای لشکر استفاده کردم! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 8⃣3⃣1⃣   علاوه بر ماهی ها گاهی مرغ ها و اردک های وحشی که روی آب یا میان نیزارها حرکت می کردند، توجهم را جلب می کردند. من برای شکار آنها هم طرحی چیده بودم. سیم های کهنه مخابرات را جمع کرده و سر آن را به میله ای که در محل شستن ظرف ها قرار داشت، بسته بودم. یک کائوچو هم برای خودم آماده کرده بودم؛ توی کائوچو را به ابعاد یک متر درآورده بودم طوری که میشد آنجا راحت نشست. آنجا به جای پل از تکه های بزرگ کائوچو استفاده می کردیم. بعد از اینکه پرنده ای را می زدم، سوار کائوچویم می شدم، سر سیم را می گرفتم و داخل آب پیش می رفتم، پرنده ای را که زده بودم برمی داشتم و دوباره از سیم می گرفتم و خودم را به سوی پد می کشاندم. بعد از تمیز کردن و پختن مرغ ها، سور و سات حسابی راه می انداختم. بچه ها برای صبحانه هم اغلب سیب زمینی می پختند و بد نمی گذشت. در جزیره، روزهای خوشی می گذراندیم. صمیمیت بچه ها بیشتر شده بود و طبیعت زیبای منطقه گرچه ما را محدود کرده بود اما گاهی چنان بود که در سکوت نیزار و آب که فقط سروصدای مرغ های وحشی و اردک ها آن را می شکست، خشونت جنگ از یاد می رفت. شنا کردن در چنان فضایی دلچسب بود. اردک های کوچکی آنجا بودند که وقتی به آدم می رسیدند یکدفعه داخل آب شیرجه می زدند و پنجاه متر دورتر از آب بیرون می آمدند. از شیطنت و بازی اردک ها خوشم می آمد. یک روز مشغول شنا بودم که ناگهان آرامشم به هم خورد. ـ « آقا سید! زود باش بیا بیرون. میخوایم توپ بزنیم! » آنجا دو سه توپ داشتیم که هر وقت ماشین های عراقی را در تیررس می دیدند، آنها را می زدند. سریع به سمت پد شنا کردم اما شلیک توپ ها شروع شده بود. این شلی کها، به دنبال خود شلیک توپ های عراقی را در پی داشت. از آب که بیرون آمدم روی پل دراز کشیدم. ناگهان درست جایی که من آنجا شنا می کردم یکی از گلوله های توپ عراقی منفجر شد. اگر سرپا بودم حتماً چند ترکش نصیبم می شد. چند ثانیه بعد بلند شدم و به طرف سنگرمان دویدم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 9⃣3⃣1⃣   عراقی ها منطقه را می کوبیدند، من فرصت برای پوشیدن شلوار و پیراهنم نداشتم و حسابی مایه خنده بچه ها شده بودم. بعضی ها تازه وضع درب و داغان بدنم را دیده بودند و چهارچشمی نگاهم می کردند. آن روز به خیر گذشت اما یکی دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد که باعث حیرت همه مان شد. با اینکه از نگهبانی در می رفتم اما در شستن ظرف ها دقیق بودم. قسمتی از پل که آب نسبتاً تمیزی جمع می شد، محل شست و شوی ظرف ها بود. آن روز مشغول شست و شوی ظرف ها بودم که یک توپ کنار جاده افتاد و من به طرز عجیبی توی آب پرت شدم، انگار کسی یا چیزی مرا محکم هل داده باشد. گیج شده بودم بچه ها هم تعجب کرده بودند. دور من جمع شدند و گفتند: « چی شده؟! » وقتی بیرون آمدم ترکش گرم و بزرگی را دیدیم که از سمت صافش به پشتم خورده و مرا محکم توی آب پرت کرده بود. ترکش در دستم بود و صدای بچه ها توی گوشم: « ببین برای خدا چی کار کردی که اینطور دفع بلا شده! » واقعاً اگر ترکش به آن بزرگی می چرخید همه پشتم را می درید و خدا میداند بعدش چه می شد!؟ عادت جیم شدن از منطقه، هنوز در سرمان بود. از آنجا تا اهواز پنج تا شش نگهبانی بود که رد شدن از آنها به سادگی ممکن نبود و باید با برگ مرخصی رد می شدیم ولی ما از هر یک با عناوینی می گذشتیم. مثلاً سوار ماشین های لشکرهای دیگر می شدیم و آنها فکر می کردند ما از نیروهای خودشان هستیم. معمولاً به اهواز می رفتیم، دو سه روز می ماندیم و برمی گشتیم. یک روز دیدم بابا نیست. خیلی سراغش گشتم اما خبری از او نبود. فهمیدم تنهایی به اهواز رفته است. یکی دو روز بعد در حالی که چهار پنج کیلو انار برایمان آورده بود، آمد. به هم که رسیدیم خندید و گفت: « بیا انار بخور که این انارها ماجرا دارن » وقتی جریان را پرسیدم، گفت: « کنار کارون، از میوه فروشی که بساطش رو روی طبق پهن کرده بود، خواستم انار بخرم به قرار کیلویی بیست و پنج تومن. طرف زرنگی کرد و هر چی میوۀ خراب داشت توی کیسه ریخت. دیدم یه دونه انار خوب بینشان نیس. اعتراض کردم و دعوامون بالا گرفت که اصلاً نمیخوام، طرف گفت که اگه نخوای همین جا می گیرم توی آب خفه ات می کنم! هوا پس بود. تنها هم بودم و جداً دیدم طرف خیالاتی دارد. میوه را روی طبق ریختم. آمد دنبالم.... » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣4⃣1⃣    « ... من دور طبق می دویدم و او دنبالم می کرد. دیدم دست بردار نیست. طبق را رویش بلند کردم و همه میوه ها زمین ریخت. حالا دیگر طبقچی های دیگه هم دنبالم می دویدن. ترسیده بودم. از اون طرف چند نفر ارتشی رو دیدم که اونها هم به نفع من وارد میدان شدن. حالا هر چی میوه بود میوه فروش ها به ما می زدند و ما به سروکله اونها! غوغایی شده بود! اگه دستشون به ما می رسید یه کتک مفصل می خوردیم! بالاخره بچه های کمیته سر رسیدن و ما رو از دست اونا گرفتند. این انارها رو هم از جای دیگه گرفتم. حالا بخور از این انارها.... » نیروهای ارتشی نزدیکی ما سنگر داشتند، یک کاتیوشا هم داشتند که آن را در ابتدای پد کنار چاه نفت قرار داده بودند که با سنگر خودشان فاصله زیادی داشت. می دانستند بعد از شلیک کاتیوشا وقتی عراقی ها آن منطقه را با توپ گلوله باران کردند آسیبی به خود و سنگرشان نخواهد رسید، معمولاً بعد از هر شلیک کاتیوشا وقتی آتش توپخانه عراق به آن ناحیه شروع می شد، بچه های ما تلفات می دادند و همین باعث دلخوری ما از دست بچه های کاتیوشا می شد. یک روز که از اهواز برگشته بودم، در بدو ورود عبدالحسین اسدی را دیدم. از اردوگاه شهدای خیبر و قضیه لورل هاردی با هم صمیمی شده بودیم و اغلب سربه سر هم می گذاشتیم. وقتی به پد رسیدم، او داشت از کنار سنگر فرماندهی گروهان در وسط پد رد می شد که مرا دید. با خنده صدا زد: « سلام سید! از کجا داری میایی؟! » گفتم: « از اهواز برمی گردم. » با هم خوش و بش کردیم و بعد به سنگرمان رفتم. دقایقی بعد صدای شلیک کاتیوشا بلند شد. صدای اذان ظهر هم به گوش می رسید. در سنگر بودم که احساس کردم یک توپ در نزدیکی کاتیوشا منفجر شد. اعتنایی نکردم اما لحظاتی که گذشت تلفن «کن» به صدا درآمد: « زود امدادگر بفرستید یکی از بچه ها زخمی شده » نگران شدم: + « کی؟ » ـ « اسدی! » به سرعت از سنگر بیرون زدم و دویدم سمت ابتدای پد. وقتی رسیدم دیدم اسدی بدجوری زخمی شده. در حال وضو گرفتن ترکش خورده بود. امدادگرها او را پانسمان کردند و در آمبولانس گذاشتند. فقط نگاهش می کردم و دلم شور میزد. زیاد طول نکشید که خبر رسید در بیمارستان به شهادت رسیده است. به یاد صفا و صمیمیتش و لحظه های شادی که با خلاقیت برای بچه ها درست می کرد افتادم. دلم عجیب گرفته بود. سعی می کردم ناراحتی ام را از بچه ها پنهان کنم تا روحیه شان خراب نشود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🌐 📌 اولین وظیفهٔ منتظران ◽️ ‌‌‌‌‌‏موانع ظهور، بیرون از ما نیست. قدرت بیرون، هرگز به پای قدرت درون نمی‌رسد و دشمنان بیرونی، قدرتی دربرابر دشمنان درونی ندارند. اگر موانع اصلی ظهور در درون ما برداشته شده و درونمان قدرت بگیرد بر تمام دشمنان بیرونی، غلبه خواهیم کرد. چه خوب گفته‌اند: اولین وظیفهٔ منتظر است. 👤 محمد
*⚡مراقب باشیم⚡* *تازه اول ماجراست ...* 💥 مراقب باشیم ، توطئه ای در راه است ... اتفاقات اصلی انتخابات ریاست جمهوری هنوز شروع نشده است و برخی بیخود رئیسی را از قبل برنده میدانند ، در حالی که غربگرایان برخلاف آنچه وانمود می کنند برای مناظرات برنامه مفصلی تدارک دیده اند ... 💥 اگر سال ۹۲ را به یاد بیاوریم، تمامی افراد مطرح از جبهه اصلاحات و دوم خرداد و ... از جمله هاشمی رفسنجانی ، توسط شورای نگهبان رد صلاحیت شدند و اصلاح طلبان جیغ بنفش کشیدند که ما هیچ کاندیدایی نداریم و انتخابات را مصادره کرده اند ... 💥 در ادامه به صورت پنهانی همه ی آنها در پشت سر حسن روحانی متحد شدند و با کمک سرشبکه های خارجی و رسانه های متحد غربی شان، حسن روحانی را که تا آنروز هیچ طرفداری نداشت و هیچکس ارزشی برای او قایل نبود با کمال ناباوری رئیس جمهور کردند... 💥 این در حالی بود که از جبهه انقلاب حداقل ۵ کاندیدای مطرح از قبیل قالیباف، جلیلی، رضایی، حداد عادل و ولایتی حضور داشتند و همه پیروزی جبهه انقلاب به خصوص آقای قالیباف را قبل از مناظرات قطعی می دیدند... *و اما این دوره :* 💥تقریبا همه ی اصلاح طلب ها یقین داشتند که جهانگیری و پزشکیان و تاجزاده و ... رد  صلاحیت می شوند و جیغ بنفشی که اکنون سر می دهند، فریبی بیش نیست. 💥 در اینکه اصلاح طلبان در این دوره کاندید قدرتمندی ندارد شکی نیست ولی بدیهی است که جهانگیری و لاریجانی هم مد نظر شورای اصلاحات نبوده، زیرا جهانگیری که اصلا سبد رای ندارد و آنها لاریجانی را هم اصلاح طلب نمیدانند... 💥 در جلسه ی خصوصی که هفته گذشته سران اصلاحات تشکیل دادند ، آقای عطریانفر که تئورسین اصلی جریان اصلاحات است گفت: "ما کاندیدای مورد حمایت مان را بعد از اعلام صلاحیت ها توسط شورای نگهبان تعیین می کنیم تا فعلا تخریب نشود و هر کسی را که ما بخواهیم می توانیم با اتحاد داخلی و کمک رسانه های خارجی و سلبریتی ها رئیس جمهور کنیم!!  همانطور که سال ۹۲ روحانی را که هیچ محبوبیتی نداشت رئیس جمهور کردیم ... " 💥 بله، جبهه اصلاحات اکنون در کمال پنهان کاری و ناباوری در حال تعیین گزینه نهایی هستند تا سناریوی سال ۹۲ را تکرار کنند ... و ما قبل از مناظرات دچار غرور پیروزی شده ایم ... در حالی که مناظرات و تخریب ها هنوز شروع نشده است ... *آن فرد کیست؟* 💥 یکی از سر حلقه ای امنیتی اصلاحات فرد مورد نظر را لو داد و او کسی جز آقای "همتی" رییس بانک مرکزی دولت روحانی نیست . 💥 آقای آشنا که امنیتی ترین فرد دولت روحانی است در روز اعلام صلاحیت ها در توئیتی نوشت: " همتی، و ما ادراک ما همتی... " یعنی شما چه میدانید همتی کیست و ما با او چه برنامه ای داریم ... 💥 بله ، آنها میخواهند همتی را که دارای رزومه اقتصادی قوی میدانند مانند روحانی در سال ۹۲ برای مردم بزک کنند. جالب اینکه شورای اصلاحات نیز همتی را سه هفته قبل تایید کرده است... 💥 رقابت تازه در حال شروع است و جبهه انقلاب در حال فریب خوردن است... یادمان باشد اگر از هم اکنون از کاندیدای شاخص جبهه انقلاب یعنی آقای "رئیسی" حمایت نکنیم و غافل بمانیم، ممکن است آقای رئیسی نیز در کمال ناباوری به سرنوشت آقای قالیباف در سال ۹۲ دچار شوند ... *فریب غربگرایان را نخوریم و از قبل دچار غرور پیروزی نشویم...* ✨نشر حداکثری✨ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله مجتهدی تهرانی ⁉️ چه اعمالی باعث رونق در کارها می شود ؟
#سیره_شهدا 🌷 #شهید_سعید_کمالی 💠به نقل از برادر شهید سعید خیلی به نفس خود مسلط بود، هیچگاه او را عصبانی و یا پرخاشگر ندیدم، در این مواقع سکوت می کرد. با وجود اینکه بسیار  شاد و شوخ بود اما هیچگاه از حد اعتدال خارج نمی شد و هرگز کسی را با مزاح و خنده هایش نمی رنجاند. ببسیار مراقب بود که گناه نکند. نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود. 🌼به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و متواضع بود، گاهی اوقات به او نگاه که می کردی با خود می گفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟ 🌟 اهل تعقیبات و ذکر و اهل دعا و مناجات بود. ✨بارها در موضوعات مختلف به ما می گفت باید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور امام زمان(عج) باشیم. زن و زندگی، مهمانی رفتن، حتی لباس پوشیدنمان و ... اصلاً ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم.   #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🔰مولی امیرالمؤمنین علیه السلام: 🔴تا زمانی که در توبه باز است، به خاطر گناه خود نومید مشو. 📚تحف العقول، ص۲۱۴
⭕️گزارش ساواک از هزینه‌های سرسام‌آور هویدا، نخست‌وزیر پهلوی که می‌گفتند ساده‌زیست بوده! 💢 یک فقره‌ی کوچک از آن، هدیه‌ی ۷۰۰ کیلو خاویار، با مبلغی معادل ۶۴ سال حقوق یک کارگر یا ۱۲ عدد خودرو پیکان در آن سال بود...! 🏷 سند خیلی محرمانه‌ی ساواک، ۱۸ آذر ۱۳۵۵
•°~🕊️ شھیدآۅینے‌مے‌گفٺ: باݪے‌نمیخواھم... این‌پوٺین‌ھاے‌كھنہ‌ھم‌میٺواند مࢪابہ‌آسمانھاببࢪد . . من‌ھم‌باݪی‌نمیخواھم... بے‌شڪ‌با'ݘادࢪم'ھم‌مێ‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)) چادࢪِ من،باݪ‌پࢪوازمـن‌اسٺ . .🌱 #ریحانه‌♥️ #پویش_حجاب_فاطمے
[ فرمانده که شما باشید...😌🌿 ] سربازتان می‌شود سردار دلها 😊 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم از بس هوای دیدن روی تو دارد فقط بر راه تو چشمان خود را می سپارد أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبحم، به نامِ اربابم حسین (علیه السلام ) عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود هر روز، عا‌شقـانِ تو بسیـارمی شود وقتی،سـلام می دَهَمت، در نگاهِ من تصویرِ کربلای  تو،تکرار می شود 💙 السلام علیک یااباعبدالله الحسین ‎‌‌‌‌‌‌ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آی شهـدا می شـود کمی ما را دعـا کنید دلمان عجیب زخمی ست .. جا نمی شویم ، نـه در زمیـن ، نـه در زمـان خسته‌ایم و داغدار ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️ پیامِ غلامرضا سیاه‌کمری(دانشجو/مهندس) 🔹عزیزان و نور چشمانم، نکند که اگر مسئولیتی یافتید مثل کنه به آن بچسپید؛ نه تمام هم بلکه اقل آن را هم صرفِ حفظِ مقام یا کسبِ مقامات بالاتر کنید، هر چه مقام است در آن دنیاست. 👈 آنچه اینجاست آزمایش است! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣4⃣1⃣     همیشه با شهادت بچه ها دلم خون می شد اما تلاش می کردم به روی خودم نیاورم و بگویم که جنگ همین است و شهدا به آرزویشان رسیده اند. بچه های ارتش در منطقه نگهبانی نمی دادند. عادت ناجوری هم داشتند که به نظر ما بد بود، اوایل که می دیدیم با شورت و زیرپیراهن می خوابند، خنده مان می گرفت اما رفته رفته دیدیم عادت کرده اند و برایشان اهمیت ندارد، درحالی که به نظر ما در خط مقدم با آن وضع خوابیدن صورت خوشی نداشت. به خاطر همین قضیه هم اذیتشان می کردیم. گاهی کنار سنگرشان تیراندازی می کردیم تا آرامش شبانگاهی شان به هم بخورد و تا آن حد احساس راحتی نکنند! مدتی بعد آنها هم تصمیم دیگری گرفتند. روز جمعه بود که دیدم دارند سنگر را با بار و بندیل شان ترک می کنند. از فرمانده شان پرسیدم: « ان شاءالله کجا می خواید برید؟! » ـ « چطور مگه؟! میخوای دنبال ما بیای؟! » + « نه بابا... » ـ « خب می خوایم بریم لب جاده! » باورم نمی شد کنار جاده را برای استقرار انتخاب کنند. می دانستیم جاده به علت تردد ماشین ها دائماً در معرض آتش توپخانه عراقی هاست، اما تعیین موقعیت آنها با خودشان بود و بدترین جا را به نظر ما انتخاب کرده بودند. اما به نظر خودشان جای خوبی بود، چون هم نزدیک کانکس حمام بود و هم آنجا غذا خوب می رسید، در حالی که جایی که ما بودیم غذا کم می رسید. ما هر چه می توانستیم توصیه کردیم که سنگر گرفتن آنجا اشتباه است اما آنها رفتند و لب جاده سنگر گرفتند. دو سه روز بعد من و بابا می خواستیم به حمام برویم. از پد خارج شده و به جاده رسیدیم. عراقی ها جاده را زیر آتش گرفته بودند، اتفاقاً آن روز آتششان خیلی شدید بود. من و بابا هی خیز می زدیم و بعد بلند می شدیم. از ناچاری به بابا گفتم: « بیا برگردیم! با این ترق ترق نه میشه به حمام رسید نه میشه با آسودگی حمام کرد! » اما بابا می گفت: « تا اینجا که اومدیم بیا بریم الآن تموم میشه! » به راهمان ادامه دادیم ولی هر چه پیشتر می رفتیم آتش هم بیشتر می شد! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 2⃣4⃣1⃣     نزدیک سنگر ارتشی ها رسیده بودیم که ناگهان سنگر با انفجار یک گلوله توپ ـ که مستقیم روی آن افتاد ـ به هوا رفت! صحنۀ دلخراشی بود. همه پنج شش نفری که در سنگر بودند در حالی که خواب بودند به وضع دلخراشی شهید شدند! دیدن آن صحنه واقعاً ناراحتمان کرد. ناراحت و عصبانی از همانجا برگشتیم... آن روز ماجرا به حادثه سنگر ختم نشد. ظهر، برادر «علی شکوهی» که راننده تدارکات گردان بود، رفته بود برای بچه ها غذا بیاورد. علی هم مسئول تأسیسات گردان بود و هم در تدارکات فعال بود. مادرش از پزشکان متخصص تهران بود و خودش در جبهه کار تزریقات بچه ها را راه می انداخت و از هر جهت به بچه ها می رسید. در ضمن آدم شوخی بود و حسابی مایه دلخوشی بچه ها می شد. او همراه مونسی و یکی دیگر از بچه ها به سرعت در جاده حرکت می کرده که ناگهان یک توپ جلوی ماشین منفجر می شود. اتفاقاً از طرف مقابل هم ماشین دیگری می آمده و او کنترل ماشین را از دست داده و صاف رفته بود توی آب! خودشان به زور با شکستن شیشه بیرون آمده و روی سقف آن نشسته بودند و ماشین با قابلمه های پر از غذا در آب فرو رفته بود! بعدها تعریف می کردند: « هر قدر داد می زدیم کسی صدامون رو نمی شنید، روی سقف ماشین ایستاده و تا زانو تو آب فرو رفته بودیم، خوشبختانه ماشین هم بیشتر فرو نرفت. اونقدر فریاد کشیدیم که بالاخره یکی از ماشین هایی که در حال تردد در جاده بود، متوجه ما شد... در نهایت از گردان جرثقیل آورده و ماشین را بیرون کشیدند و آن روز هم با این قضایا گذشت. » در جزیره به دلیل شدت رطوبت و شرایط جغرافیایی منطقه، نیروها روزهای سختی می گذراندند؛ از همین رو بعد از نزدیک به پنجاه روز که ما در پد مستقر بودیم دستور ترک منطقه داده شد. جزیره را با خاطرات تلخ و شیرینی که داشتیم، ترک کرده و با مینی بوس ها به عقب حرکت کردیم اما در بازگشت هم اتفاق دیگری افتاد. هواپیمای عراقی را نرسیده به چهارراه امام دیدیم. خیلی دور میزد و گویا مترصد بود در شرایط مناسبی مینی بوس ما را بزند. آن روزها به تازگی از پدافندهای1- X (۱) در منطقه مستقر کرده بودند. به راننده گفتیم: « نگهدار! ما پناه بگیریم، هواپیما که رفت دوباره برو. » اما او می گفت: « صبر کنید چهارراه امام رو رد کنیم بعد! » ________________________ ۱. پدافند اتوماتیک X-۱ اگر چه سرنشین داشت اما بدون سرنشین هم می توانست عمل کند. چون با برق کار می کرد و به محض اینکه هواپیما در تیررس آن قرار می گرفت خودبخود شلیک می کرد. وظیفه سرنشین فقط هدایت دستگاه در جهت هواپیما بود و او نقشی در هدف گیری و تیراندازی نداشت. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 3⃣4⃣1⃣     هنوز به چهارراه نرسیده بودیم که هواپیما با سرعت به سمت ما آمد، در حالی که ارتفاعش را کم می کرد، به ما نزدیک تر می شد. در همین لحظات بود که 1- X شلیک کرد. از ترس مو بر تنمان سیخ شد. راننده ترمز کرد و همه پایین ریختیم. درست در لحظه ای که هواپیما به سمت ماشین شیرجه رفته بود پدافند 1- X تیراندازی کرد و موشک آن از چند متری ماشین رد شد. تیراندازی چنان قوی بود که فکر کردیم ماشین را زده! به بابا گفتم: « این همه تو منطقه موندیم چیزیمون نشد میترسم حالا که داریم میریم بلایی سرمون بیاد! » هواپیما دست از سرمان برنمی داشت. چندین بار بالای سرمان پرواز کرد. یا به قصد شناسایی آمده بود، یا می خواست ما را بزند و نمی توانست. به حرکتمان ادامه دادیم. هواپیما تا لحظه خروج از جزیره بر فراز سر ما آمد بدون اینکه کاری بکند. از جزیره به پادگانی که کنار پالایشگاه اهواز بود، آمدیم. حدود سه روز در پادگان بودیم که خبر مرخصی به نیروها داده شد. نیروهای جبهه اغلب سه گروه بودند. یک گروه نیروهای فصلی مثل کشاورزانی که زمستان ها به جبهه اعزام می شدند و دانش آموزان و دانشجویانی که تابستان ها جبهه ها را پر می کردند و یک گروه نیروهایی که مدام در جبهه بودند و جبهه، کار و زندگیشان شده بود. حالا عملیات طولانی شده بود و نیروهای فصلی دلشان نمی آمد عملیات ندیده به عقب برگردند. گاه از بین همۀ نیروها، افرادی به عشق عملیات آنقدر جبهه می ماندند که شهادت در عملیات قسمت شان می شد. آن روزها همۀ نیروها حال غریبی داشتند. ماه ها از عملیات خیبر می گذشت. در این مدت، دو سه عملیات لو رفته بود و تبلیغات منفی دشمن و رسانه های خارجی بیداد می کرد. رزمنده ها فشار مضاعفی تحمل می کردند، مدتها در جبهه بودن و عملیات نکردن! با وجود همه اتفاقاتی که در آن مدت افتاده بود و کارهایی که کرده بودیم چون عملیاتی انجام نشده بود، فکر می کردیم کاری نکرده ایم. با چنین روحیه ای راهی مرخصی می شدیم. قطار که راه افتاد شوخی و شلوغی دوستان هم پا گرفت. مقصد قطار تهران بود و هر کس در تهران برنامه ای داشت؛ عده ای قصد قم کرده بودند و عده ای حرف از شاه عبدالعظیم می زدند. من با چند نفر از بچه ها به فکر بهشت زهرا بودیم. تا عصر که وقت حرکت قطار به سمت تبریز بود، وقت داشتیم و دوست داشتم در چنان فرصتی به زیارت بهشت زهرا بروم. زیارت بهشت زهرا برای من به اندازه شرکت در چند عملیات روحیه دهنده بود؛ مزار شهید بهشتی، دکتر چمران، آیت الله طالقانی، شهدای گمنام و... آنجا چیزهای زیادی می شد گرفت. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم