#سلام_بر_ابراهیم۲
کتاب شهید هادی دلها
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 1⃣
💫 به نام مادر
راوی: برادر شهید
در روزگاری که هنوز ابراهیم به دنیا نیامده بود، ماچندین خانه عوض کردیم. مستاجر بودیم و مثل بسیاری از مردم آن زمان، زندگی راحتی نداشتیم. یادم هست مدتی درخیابان شهید عجب گل(جهان پناه قدیم) نزدیک خیابان مشهد مستاجر بودیم. صاحبخانه ی ما زن بسیار با تقوایی بود. او معلم قرآن بود و در جلسات زنانه سخنرانی می کرد.
رفتار و اخلاق مادر ما، در زمانی که در منزل ایشان حضور داشتیم بسیار معنوی شده بود. به قرائت قرآن و ادعیه، بیشتر اهمیت می داد. مادر ما، یه زن بسیار مومن و معنوی بود، اما در آن سال معنوی ترشده بود.
روزها گذشت تا اینکه در اول اردیبهشت ۱۳۳۶ و درست در شب ۲۱ ماه مبارک رمضان و در همان خانه، ابراهیم به دنیا آمد. مادر و پدر ما بسیار او را دوست داشتند. هم پسر زیبایی بود، هم بسیار با محبت و دوست داشتنی. هر چه می گذشت، محبت ابراهیم در دل اعضای خانواده بیشتر می شد. همه او را دوست داشتند، او لایق محبت بود. پدر بارها می گفت:
« همه فرزندان من خوبند، اما ابراهیم را طوری دیگری دوست دارم. نمی دانید من در نمازشب هایم، از عمق جان برای ابراهیم دعامی کنم .خدا ان شاءالله او را در دنیا و آخرت سربلند کند. »
همین حالت را مادر ما نسبت به ابراهیم داشت. شدت علاقه مادر به ابراهیم، به حدی بودکه هر چه ابراهیم می گفت سریع انجام می داد. اما مادر ما یک زن دنیا دیده و بسیار فهمیده بود. توی فامیل و همسایه ها، هر کسی مشکل خانوادگی پیدا می کرد، راه منزل ما را پیش می گرفت. منزل ما شده بود یک دادگاه خانواده به تمام معنا، مادر ما هم قاضی!وقتی کسی مشکلاتش را برای مادر بیان می کرد، بهترین راهنمایی ها را می شنید. مادر همیشه تلاش می کرد تا زندگی جوان ها از هم نپاشد. من خانواده های بسیاری را دیدم که بانصیحت های مادرم، از سراشیبی سقوط نجات یافتند.
ابراهیم نیز دست کمی از مادر نداشت. سخن های مادر و نصیحت های او را شنیده بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 2⃣
لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شد! هر چند که من به او اعتراض می کردم و می گفتم:
« این افراد از تو بزرگترند، تو مجرد هستی، چرا وارد این ماجراها می شوی؟ »
اما او به خوبی کار را پیش می برد. یکی از پسرهای همسایه ما با دختر یکی از بازاری ها ازدواج کرد. پدر عروس از دوستان ابراهیم بود. هنوز مدتی از عروسی آن ها نگذشته بود که صدای داد و دعوای این زن ومرد، در کوچه و محل شنیده شد! کار به جایی رسید که توی کوچه با هم درگیر شدند و حسابی آبروریزی کردند. چند نفری برای پا در میانی اقدام کردند اما همگی گفتند:
« این ها باید جدا شوند. اصلا به درد هم نمی خورند. »
زندگی آن ها به صورت جدا از هم ادامه داشت. تا اینکه یک روز ابراهیم به سراغ داماد رفت. همه در محل، ابراهیم را به عنوان یک ورزشکار مومن و با خدا قبول داشتند. ابراهیم که با پدر عروس رفاقت داشت، می خواست هر طور شده زندگی آن ها از بین نرود.
روی پله در کنار منزل ما نشستند و ابراهیم ساعت ها با اوحرف زد. ب ااینکه داماد از او بزرگتر بود، اما آرام نشسته بود و گوش می کرد. ساعتی بعد ابراهیم به خانه آمد و دوید سمت مادر. بعد برای مادرگفت که چه حرف هایی بیان کرده. ابراهیم از مادر پرسید:
« حالا باید چی بگم؟ این داماد حرف من رو قبول داره »
مادر هم به ابراهیم گفت که چه چیزهایی را به داماد یادآور شود. بعد با اصرار ابراهیم، مادر سراغ عروس خانوم رفت. چند جلسه باهم صحبت کردند. ابراهیم نیز دستورات مادر را مو به مو اجرا کرد. داماد کوچه ی ماکاملا حرف های ابراهیم را قبول و در عمل اجرا کرد. هر چند خیلی از دوستان وحتی خود من به ابراهیم می گفتیم که دخالت نکند، اما اخلاص در کلام ابراهیم نتیجه داد. عروس و داماد دوباره به زندگی خود برگشتند. چند سال بعد که ابراهیم راهی جبهه شد، آن ها بچه دار شده بودند. الان چهل سال از آن ماجرا می گذرد. آن ها زندگی خوبی دارند و داماد و چندین نوه و...
آن ها تمام زندگی شان رامدیون تلاش ابراهیم می دانند. کارهای ابراهیم مصداق کلام نورانی مولاعلی (ع) در نهج البلاغه بود که در نامه ۴۷ فرمودند:
« اصلاح وسازش دادن میان مسلمانان از تمام نمازها وروزه های (مستحبی) بالاتر است. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 3⃣
ابراهیم جبهه بود و مادر همیشه نگران. وقتی مرخصی می آمد، نمی دانید مادر ما چقدر خوشحال می شد و دور و کنارش می چرخید. شاید به همین خاطر داغ ابراهیم، مادر را از پا انداخت. وقتی که خبر شهادت ابراهیم پخش شد و زمانی که خبری از بازگشت پیکر ابراهیم نشد، دیگر نمی شد حال و روز مادر را وصف کرد .حاج حسین الله کرم بابچه های اطلاعات به منزل آمدند و خبر قطعی شهادت را اعلام کردند، اما هر روز یکی می آمد و خبر جدیدی می داد.
یکی می گفت:
« صدایش را از رادیو عراق شنیده اند و زنده است. »
دیگری می گفت:
« شهید شده، رزمنده ها او را دیده اند و... »
تا اینکه یک مراسم ختم برای او برگزار شد.
درست بعد از مراسم که مادر ما قبول کرد که پسرش شهید شده، شخصی آمد و در مورد زنده بودن ابراهیم حرف زد. بعد هم گفت:
« می خواهم برای اوآئینه بین بیاورم تا به کمک جن بگوید زنده است یا نه؟! »
فردای آن روز با خوشحالی آمد و گفت:
« مادرمژده بده، آئینه بین گفته ابراهیم زنده است! »
شاید بتوان گفت که این موارد، بیشتر از خبر شهادت، مادر ما را اذیت می کرد. مادر از درون می سوخت. می نشست جلوی تصویر ابراهیم و زارزار گریه می کرد. بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم، حالش خیلی بدتر شد. کارش به جایی رسید که سریخچال می رفت و یخ و برفک های یخچال را می خورد!
می گفت:
« قلبم می سوزد! می خواهم کمی آرام بشوم. »
در یکی از روزهای آبان ۱۳۷۲ بود که به منزل مادر آمدم، قلبش درد می کرد. به اصرار، او را بیمارستان بردم. در اورژانس بستری شد. دکتر معاینه اش کرد. حالش خیلی بد نبود. من هم بیرون اورژانس نشستم.
منتظر بودم که دکتر او را مرخص کند. چون چندبار دیگر چنین اتفاقی تکرار شده بود.
اما یکی دوساعت بعد، دکتر به سراغ من آمد و بی مقدمه گفت:
« تسلیت می گویم. »
چشمانم داشت ازحدقه در می آمد. گفتم: « چی؟ اشتباه نمی کنی؟ مادرم حالش بد نیست. »
دویدم بالای سرش، آرام و آهسته خوابیده بود. دیگر فراق ابراهیم را نتوانست تحمل کند. او به فرزندش ملحق شد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 4⃣
💫 بنده خدا
راوی عباس هادی
خیابان شهید عجب گل، بن بست تجلی، منزل کوچک ما آنجا بود. بعد از سال ها مستاجری، این خانه را پدر ما خرید و ما از مستاجری نجات یافتیم.
درهمان منزل بود که ابراهیم همراه پدر و برادرم تمرین ورزش باستانی را شروع کرد. ابراهیم در همان خانه هیئت برگزار می کرد و بسیاری از جوانان محل را جذب اینگونه محافل نمود. منزل ما از دو اتاق کوچک تودرتو تشکیل شده و فضای زیادی نداشت. اما با این حال، بیشتر اوقات مجلس روضه امام حسین (ع) در این خانه برقرار بود.
یکی از روحیات پدرم این بودکه جلوی درب خانه را معمولایک لامپ نصب می کرد تا این کوچه باریک و تاریک، روشن شود. هر چند که هفته ای یک بار حداقل، این لامپ راسرقت می کردند!
از دیگر ویژگی های پدر این بود که می گفت:
«صبح تا غروب، لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر کسی، همسایه ای، احتیاجی دارد یا چیزی می خواهد، راحت باشد. »
یک شب درب منزل ما هنوز باز مانده بود. ما دور سفره مشغول شام بودیم. شام که تمام شد سفره راجمع کردیم که یک نفر از در وارد شد و گفت:
« یاالله.... »
مادرم سریع چادرش را روی سرش کشید. پدرم که در گوشه ی اتاق، کنار سماور نشسته بود گفت:
« بفرمایید. »
گفتم: « باباکیه؟ »
گفت:
« یه بنده خدانمی دونم کیه. »
این آقا وارد حیاط شد و سلام کرد. مقابل اتاق که قرار گرفت گفت:
« هیئت تموم شده؟ »
پدر ما هم گفت:
« بفرمایید، بنشینید یه چایی براتون بریزم. »
بنده خدا واقعا فکر کرد که تازه هیئت تموم شده. همانجا کنار پدر نشست و چایی را از دست ایشان گرفت. بعد یه نگاهی به ما کرد و از دیدن زیرشلواری پای پسرها و چادر رنگی که سر مادرم بود، همه چیز را فهمید.
خیلی خجالت کشید، اما پدرم خیلی با خوش رویی با او برخورد کرد. این بنده چایی را سریع خورد. بعد معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت.
ابراهیم گفت:
« این بنده خدا را می شناختی؟ »
گفت:
« نه باباجان، امشب توفیق داشتیم یه بنده خدا اومد منزل ما و به عشق امام حسین (ع) یه چای خورد و رفت.
با اینکه پدرم اوضاع اقتصادی خوبی نداشت، اما آدم دست ودلبازی بود. تا آنجا که می توانست برای امام حسین (ع) خرج می کرد. خودش را هم وقف هیئت حضرت علی اصغر (ع) در سرچشمه کرده بود.
این اخلاق و این بزرگ منشی ها دست به دست هم داد تا خدا فرزندان خوب و صالحی نصیب او کند. ابراهیم در سال های اول دبیرستان بود که داغ پدر، او را یتیم کرد.
پدر ما تقریبا شصت سال از خدا عمر گرفت. عمری با برکت. سال ۱۳۵۲ نیز به رحمت خدا رفت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 5⃣
💫 والیبال
راوی: مهدی محمدی
سال اول دبیرستان بودم. در دبیرستان کریم خان زند. در مدرسه ما همه گونه دانش آموزی حضور داشت. آن موقع شش سال دبستان بود و شش سال دبیرستان، یعنی از ۱۲ سال تا ۱۹ سال دانش آموز داشتیم.
یادم هست برخی دانش آموزان ما راننده بودند! بعد از مدرسه مشغول کار با ماشین می شدند. برخی اهل خلاف و اعتیاد...
من در مدرسه می ترسیدم با هر کسی رفیق شوم. تا اینکه خدا یکی از بهترین بندگانش را در مسیر زندگی من قرار داد. کسی که بعدها دیگر شبیه او را ندیدم.
یک روز در زنگ ورزش، همراه با دانش آموزان بزرگتر مشغول والیبال شدیم. من سعی می کردم توانایی خودم را به معلم ورزش نشان دهم تا برای تیم مدرسه انتخابم کند. اما بزرگ ترهای مدرسه و دانش آموزان سال های اخر، به خاطر قد و هیکل شان، جایی در تیم برای ما باقی نمی گذاشتند.
گذشت تایک روز سرصف، معلم ورزش اسامی دانش اموزان منتخب والیبال را خواندند، من از این که انتخاب نشدم ناراحت بودم.
ابراهیم که یکی ازقوی ترین بازیکنان تیم والیبال مدرسه بود، مرا دید و گفت:
« امروز عصر یادت نره، بیا کلوپ صدری برای تمرین. »
گفتم:
« من انتخاب نشدم. »
گفت:
« تو چیکار داری، بیا برای تمرین »
بعد خودش با معلم ورزش صحبت کرد و از توانایی من تعریف کرد. با اصرار ابراهیم آمدم.
خیلی ها مرا مسخره می کردند. کوچک بودم و جای آن ها را گرفته بودم. اما ابراهیم درطول تمرین، مرتب به من پاس می داد و بارها از من تعریف کرد.
روز بعد در مدرسه و زنگ تفریح به سراغ او رفتم. او تنها کسی بود که مرا تحویل می گرفت. با من حرف زد. خیلی از رفاقت با او لذت می بردم. من می دیدم که تمام دانش آموزان مدرسه احترام او را داشتند. شخصیت او به قدری قابل احترام بود که دبیرستان مدرسه نیز، ادب را در برخورد با او رعایت می کردند.
روز بعد وقتی می خواستیم از مدرسه به تمرین برویم، ابراهیم کمی با من صحبت کرد و گفت:
«آقا مهدی، محیط ورزش محیط معنوی است. سعی کن کارها و حتی ورزش کردنت برای خدا باشد. اگر نمازت رو نخواندی، یا اگر غسل واجب به گردن داری، اول برو پاک بشو و بعد... »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 6⃣
گفتم:
«نه آقا ابراهیم من صبح نماز خواندم. خودم به این مسائل دقت دارم. بعد از تمرین هم نمازم رامی خوانم. »
ابراهیم گفت:
« پس نماز ظهرت را هم سعی کن اول وقت بخونی. اصلا بیا از فردا وقتی خواستیم برای تمرین به سالن برویم، نمازمان را به جماعت در مسجد بخوانیم. »
من هم قبول کردم. یعنی این قدر این شخصیت در نظرم محبوب بود که هر چه می گفت قبول می کردم. رفاقت من، روز به روز با ابراهیم بیشتر می شد. من اول دبیرستان و او سال چهارم بود. از اینکه محبوب ترین دانش آموز مدرسه با من رفیق شده خیلی خوشحال بودم. او در ضمن بازی و تمرین، مرا غیر مستقیم نصیحت می کرد. می گفت:
« مواظب باش باچه کسی رفیق می شوی، مواظب باش حق کسی برگردنت نباشد. دقت کن به کسی ظلم نکنی و... »
مدتی بعد در کلوپ صدری، مشغول تمرین بودیم که چند نفر از ورزشکاران معروف به آنجا آمدند. یکی از آن ها از همه معروف تر بود. بازیکن فوتبال بود، اما والیبال هم بازی می کرد.
او علی پروین، از جوانان محله ی ما بود. با آقای رضا ز ، که او هم از بازیکنان سرشناس والیبال بود. آن ها به سالن آمدند. خیلی ها نیز برای دیدن آن ها به سالن صدری آمدند. هیجان خاصی در سالن ایجاد شد.
نمی دانم چه کسی در حضور آن ها از ابراهیم تعریف کرد؟! به آن ها پیشنهاد داد. که با این جوان، تک به سه والیبال بازی کنند.
ابراهیم یک طرف و این سه نفر در طرف مقابل ایستادند. بچه هایی که برای تماشای والیبال آمده بودند، همگی ابراهیم را تشویق می کردند.
نمی دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد. دست آخر ابراهیم نیز توانست آن ها را شکست بدهد! یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می کرد. روزها گذشت تا اینکه یک روز عصر در مدرسه به من گفت:
« بیاوالیبال تک به تک بزنیم. »
شروع کردیم به بازی. بیشتر بچه های کلاس، دور زمین جمع شدند. ابراهیم، سرویس ها را بر خلاف همیشه طوری می زد که راحت بتوانم جمع کنم! من هم تلاش می کردم در مقابل او کم نیاورم. هر چند دیده بودم که او تک نفره در مقابل چندین بازیکن والیبال می ایستد و آن ها را شکست می دهد.
آن روز، من بازی با ابراهیم را برنده شدم. در واقع ابراهیم آنقدر ضعیف بازی کرد که یک نوجوان کوچکتر از اوبرنده شود.
نمی دانید در مقابل همکلاسی هایم چقدر لذت بردم. هنوز شیرینی آن لحظات را در کام خودم حس می کنم. اما ابراهیم، از اینکه من لذت می بردم خوشحال بود!
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 7⃣
💫 دعوا
راوی: سید محسن مرتضوی
اوضاع جوانان محله ی ما روز به روز بدتر می شد. هر روز غروب، دسته دسته جوان ها را می دیدیم که به سوی کاباره و مشروب فروشی ها می رفتند. هر روز هم تعداد این مراکز فساد در جنوب تهران بیشتر می شد.
اهل دین و ایمان، روز به روز از تعدادشان کاسته می شد و در عوض، جوان های معتاد و مست، جای آن ها را می گرفت!
این اوضاع را در اوایل دهه ی پنجاه در محله خودمان شاهد بودم. من با این که در یک خانواده ی روحانی بزرگ شده بودم، اما در آستانه ی بلوغ، هر روز چنین جوانانی را در کوچه و محله می دیدم. شک نداشتم که این موج فساد، مرا هم با خود خواهد برد.
مدت کوتاهی بود که به زورخانه حاج حسن نجار می رفتم. کمی زور بازو پیدا کردم. یک روز متوجه شدم که جوان های انتهای کوچه ی ما، برای عبور دخترها مزاحمت ایجاد کردند. برای همین یا چند نفر از دوستانم مثل مهدی حسن قمی و (شهید) سید جواد مجدپور به سمت آن ها رفتیم تا یک دعوای حسابی راه بیاندازیم. مهدی با اینکه قد و هیکلش کوچک بود اما یک قمه باخودش آورد و داد و بیداد می کرد! کار بالا گرفت. هنوز به صورت جدی دعوا شروع نشده بود که چند نفری جلو آمدند و ما را آشتی دادند. یکی از کسانی که آن روز برای اولین بار دیدم، جوانی به نام ابراهیم هادی بود. ابراهیم، از قبل با مهدی دوست بود و من را هم می شناخت، اما من او را ندیده بودم. آن دعوا باعث آشنایی و رفاقت ما با بچه های ته کوچه شد. ابراهیم بعد از اینکه موضوع دعوا به اتمام رسید، رو به من با لبخند گفت:
« شماچیکاره ای، وقت بیکاری چه می کنی؟ »
گفتم:
« ما روزها سر کار توی بازار و شب ها می رویم زورخانه، اگه دوست داشتی شما هم بیا، نزدیکه، اون طرف خیابان، بغل مسجد سلمان. زورخانه حاج حسن نجار. »
ابراهیم قبول کرد و گفت:
«ان شاءالله شب خدمت می رسیم. »
شب زودتر از قبل رفتم و خودم را آماده کردم. البته من تازه با این محیط ورزشی آشنا شده بودم. با خودم گفتم:
« بگذار وقتی ابراهیم می آید، بداند که من ورزشکار هستم و می توانستم توی دعوا همه را بزنم و... »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 8⃣
کمی از تمرین ما گذشت، ابراهیم با دوستانش وارد شدند. به محض ورود آن ها، حاج حسن از جا بلند شد و گفت:
« به به، آقا ابراهیم هادی، خوش آمدی پهلوان، چه عجب اینطرفا... »
جا خوردم. من می خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم، اما ظاهرا او قبل از ما یه ورزشکار تمام عیار بوده!
آن شب ازدوستانم شنیدم که ابراهیم،
در حال حاضر کشتی گیر باشگاه استاد شیرگیر است و یکی از کشتی گیران و باستانی کارهای آنجاست. خلاصه حسابی ضایع شدم.
هیچ وقت فکر نمی کردم که ماجرای دعوای آن روز، چنین مقدمه ای برای آشنایی ما بشود. از آن روز رفاقت ما با ابراهیم آغاز شد. کمی که گذشت یکباره دیدم که شب و روز ما با هم گره خورده. ابراهیم تمام زندگی ما شده بود. ابراهیم از من دوسال بزرگتر بود. او مثل یک بزرگتر، تمام حواسش به من و امثال من بود. کجا می رویم؟ با کی می گردیم و...
به جرات می گویم با اینکه در خانواده ای بسیار مذهبی بزرگ شدم، اما اگر مراقبت های ابراهیم از ما نبود، معلوم نبود که چنین عاقبتی پیدا کنم. شک نداشتم که اگرخداوند ابراهیم را در مسیر زندگی ما قرار نمی داد، فساد حاکم بر جوانان آن دوران ، ما رو هم نابود می کرد.
بگذاریدبیشترتوضیح بدهم. جوانی مثل ابراهیم، وجود خودش را در آن دوران، وقف هدایت امثال ما نمود. ما صبح تا عصر در بازار مشغول بودیم. نماز مغرب را که در مسجد می خواندیم، با ابراهیم و چند نفر از دوستان راهی زورخانه می شدیم. بعضی شب ها تا ساعت دوازده شب مشغول ورزش بودیم. بطوری که وقتی منزل می آمدم، از زور خستگی سریع خوابم می برد. یعنی فرصتی برای همراهی بادوستان فاسد محل نداشتم.
ابراهیم، تمام وقت من وامثال من را پر کرد. روزهای تعطیلم با هم به کوه می رفتیم. بعضی هفته ها به سمت امام زاده داوود، با پای پیاده حرکت می کردیم.
او الگوی کامل اخلاق برای ما بود. هنوز نصیحت هایش را در ذهن دارم. او در مورد آنچه یک جوان باید بداند، برای ما صحبت می کرد.
چقدر روزهای زیبایی بود. خداوند در بدترین دوران زندگی، بهترین بندگان خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد. کسانی مثل ابراهیم و حاج حسن نجار و...
روزها می گذشت و ما، هر شب و روز با آقا ابراهیم بودیم. او به ما درس جوانمردی و لوطی گری داد. رفاقت با ابراهیم، ما را مقید به مسجد و نماز اول وقت کرد. آن هم در زمانی که هیئت و مسجد رفتن، توسط بسیاری ازجوان های آن دوره مسخره می شد!
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 9⃣
هیئت وحدت اسلامی راه افتاد. ابراهیم برای ما مداحی می کرد و ما را با اهل بیت پیوند داد. کم کم شور و حال انقلابی در جوان ها پدید آمد. نفس مسیحایی امام راحل، خیلی ها را به سوی خدا و معنویات کشاند، اما ابراهیم، به اقرار تمام دوستان، از جوان های مومن و حزب الهی، آن هم سال ها قبل از انقلاب بود. غیر از معنویات، ابراهیم به ما ادب و حتی نحوه ی برخورد با دیگران را نیز آموزش می داد.
یادم هست در منطقه مشیریه، یک زور خانه بود که یک پیر مرد هفتاد ساله ی ورزشکار، آن را اداره می کرد. یک شب رفقا گفتند که برای ورزش به آنجا برویم. ما هم با چندین موتور راهی شدیم.
وقتی رفتیم توقع داشتیم مثل دیگر زورخانه ها، با ما مثل مهمان برخورد کنند، اما نه تنها به ما محل نگذاشتند، بلکه اجازه ورزش هم ندادند!
رفقای ما از آنجا بیرون آمدند، کمی بی ادبی کردند. حتی برخی ها گفتند:
« بیایید برگردیم و یه دعوا راه بیاندازیم. »
اما ابراهیم داد زد و گفت:
« این حرفا چیه،کسی برگرده با من طرفه! »
روز بعد صاحب زورخانه مشیریه را در بازار دیدم. جلو رفتم و سلام و از برخورد شب قبل معذرت خواهی کردم.
پیر مرد گفت:
« خواهش می کنم. عیبی نداره. اما رفقای شما همه بی ادبی کردند، به جز آن جوان که محاسن بلندی داشت. »
بعد شروع کرد از ابراهیم تعریف کردن.
سال ها بعد از شهادت ابراهیم، یکبار دیگر به زورخانه پیرمرد رفتم. تصویر بزرگی از ابراهیم را در محل ورزش باستانی نصب کرده بود...
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 🔟
💫 احوالات بزرگان
راوی: امیر منجر
مدتی است که کتاب هایی در احوالات علما و بزرگان دین مطالعه می کنم. شنیدن برخی حالات و روحیات این اسطوره های دینی برای من زیبا است. اما جالب تر آنکه من در طول زندگی، با یک نفر همراه بودم که بیشتر این حالات را به صورت زنده به من نشان داد!
منزل ما با یک فاصله در کنار خانه ی ابراهیم بود. من و ابراهیم تقریبا هم سن بودیم. یک نسبت فامیلی هم مادران ما با هم داشتند. همین باعث شد که از دوران کودکی رفت و آمد ما بیشتر شود.
در دوران انقلاب هم این رفت و آمد به اوج رسید. اما در طول دفاع مقدس، به خاطر مسئولیت هایی که داشتم، خیلی نتوانستم ابراهیم را همراهی کنم و از وجود او بهره ببرم.
بنده با شهدای بسیاری همراه بودم. زندگی بسیاری از فرماندهان دفاع مقدس را از نزدیک لمس کردم. مدت ها با سردار شهید محمد بروجردی کار کردم. اما به صراحت می گویم که ابراهیم یک انسان دیگری بود!
خیلی افراد را شاهد بودیم که با آغاز انقلاب، در درون آنها نیز انقلاب صورت گرفت و مذهبی شدند. اما ابراهیم از قبل انقلاب، یک شخصیت خاص معنوی داشت.
او نه تنها در رعایت مستحبات و مکروهات دقت می کرد، بلکه روح لطیف و معنوی او به گونه ای بود که بسیاری از افراد خوب جامعه با او قابل قیاس نبود. من یک مثال می زنم تا این لطافت روحی را حس کنید. قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی می رفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم:
« مگه عجله نداشتی؟! »
همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت:
« یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم! »
من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت پایش را روی زمین می کشید و آرام راه می رفت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
آموزش سریع و آسان ساخت یک نامه جعلی !
🔻اخیرا رسانه های ضدانقلاب اقدام به نشر نامه جعلی کردند که در آن ادعا شده بود وزارت بهداشت افرادی که در #انتخابات شرکت می کنند را در اولویت تزریق #واکسن قرار داده است. این تصویر پس از تکذیب رسمی وزارت بهداشت و اثبات جعلی بودن، تنها پس از چند ساعت از خروجی این رسانه ها حذف شد!
✅ اما این نامه های جعلی که هر چندگاهی فضای مجازی ایران را تحت تاثیر خود قرار می دهند چگونه به وجود می آیند؟
#پاسخ_به_شبهات
#داستانک | کاش یک کبوتر بودم...
◽️ ای خدا کاش که من یک کبوتر بودم
◽️به مناسبت ۲۳ ذیالقعده روز مخصوص زیارتی امام رضا (علیه السلام)
⬇️دریافت نسخه باکیفیت | ۹مگابایت
⬇️دریافت #داستانک
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
sheytanshenasi_26_ostadshojae_softgozar.com.mp3
5.37M
#شيطان_شناسی ۲۶
آنچه خواهید شنید؛
✍ بعضی چیزها...
شرشیطان رو از سرمون کم میکنن!
🔻بطوریکه؛
حجم حمله های شیطان رو
بر روح مون،کمتر می کنند.
❣راههای میانبر رو یادبگیریم👆👆
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
sheytanshenasi_27_ostadshojae_softgozar.com.mp3
7.14M
#شيطان_شناسی ۲۷
آنچه خواهید شنید؛
✍ باید بياموزيم ؛
برای شیطان، قابل دسترسی نباشیم❗️
🔻روح قدرتمند،
براحتی تیر شیطان را نمی پذیرد...
راستی؛
چگونه قدرت بگیریم؟؟👆
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلّی الله عليه وآله:
✍عُنوانُ صَحیفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلیِّ بنِ ابیطالب علیهالسلام.
🔴سرلوحة پروندة هر مؤمن (در روز قیامت) دوستی و محبت علی بن ابیطالب علیهالسلام است.
📚 کنزالعمال، ج ١١، ص ٦١٥
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 رشوهی صد میلیون تومانی هویدا به فرح پهلوی برای باقی ماندن در قدرت
⭕️ رقمی معادل با ۳۵۰۰ خودرو پیکانی که نماد سادهزیستی دروغین او بود...!😏
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
✍️ #دلنوشت
کار خورشید؛
تزریق حیات است در رگهای اهل زمین !
و کار تو؛ تزریق حیات در قلب تمام کائنات!
شمس الشموس شدهای؛
تا قلبها زیر حرارت مهرت، و نور نگاهت، زنده بمانند.
نزدیک است روزی که ابرها کنار روند و...
چشمِ عالمیان به ذات نورانیتان روشن شود.
🌞السلام علیک یا علیبنموسیالرضا علیهالسلام
با هم زمزمه کنیم:
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋🌸
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
ویژه ۲۳ ذیقعده، روز زیارتی #امام_رضا علیهالسلام
#بطلبآقا
#حرملازمم
#آدمین_نوشت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌅 #عکس_نوشته
📝مثل الامام مثل الکعبه ...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حُبُڪْ نِعْمَتےْ ...
قَبْرڪْ قِبْلَتے ْ ...
حُسیڹــ❦ـــْ
❥ تا ابد هم کھ بخوانند همھ مرثیھ ات
❥ باز هم روضھ ناخواندھ بھ عالم دارے
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تا نگاهـت
با نگاهـــم
حرفها دارد بمان ...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم