#آقاجان
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبرے
جگرم آب شد و از تو نیامد خبرے
عاشقانے ڪہ مدام از فرجت مے گفتند
عڪسشان قاب شد و از تو نیامد خبرے
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
من و سالها جستجویت حسین جان
من و منت گفتگویت حسین جان
مگر میشود من به پایت نیفتم
من و سجده بر خاک کویت حسین جان
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚘﷽⚘
دلم
پرواز می خواهد
دلم با تو پریدن
در هوای باز می خواهد
دلم بی رنگ و بی روح است
دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد...
#شهیـدحسینحریری
سلام صبحتون شهدایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فرازی از وصیت شهید حاج قاسم سلیمانی:
اشک و سلاح سرمایهی من است.
ای خدای عزیز و خالق بیهمتا!
دستم خالیست، توشهای برنگرفتهام.
فقیر در نزد کریم چه حاجت به بردن توشه؟
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 #نورالدین_پسر_ایران خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣0⃣3⃣
قسمتهای ۳۰۱ تا ۳۱۰ کتاب زیبای نورالدین پسر ایران
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣1⃣3⃣
در بازگشت، زیر شعاع های نور خورشید که آرام آرام معرکه را روشن می کردند، تازه دیدم در کانال چه خبر است؛ انبوه جنازه های دشمن با وضع دهشتناکی آنجا ریخته بودند. ما با یک گروهان نیرو در مقابل چندین گروهان جنگیده بودیم. تا آن روز، آن همه جنازه دشمن را با آن وضع ندیده بودم. تا چشم کار می کرد انبوه کشته ها با سرهای شکافته و تن های دریده داخل کانال بود و اجسادی که در گریز به سمت باتلاق به هلاکت رسیده بودند.
لحظات اول صبح صدای درگیری شدیدی از پشت سر ما بلند شد. درگیری عجیبی بود! گیج شده بودم.
+ « این دیگه چیه! »
سریع نصف بچه ها را فرستادم عقب و بقیه باز هم به طرف عراقی ها رو کردند تا از هر دو طرف نگهبانی بدهند.
می ترسیدم عراقی هایی که در منطقه مانده بودند برگشته و درگیر شوند. اول صبح چند عراقی را که توی آب کز کرده بودند، گرفته بودیم و حالا این درگیری غیر منتظره فکرمان را مشغول کرده بود. درگیری چنان شدتی داشت که گاهی یک طرف درگیر روی کپه های خاک پیش می رفت و دقایقی بعد با فشار طرف مقابل عقب می نشست. آر.پی.جی زن های دو طرف با جسارت برمی خاستند و مواضع طرف مقابل را هدف می گرفتند. به کسی که بغل دستم بود گفتم:
« باور کن اینا هر دو طرف خودی ان! »
ـ « از کجا می دونی؟! »
+ « به جز بچه های خودمون کسی نمیتونه اینجا اینطوری بجنگه! »
بالاخره دقایقی بعد، آن آتش هم فروکش کرد و بعد فهمیدیم یکی از طرفین دسته، فرج قلی زاده از گروهان های ما بود و دیگری از لشکر ۲۵ کربلا! آنها در حین درگیری و پیشرَوی و پسروی ها از همدیگر اسیر می گیرند و متوجه ماوقع می شوند. در آن آتش بچه ها تلفات هم داده بودند و گویا مسئول مخابرات لشکر ۲۵ کربلا همانجا شهید شده بود. از این ناهماهنگی ها در عملیات زیاد پیش می آمد. شب قبل هم وقتی بچه ها، عراقی ها را در دشت دنبال می کردند، رحیم غفاری و چند نفر دیگر با رگبار بچه های لشکر ۲۵ کربلا به شهادت رسیده بودند. شهادت مظلومانه رحیم در آن مرحله دلم را سوزاند. برای پیشگیری از چنین مواردی اقداماتی هم انجام می شد، اغلب اسم رمز داده می شد؛ کلماتی مثل «چاقو» که شامل حروفی می شد که عرب ها در زبانشان ندارند و نمی توانند تلفظ کنند اما این هم زیاد مؤثر نبود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣1⃣3⃣
وقتی که در هر ثانیه، هشت گلوله خارج می شود چه جای این کلمات است؟!
ما تا آن لحظه که در منطقه بودیم چیزهای آبی رنگی روی زمین می دیدیم که نمی دانستیم چه هستند. وقتی منطقه کمی آرام تر شد به صرافت افتادیم که این چیزهای آبی که روی زمین پخش شده اند چه می توانند باشند. بچه ها آرام خبر را منتشر کردند؛ این ها شهدایی هستند که از عملیات والفجر ۸ روی نمکزار مانده اند؛ شهدا بادگیرهای آبیرنگی به تن داشتند و چندین ماه در کسوت بی نشانی مانده بودند. جنازه شهدا داخل نمکزار مانده و تقریباً سالم بودند. در همان هنگام نفربری از راه رسید و ما سراغ اجساد مطهر شهدا رفتیم تا آنها را از منطقه جمع کنیم. قبل از شهدا، به کار تخلیه مجروحان مشغول شدیم. بعد از انتقال زخمی ها دو نفر از بچه ها آمدند و خبر دادند سه عراقی در کانال مجروح اند. امکان عقب بردن عراقی ها نبود. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت:
« من میرم و اونا رو میزنم... »
با تعجب گفتم:
« ولی من صبح خط رو دیدم، مجروح عراقی نبود! یکی، دو نفر اسیر بودند که توی آب افتاده بودن و می لرزیدن. »
ـ « نه آقا سید! اینا تو کانال خودمون هستند. »
سریع راه افتادم و به سمتی که می گفتند رفتم. وقتی رسیدم دیدم بچه های خودمان هستند که دیشب هر سه یکجا و پشت سر هم در حالی که قصد کمک به مجروح قبلی را داشتند زخمی شده اند. صدها مگس روی زخمی ها نشسته بود! مگس ها را پراندم و چفیه ای رویشان کشیدم. زنده بودند. به کسی که خبر آورده بود گفتم:
« می دونی اینا کی هستند؟! »
ـ « نه! »
آنها را معرفی کردم؛ یکی از آنها قهرمان ملی تنیس، یکی امدادگر و سومی هم نیروی خودمان بود. به زودی قادر از راه رسید و گفت:
« اگه اجازه میدی این زخمی ها رو عقب ببریم، فقط یک نفر کمک به من بده. »
گفتم نیرو کم است و نمیتوانم کمک بدهم ولی دو نفر اسیر داشتیم که قادر می توانست از آنها استفاده کند. تأکید کردم و گفتم:
« تو از برانکارد نمی گیری بذار عراقی ها زخمی ها رو ببرن، تو از عقب برو و مواظب شان باش. »
ـ « سید! اگه این مغز تو نبود چی می شد؟! »
قادر شوخی می کرد، ناسلامتی سال ها در جبهه بودیم و در صحنه های مختلف تجربه ها جمع کرده بودیم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣1⃣3⃣
صبح محور کاملاً دست ما بود. من هم عقب تر آمدم و نیروهایی را که پشت گذاشته بودم دیدم. آقا قلی هم آمده بود و از شهدا عکس می گرفت. با خودم می گفتم:
« اینو ببین! چه حوصله ای داره! »
آقا قلی دید که نگاهش می کنم. گفت:
« آقا سید! اینجا جای خوبیه برای عکس گرفتن! اینجا پر از خاطره اس! »
اصلاً به اهمیت کار او فکر نمی کردم. از او در حالی که از تک تک شهدا عکس می گرفت دور شدم و آمدم پیش جواد بخت شکوهی. با او میانه خوبی داشتم و از اینکه سالم می دیدمش خوشحال بودم. گفت: « از بچه ها چه خبر! »
+ « جلو هستن! »
ـ « از نصرتی چه خبر؟! »
+ « اونم جلوتره! »
می دانستم رابطه جواد و محمد نصرتی چطور است برای همین دوست نداشتم خبر شهادت محمد را به او بدهم.(۱)
از کنار جواد گذشتم و کمی در سنگرها گشتم. در بازگشت متوجه شدم که جواد، پیکر غرق در خون محمد نصرتی را پیدا کرده است. به تماشایشان ایستادم؛ جواد گوشه جانمازش را با عطری که چند روز پیش از مشهد خریده بود خیس می کرد و صورت محمد را با آن پاک می کرد. گریه اش دلم را به درد آورد. نزدیک تر شدم و جواد را صدا زدم:
« جواد!... تو چرا اینجا موندی؟ »
با صدای حزین و گرفته ای گفت:
« تو که گفتی محمد جلو رفته، محمد که شهید شده... ببین! »
+ « من ازت میپرسم چرا اینجا اومدی؟ چرا سنگرو خالی گذاشتی و اینجا اومدی؟! »
می خواستم لحن صحبتم توأم با تحکم باشد که مجبور شود از آنجا برود. همیشه وقتی چنان صحنه هایی را می دیدم و سر بچه ها داد می زدم و عصبانی می شدم، واقعاً دلم خون گریه می کرد. خصوصاً که در شهادت امیر چنان حالی را تجربه کرده بودم. حالا جواد را می دیدم که چقدر پریشان است، افسوس آن لحظه نمی دانستم دوری آنها از هم زیاد طول نمی کشد.(۲)
جواد بلند شد. من هم راه افتادم. ساعت حدود ده صبح بود که «کاظم لطفی» مرا دید و گفت:
« سید! بیا این هم پول هایت! »
و بعد کلی پول خُرد به من داد! قصه این بود که وقتی مشهد بودیم زیاد خرج کرده بودم. آنجا وقتی فکر می کردم این بچه ها احتمال دارد چند وقت دیگر کنار ما نباشند اصلاً به خرج کردن و تمام شدن پول اهمیت نمی دادم. آنجا پول من تمام شد. وقتی به دزفول رسیدیم به خانه زنگ زدم و گفتم که برایم پول بفرستند.
________________________
۱. به مرخصی که آمده بودیم ماه رمضان بود و با قادر، حیدر، نصرتی و جواد و یکی دو نفر دیگر به پایگاه مسجدشان می رفتیم. جگر و چیزهای دیگر می پختند و من با دیدن رفتار آن ها بیشتر متوجه علاقه آن دو می شدم. علاقه پاکی که هردوشان را تا آخر عمر کوتاهشان در کنار هم نگه داشت.
۲. جواد بخت شکوهی بعد از اینکه ما خط را ترک کردیم، همراه نیروهای گردانی که بعدا به منطقه آمدند آنجا ماند و چند روز بعد با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. او با شهدای کارخانه نمک و دوست عزیزش، محمد نصرتی، تشییع شد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣1⃣3⃣
از این طرف کاظم لطفی هم قبل از عملیات به تبریز رفت و قرار شد به خانه ما سری بزند. او که نیروی اطلاعات ما در عملیات کارخانه نمک بود، پول را از خانه مان گرفته و همراه خودش به خط آورده بود! پول همه اش بیست تومنی و پنجاه تومنی بود و حالا او پول ها را به من تحویل می داد. خنده ام گرفت.
+ « آخه من این پول ها رو کجا جا بدم؟! کاش می ذاشتی عقب میموند. »
ـ « به فکرم رسید بیارم جلو بهت بدم! »
در آن هنگامه جیب های پر از پولم شده بود یک مشکل اضافی. به بچه ها می گفتم:
« هر کی پول احتیاج داره بدم! پول... »
ظهر برای ناهار کوفته آوردند. من هم کوفته دوست داشتم و دو سه تا خوردم. بعد از ناهار سروصدای بچه ها درآمد و معلوم شد کوفته ها بیات بوده اند و به معده بچه ها نساخته است. وضع به هم ریخت و حتی کسانی که نصف یک کوفته را خورده بودند در صف دستشویی نوبت گرفتند. تعجب کردم که چه شده من با آن همه کوفته ای که خوردم چیزیم نشد! فکر می کردم بعد از آن همه بلا و مصیبتی که بر سر بدنم آمده واقعاً با مردم عادی فرق دارم!
ساعاتی از ظهر نگذشته بود که از دور دیدم چهار نقطه سفیدرنگ به طرف ما حرکت می کنند. گرای خوبی برای دشمن بودند. دقت کردم و متوجه شدم چهار روحانی رزمنده اند که اتفاقاً هر چهار نفرشان عمامه سفید بر سر داشتند. نتوانستم آرام بگیرم و منتظر رسیدنشان باشم.
به دو به طرفشان رفتم، در حالی که به شدت عصبانی بودم و می ترسیدم دشمن هر لحظه با گرا گرفتن آن نقطه های سفید، باران گلوله هایش را رویمان بریزد. تا نزدیکشان رسیدم داد زدم:
« شما چرا اومدید؟ »
ـ « اومدیم به شما روحیه بدیم! »
دوباره با صدای شبیه فریاد گفتم:
«اگه می خواین به ما روحیه بدین آذوقه ما رو جلو برسونین، آب برسونین!»
واقعاً در خط، تشنگی کلافه مان کرده بود، در حالی که ماشین تدارکات تا جایی که می توانست جلو بیاید، آمده و گونی های کمپوت، آب، یخ و نان را آنجا ریخته بود. منتها این وسایل با خط فاصله داشت. من و این برادران روحانی هم نزدیک وسایل رسیده بودیم و من داشتم سرزنششان می کردم. اول عمامه هاشان را برداشتم و دادم دستشان و بعد پشت هر کدام دو سه گونی وسایل گذاشتم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣1⃣3⃣
خودم هم از وسایل برداشتم و در حالت نیم خیز آنها را جلو آوردم. بعد از اینکه پیش بچه ها رسیدم یکی از آنها از آقا جلال زاهدی پرسیده بود:
« این برادر کیه که اینقدر عصبانیه؟! »
در خط نیرو کم بود. در حالی که هنوز مواضع ما تثبیت نشده بود، مجبور شده بودیم با فاصله پانصد متری بچه ها را نگهبان بگذاریم. این فاصله ها پر از جنازه عراقی ها بود. از یک طرف نگران تعداد کم نیروها بودیم و از طرف دیگر ناراحت از اینکه نیرویی برایمان نمی فرستادند. حاضر بودیم هر شرایطی را تحمل کنیم اما منطقه حفظ شود و خون شهدای عزیزمان هدر نرود.
توپخانه ها هنوز کار می کردند و ما باید آن شب مهتابی را هم بیدار می ماندیم.
قبلاً هم تجربه کرده بودیم که هر وقت فاصله مان با دشمن چهارصد پانصد متر بود، راحت می شد جنگید اما هر قدر فاصله کم می شد درگیری هم مشکل تر می شد. با وجود شرایط سختمان باور نمی کردم عراق بتواند پاتکی بزند و موفق بشود. آن شب، شب سختی بود. بچه ها در فاصله های نسبتاً دوری به تنهایی باید میان جنازه های عراقی بیدار می ماندند و نگهبانی می دادند. به بچه ها سر می زدم و فکر می کردم به جای نگهبان، گشت بگذارم تا در فاصله هزار متری دو نفر با هم گشت بدهند.
آن شب تا صبح تا جایی که بدنم یاری می کرد بیدار ماندم و به بچه ها سر زدم. گفته بودند نیمه شب لودرها می آیند تا خاکریز قبلی ما و خط عراق را به هم وصل کنند در آن صورت خاکریزی در منطقه تشکیل می شد که تا سه راهی مرگ ادامه می یافت. نزدیک صبح با سروصدای زیادی که می شنیدم، بیدار شدم. متوجه شدم لودرها کار می کنند. به طرف لودری که جلوتر بود می رفتم که دیدم راننده لودر پایین پرید و فرار کرد. یک نفر دیگر هم کنار او بود که حالا با هم داشتند عقب می دویدند. بنده خدا فکر کرده بود من عراقی هستم! «رضا» یکی از بچه های مهندسی لشکر آنجا بود. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و پرسیدم:
« اینا چرا دارن فرار می کنن؟! »
رضا صدایشان کرد:
« این از بچه های خودمونه. »
تا رسیدند گفتم:
« ما دو شبه تو این خطیم. مگه عراقیها جرئت می کنن بیان تو این خط! »
به هر حال اول صبحی کمی هم خندیدیم.
کار احداث خاکریز گرچه خوب بود اما ضررهایی هم به ما زد. به ما نگفته بودند با احداث خاکریز سنگرهایمان از بین می روند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم