eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی: کسانی‌که عقب مانده‌اند برسند، و کسانی‌که جلو رفته‌اند برگردند. یعنی با ولایت حرکت‌کردن 🔴 عاشورا نتیجه از یاد بردن غدیر است. #🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این زمین خشک و بی حاصل یک تکه ابر می خواهد که از آسمان دلتنگی تمام بغضهای نبودنت را ببارد.... و رنگین کمانی که دوست داشتنت را به تصویر بکشد... و نسیمی که قصه‌ی هزار و یک شبِ تنهایی ات را آرام در گوش دنیا زمزمه کند.‌.. شاید دلی بلرزد... شاید چشمی تر شود... شاید بذر عشقت در سینه ای بروید! و یک نفر آمدن تو را با تمام جان آرزو کند ... ‌‌ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حسین جان قلبم مدام بهانه ی تو می گیرد بیا و درمانش کن ای طبیب!💔 السلام علیک یااباعبدالله الحسین🧡🌈 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهادت واقعا است و شهید شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠فرازی از وصیت نامه شهید حمید رضا زرچینی: 🌷وصیت مےکنم برسنگ قبرم نوشته شود: عشـاق اگر لقاے تو را آرزو ڪنند باید اول وضو ڪنند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب یا زهرا( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 1⃣2⃣     🌟 والفجر یک نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان اوایل فروردین ۱۳۶۲ در کنار برادر هدایت بودم. حرف هایش عجیب بود. می گفت: « دیگر تحمل ندارم. دنیا برایم خیلی کوچک شده! دیگر طاقت ماندن ندارم. مثل انسانی شده ام که نمی تواند نَفس بکشد. می خواهم داد بزنم! می خواهم پرواز کنم! » من هم با تعجب گوش می کردم. روحیاتش خیلی عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است. خودروهای نظامی، بچه ها را به سوی منطقه ي شمالي فکه منتقل کردند. رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود. گویی مسافری بود که آخرین لحظات سفر را طی می کند. چادرها برپا شد. قرار بود گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد. برادر هدايت آمد در جمع بچه ها. خیلی مؤدب صحبت کرد. پیشنهاد کرد در همین جا مسجدی برپا کنیم. چهار نفر به نام های برادران فیضی، انصاری، رضایت و بت شکن بلند شدند. آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد. ( شهید تورجی در نوار مکثی کرد وگفت: «همه این پنج نفر شهیدشده اند. » ) خاک سرزمین فکه گریه ها و ناله های جانسوز آنها را به یاد دارد. چه حالی داشتند. چگونه خدا را صدا می زدند. سجده های طولانی آنها را در نیمه شب ها فراموش نمی کنم. سه روز مانده بود به آغاز عملیات " والفجر یک ". از طرف فرماندهی گردان کلیه بچه ها را جمع کردند. پس از سخنرانی، همه نیروهای گروهان ها را جابه جا کردند. گفتند: « باید برای عملیات نیروهای با تجربه و کم تجربه ترکیب شوند. برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد. محل استقرار آنها از گروهان ما یعنی ابوذر جدا شد. فاصله ما از هم زیاد بود. اما دل های ما به هم نزدیک. از فرمانده اجازه می گرفتم هر روز مسافت طولانی را با پای پیاده می رفتم به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود از معرفت. لبخند او روحیه من را تغییر می داد. عصر روز بیستم فروردین بود. فرمانده ما اعلام کرد: « امشب ساعت ده عملیات آغاز می شود. » همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. بوی عطر خاصی می داد. چنین بویی به مشامم نخورده بود! چهره اش برافروخته بود. همین طور در آغوش هم بودیم. من مطمئن شدم که این آخرین دیدار ماست! ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 2⃣2⃣ ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد. ترس عجیبی داشتم. رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله می کردیم. به ما گفته بودند: « اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند معطل نشوید. باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید. » حالت بدی بود. صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمی شد. گویی عراقی ها می دانستند ما از کجا حرکت می کنیم. گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد. گروهان ما هم پشت سر آنها به راه افتاد. صدای شلیک تیربار عراقی ها لحظه ای قطع نمی شد. بچه ها همینطور روی زمین می افتادند. صدای ناله ها همین طور زیاد می شد. در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم! مشغول دویدن بودیم. برای لحظه ای تعجب کردم! من به سر ستون رسیده بودم. فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه بچه های گروهان یاسر... هر لحظه منتظر گلوله ای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم. توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش می دهد. من هم شروع کردم: « هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین... » رسیدیم به کانال. اما اصلا جای امنی نبود. گلوله های خمپاره ي دشمن به طور دقیق داخل کانال می‌خورد. کار، سخت شد. دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچه ها بوجود آورده بود! از مسیر کانال جلو رفتیم. ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم! تعداد نیروهای ما کم بود. با فرماندهی تماس گرفتیم. گفتند: « خط دشمن شکسته نشده. بسیاری از گردان ها به خطوط مورد نظر نرسیده اند. تا هوا تاریک است برگردید! » منورها آسمان را روشن کرده بود. آماده برگشت شدیم. در مسیر برگشت قسمتی از کانال پر شده بود. تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند. هر کسی از آنجا عبور می کرد مورد اصابت قرار می گرفت. با چند نفر رفتیم کنار کانال. به سمت دشمن شلیک کردیم. بقیه بچه ها سریع به سمت عقب حرکت کردند. وقتی همه از آنجا بور کردند ما هم به سمت عقب دویديم. قبل از روشن شدن هوا، به خاکریزِ شروع عملیات رسیدیم. هیچ کاری نمی شد کرد. بسیاری از دوستان ما در طی مسیر مانده بودند. با اینکه خسته بودم و خواب آلود اما سریع به سراغ بچه های گروهان عمار رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 3⃣2⃣     تعداد بچه های سالم آنها هم کم بود. همه خسته بودند. هرکس گوشه ای افتاده بود. با تعجب از همه سؤال می کردم. از بچه ها سراغ هدایت را می گرفتم. هیچ کس از او خبری نداشت. سراغ فرمانده شان رفتم. او هم اظهار بی خبری کرد. خیلی به دنبال او گشتم. حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم. تمام آمبولانس ها و سنگر امدادگرها را گشتم. اما خبری نبود. خسته شدم. در کنار بچه های گروهان عمار نشستم. یکی از بچه های همان گروهان پیش من آمد. او را می شناختم. او هم مثل من ارادت قلبی به برادر هدایت داشت. بعد از سلام و احوالپرسی سراغ او را گرفتم. نََفس عمیقی کشید. در حالی که بُغض کرده بود گفت: « زیاد دنبال او نگرد! » بعد ادامه داد: « عصر دیروز فرمانده ما یک نفر را برای نگهبانی می خواست. برادر هدایت مفاتیح کوچکش را برداشت و به سنگر جلو رفت. دو ساعت بعد برگشت. شخص دیگری جایگزین او شد. چهره هدایت خیلی تغییر کرده بود. یکپارچه نور بود. بوی عطر عجیبی داشت. هدايت وصیتنامه اش را همانجا نوشته بود. آن را به من تحويل داد. در آن برگه نوشته بود: در همان سنگر نگهبانی، مولایش امام زمان(عج) را زیارت کرده! در همان جا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود. برای همین، دیگر آرام و قرار نداشت. همان موقع شما آمدی. فکر می کنم متوجه بوی عطر شدی!؟ » با تکان دادن سر، حرفش را تأیید کردم. ایشان در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود با صدایی بغض آلود ادامه داد: « دنبال برادر هدایت نگرد! » همان روز بچه ها را به عقب منتقل کردند. من هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم. روز بعد شنيدم فرمانده گردان ما خواب برادر هدایت را دید. مضمون خواب حکایت از شهادت این انسان وارسته داشت.(۱) بعد هم کل گردان ما را به مرخصی فرستادند. ________________________ ۱. خیلی علاقه مند بودم مطالعات بیشتری ازاین شهید داشته باشم. آیا او قبر دارد؟ آیا مزار او در اصفهان است؟هیچ یک از دوستان شهید حتی خانواده شهيد تورجي در عین علاقه مند بودن اطلاعی از شهید هدایت نداشتند. این بار هم با عنایت خدا و کمک شهید تورجی به جواب هایم رسیدم! مزار عارف وارسته شهید محمدحسن هدایت در گلستان شهدا پشت نرده های پارکینگ جدید بلوک دوم ردیف ششم شماره نهم می باشد. ( البته متاسفانه قبور شهدای گلستان، شماره و ردیف ندارد. ) ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 4⃣2⃣    🌟 کردستان نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان بعد از مرخصی به دارخوئین برگشتیم. جای شهدا خیلی خالی بود. برادر عباس قربانی فرمانده گردان ما یعنی گردان حضرت رسول (ص) بود. تعدادی دیگر از بچه ها از مرخصی برگشتند. اما نیروی گردان ما کمتر از تعداد لازم بود. اوایل تابستان ۶۲ به سنندج اعزام شدیم. پادگان حضرت رسول (ص) محل استقرار بچه های لشكر شد. در مدت ماه رمضان آنجا بودیم. حاج آقا ترکان یکی از روحانیان فعال و انقلابی بود. ایشان تأثیر خیلی خوبی روی بچه ها داشت. هیچگاه ماه رمضان آن سال را فراموش نمی کنم. حال عجیبی بین بچه ها بود. خیلی از بچه ها برات شهادتشان را در آن شب ها گرفتند! وقتی نیمه های شب از خواب بلند می شدیم هیچ کس در محل استراحت نبود! اکثر بچه ها در محوطه پراکنده بودند. همه مشغول راز و نیاز و نمازشب بودند. معنویت بچه ها فوق العاده بود. صبح عید فطر اعلام شد که بچه ها به مرخصی می روند. قبل از ظهر، مشغول بستن وسایل بودیم. دو دستگاه اتوبوس آمد. منتظر بقیه اتوبوس ها بودیم. یکی از فرماندهان گفت: «جاده های کردستان امنیت ندارد. قرار شده چند خودرو نظامی مسلح حفاظت اتوبوس ها را برقرار کنند. » بقیه اتوبوس ها رسیدند. آماده حرکت شديم. همان موقع یکی از فرماندهان لشكر وارد شد. بعد از نماز در جمع بچه های گردان شروع به صحبت كرد: « برادرها توجه کنید! عملیات مهمی در منطقه کردستان آغاز شده. دست ضد انقلاب باید از این منطقه کوتاه شود. ارتباط آنها با عراقی ها باید قطع شود. لذا زودتر حاضر شوید. با همین اتوبوس ها به منطقه عملیاتی اعزام می شوید! » ساک ها را برگرداندیم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 5⃣2⃣     یک ساعت بعد تجهیزات را تحویل گرفتیم. همه سوار اتوبوس ها شدیم. شور و حال عجیبی بین بچه ها ايجاد شد. همه اتوبوس ها پشت سر هم به سمت سقز حرکت کردند. هنوز زیاد از شهر دور نشده بودیم. یک هلیکوپتر جلوی اتوبوس ها روی جاده نشست! یکی از افسران ارتش از آن پیاده شد. جلو آمد و گفت: « برگردید! این جاده امنیت ندارد. » ما هم به پادگان سنندج برگشتیم. فراموش نمی کنم. غروب پنجشنبه به پادگان رسیدیم. شب جمعه را در آنجا ماندیم. اولین روزهای مرداد ۶۲ بود. بچه ها حال معنوی خوبی داشتند. دعای کمیل و نمازشب و... صبح فردا به فرودگاه سنندج رفتیم. از آنجا با سه فروند هواپیمای سی-130 راهی ارومیه شدیم. ظهر جمعه رسیدیم به فرودگاه ارومیه. ناهار را در همانجا خوردیم. البته غذا خیلی کم بود. اما برای بچه ها اهميتي نداشت. برادر برهانی، معاون گردان، شروع به صحبت کرد. ایشان گفت: « طرح عملیات، حرکت به سوی پیرانشهر و پادگان حاج عمران است. باید ارتباط ضد انقلاب با عراقی ها قطع شود. » منطقه عملیاتی کوهستانی بود. باید با هلیکوپتر به منطقه عملیاتی می رفتیم. اما خلبان ها نمی رفتند. برادر صیاد شیرازی آمد و با خلبان ها صحبت کرد. مشکل حل شد. بعد از ما چندین گردان دیگر به فرودگاه رسیدند. قرار شد آنها بعد از ما حرکت کنند. عصر جمعه به سوی منطقه عملیاتی پرواز کردیم. موقع غروب در جایی پیاده شدیم. با تاریکی هوا به سوی خط حرکت کردیم. از روی همه ارتفاعات تیراندازی می شد. معلوم نبود کدام آنها خودی و کدام آنها دشمن است. در لابه لای تپه ها و کوه ها به مقر سپاه رسیدیم. شام هم نبود. با گرسنگی خوابیدیم! ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 6⃣2⃣   🌟 والفجر دو نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان صبح شنبه بود. بعد از نماز، بچه ها به ستون آماده حرکت شدند. از دیشب بوی خاصي در منطقه می آمد. مانند گوشت سوخته! حركت كرديم. رفتیم بیرون محوطه. در راه، علت بو را فهمیدیم! این بو از داخل یک گودال می آمد. ضد انقلاب دستان چندین بسیجی را بسته بودند. آنها را داخل گودال ریخته. بعد هم به سمت گودال آرپیجی زده بودند !! دست و پاهای قطع شده بیرون گودال ریخته بود. عده ای از بچه ها مشغول جمع آوری پیکرها شدند. حاج حسین خرازی بچه ها را توجیه کرد. تا غروب شنبه مشغول پیاده روی بودیم. در منطقه ای استراحت کردیم. از صبح دیروز تا حالا فقط آب و چند شکلات خورده بودیم. بعد از خواندن نماز مغرب به سمت دشمن بر روی ارتفاعات حرکت کردیم. صدای تیراندازی ها قطع نمی شد. نبرد کوهستان شرایط خاص خودش را داشت. دشمن در بالای بلندترین ارتفاعات مستقر بود. با اینکه منطقه کوهستانی بود. اما هوا بسیار گرم بود. بیشتر قمقمه ها خالی شده. نیمه های شب به منطقه درگیری رسیدیم. ما در بالای یکی از ارتفاعات بودیم. باید از آنجا به داخل دره می رفتیم. در مقابل ما سه تپه قرار داشت که باید آنها را تصرف می کردیم. آنگاه به ارتفاعات بلند پشت تپه ها كه بسيار با اهميت بود حمله می کردیم. مسئول اطلاعات لشكر آنجا بود. اما ایشان هم راه خوبی برای رفتن به سمت پایین پیدا نکرد. در زیر آتش مستقیم دشمن به سمت پایین رفتیم. سنگرهای پایین تپه تصرف شد. سنگرهایی که در مسير ما قرار داشت نیز پاکسازی شد. اما دشمن از بالای بلندترين ارتفاعات، آتش مستقیم روی سر ما می ریخت. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 7⃣2⃣   گروهان ها تقسيم شدند. قرار شد ما به سمت تپه سوم كه در بالاي آن سنگرهاي مهم دشمن قرار داشت حركت كنيم. رسيديم پايين تپه. یک نفر فریاد زد: « برید به سمت بالای ارتفاع. تا هوا تاریکه باید این منطقه پاکسازی بشه. » ما هم در حالی که توان راه رفتن نداشتیم حرکت کردیم. آتش دشمن بسیار سنگین بود. تلفات ما زیاد شد. تقریبا نیروی سالمی نمانده بود. یک نفر فریاد زد و گفت: « سریع برید پایین! » آمدیم پایین. دوباره گفتند: « حرکت کنید به سمت بالا! هوا روشن بشه هیچ کاری نمیشه کرد. » به همراه بچه های تازه نفس و آنها که هنوز رمق داشتند حرکت کردیم. کمی که بالا رفتیم به سیم خاردار حلقوی برخورد کردیم! راه کامل بسته شده بود. نمی دانستیم چه کنیم. برادر رهنما بلافاصله روی سیم ها خوابید! ما با بقیه بچه ها عبور کردیم!با شلیک های بچه ها چندین سنگر دیگر تصرف و پاکسازی شد. تلفات دشمن هم زیاد شده بود. خلاصه تپه ما کاملا پاکسازی شد. در این فاصله که ما با نیروهای عراقی درگیر بودیم، برادر قربانی با یک گروهان تازه نفس از سمتی دیگر به سمت ارتفاعات بلند روبه رو حرکت کرد. اگر آنها به قله برسند کار تمام است. صدای شلیک دشمن کم شده بود. بچه ها گفتند: « حتما دشمن عقب نشینی کرده. » خوشحال بودیم که این همه سختی بالاخره نتیجه خواهد داشت. گروهان به بالای قله نزدیک شده بود. یکدفعه از سه طرف تمام آنها به رگبار بسته شدند! آنها در تله دشمن گرفتار شدند! ساعتی بعد از گروهان صد نفره فقط پانزده مجروح به همراه عباس قربانی به پایین برگشتند. نماز صبح را با همان وضع خواندیم. همه بچه ها غرق خون بودند. خدا می داند که با روشن شدن هوا چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعتی بعد بارش خمپاره و نارنجک به سمت ما آغاز شد. صحنه های دردناکی بود. یکی از بچه ها آتش گرفته بود! مرتب به اطراف می دوید و فریاد میزد. روحیه بچه ها خیلی خراب بود. کمتر نیروی سالمی در بین بچه ها وجود داشت. با این حال بچه های سالم در بین سنگرها تقسیم شدند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 8⃣2⃣    🌟 عطش نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان صبح روز یکشنبه بود. هوا کاملا روشن شده. شهدا را داخل یکی از سنگرها قرار دادیم. مجروحین را در چند سنگر دیگر خواباندیم. صدای آه و ناله آنها قطع نمی شد. آب نبود. غذا پیدا نمی شد. همه تشنه بودند. با طلوع آفتاب مرداد، همه خیس عرق شده بودیم. شلیک عراقی ها کمتر شده بود. دقایقی بعد یک هلیکوپتر عراقی آمد. به راحتی جعبه های مهمات را در سنگرهای بالاي ارتفاع تخلیه کرد و رفت. شلیک خمپاره ها و نارنجک های آنها شدت گرفت. ما را دقیق می دیدند. کمتر گلوله ای از آنها خطا می رفت! یکی از گلوله های خمپاره درست به سنگر مجروحین خورد. دیگر صدای ناله از آنجا نمی آمد! هلیکوپتر بعدی آمد. به راحتی مشغول تخلیه مهمات شد. یکی از بچه ها با شلیک آرپیجی هلیکوپتر را زد! صدای انفجار مهیبی آمد. بچه هایی که رمقی داشتند با فریاد الله اکبر به بقیه روحیه می دادند. برادر برهانی را دیدم. از وضعیت عملیات سؤال کردم. گفت: « حاج حسین خرازی توی منطقه حضور داره. کار تو این محور به مشکل خورده اما بقیه محورها خوب جلو رفتند. » بعد ادامه داد: « ان شاءالله عصر امروز گردان یا زهرا (س) میرسه. آب و تدارکات هم با خودش میاره و عملیات رو ادامه میده. » بعد به من گفت: « برو ببین میتونی مهمات پیدا کنی؟ » با بقیه بچه هایی که سالم بودند مشغول گشت زنی شدیم. از این سنگر به آن سنگر می رفتیم. باقیمانده آب را بین بچه ها پخش کردیم. به هر نفر یک درب قمقمه آب می رسید! هوا گرم بود. گرسنه بودیم و تشنه. در حال برگشت خمپاره ای بین ما فرود آمد. حاج آقا ترکان غرق خون روی زمین افتاد! حاجی خیلی حق گردن بچه ها داشت. سریع او را بُردیم داخل سنگر. چند ترکش بزرگ به او خورده بود. چندین مجروح دیگر هم داخل سنگر بودند. همگی ناله می کردند. حاج آقا ترکان دست من را گرفت. با ناله گفت: « تورجی یه کم آب به من بده! » مکثی کردم و گفتم: « حاجی هیچی آب نداریم! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 9⃣2⃣   در حالی که از عطش حال خودش را نمی فهمید گفت: « بی انصاف فقط یه ذره آب بده. » او فکر می کرد به خاطر مجروح شدن به او آب نمی دهیم اما واقعا هیچ آبی در قمقمه ها نبود. با ناراحتی از آنجا خارج شدم. به دنبال آب و مهمات بودم. مشغول گشت زنی بودم که یک خمپاره به مقابل من خورد. ترکش بزرگی به پای من اصابت کرد. افتادم روی زمین. درد شدیدی داشتم. با هر چه که بود زخم پا را بستم. از داخل سنگری قمقمه های خالی را برداشتم. برگشتم به سنگر مجروحین. حاج آقا ترکان با دیدن من دوباره داد زد: « آب آب! » همه قمقمه ها را توی در یک قمقمه خالی کردم. کل آنها شد چند قطره!! به آقای ترکان گفتم: « بیا جلو! » با خوشحالی سرش را بالا آورد. گردنش راکشیده و دهانش را باز کرد. یک، دو، سه... فقط پنج قطره! دهانش هنوز باز بود. اشک در چشمانم حلقه زد. با خجالت گفتم: «حاجی تموم شد. » با همان حال مجروحیت گفت: « یعنی چی! مگه آب نیاوردی! تو رو خدا یه کم آب بده دیگه چیزی نمی خوام! » من هم که عصبانی شده بودم گفتم: «حاجی مگه یادت رفته کربلا چی شد! اینجا هم کربلاست! » بعد مکثی کردم و با صدایی بغض آلود گفتم: « ببین حاجی، همه این مجروح ها تشنه اند. همه ما تشنه ایم. نیروی کمکی نیومده. دشمن هم شدید داره آتیش می ریزه. » آقای ترکان دیگر چیزی نگفت. ساکت و آرام خوابید. یا شاید هم از هوش رفت. بعد با ناراحتی گفتم: « حاجی به یاد آقا باش. به یاد امام زمان (عج) » لحظاتی گذشت. من هم خسته بودم و زخمی. همانجا نشستم. یکدفعه آقای ترکان سرش را بالا گرفت. با تعجب به اطراف نگاه کرد. بعد داد زد و گفت: « آقا! آقا! همین الان آقا اینجا بود. همین الان! » حیرت زده گفتم: « چی شده حاجی!؟ » نگاهی به من کرد و ساکت شد. بعد گفت: « میخوام نماز بخونم. » در همان حالت شروع به خواندن نماز کرد. دو رکعت نماز خوابیده. بعد شروع کرد با صدای بلند شهادتین را گفت. تحمل دیدن این صحنه ها را نداشتم. بقيه ی مجروحین هم ناله می کردند. حاج آقا ترکان شهادتین را گفت و ...! ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 0⃣3⃣     من بلند شدم و از سنگر خارج شدم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم. يكباره صدای صوت خمپاره آمد. نشستم روی زمین. خمپاره روی سنگر مجروحین خورد. سنگر خراب شد. دیگر صدای ناله مجروحین نمی آمد. آنها به آرزویشان رسیدند. رفتم سراغ بقیه بچه ها. همه ی سنگرها مثل هم بود. وضعیت خوبی نداشتیم. هر چند دقیقه خبر میرسید که فلانی شهید شد. فلانی مجروح شد و... هر جا میرفتم سراغ آقای ترکان را می گرفتند. من هم می گفتم: « حالش بهتر شده! » روز یکشنبه به غروب رسید. اما خبری از گردان یازهرا (س) نشد. برادر قربانی وارد سنگر شد. همه ناله می کردند. همه آب می خواستند. من پرسیدم: « پس این گردان تازه نفس کجاست!؟ » برادر قربانی گفت: « یکی از هلیکوپترهای ما رو زدند. برای همین بعضی از خلبان ها حركت نكردند. کار انتقال نیروها به تأخیر افتاده. اما گردان در راه است. الان با فرمانده سپاه صحبت کردم. گفت مقاومت کنید. نیروی جدید تا آخر شب به شما ملحق میشه! » همه از عطش ناله می کردند. با این حال به هم دلداری می دادند. همه می گفتند: « آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا میاره. » با دیدن مجروحین و صحبت های آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد. دست خودم نبود. یاد کربلا افتادم. یاد بچه هایی که منتظر عمو بودند. آنهایی که به هم دلداری می دادند. می گفتند: « عمو رفته برای ما آب بیاره! » شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم برد. دقایقی بعد از خواب پریدم. لنگ لنگان راه مي رفتم. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید و مجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود! سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت می کرد! با دقت نگاه کردم. گروهی به سمت ما می آمدند. یکدفعه یکی از بچه ها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد! بلافاصله صدای ناله ی مجروح ها بلند شد. همه جان تازه گرفتند. همه می گفتند: « آب آب! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ⛔️شبهه: به نام انسان بخشنده و مهربان!!! قسمتی از مناظره پاپ واتیکان با استیون هاوکینگ(نابغه ی فیزیک جهان) استیون : دنیا را چه کسی آفریده؟ پاپ : خدا استیون : خدا را چه کسی آفریده؟ پاپ : خدا آفریده نشده و از اول بوده استیون : مگه میشه چیزی بدون خالق باشه؟ پاپ : بله مثل خدا استیون : یعنی احتمال داره یه چیزی بدون خالق باشه و از اول بوده باشه؟ پاپ : بله استیون : پس حالا سوال اولم رو دوباره میپرسم دنیا رو کی آفریده؟ ( احتمال داره یه چیزی بدون خالق باشه و از اول بوده باشه )... و انسان خدا را آفرید... ❇️پاسخ: 🔹خداوندی که نیازمند خالق باشد پس آن خداوند نیز محتیاج ونیازمند است وچنین خداوندی شایسته پرستش نیست. چه سوال مضحکی، خداراکه آفرید؟ 🔹اولا؛ مبحث خلق شدن مربوط به مخلوق است نه خالق ، اگر کسی خداراآفریده باشد ، خداخالق نیست چون اوهم خلق شده ومخلوق است. 🔹دوما؛ برفرض ،اگر خدای مدنظر آن مباحثه کننده گان را کسی آفریده باشد، ما خدایمان همان خالق خدای مدنظر آنهاست. یعنی خدای ما خالق مطلق است ووجود است نه موجود. اگر او دانشمند بود فرق بین وجود وموجود را میدانست. چگونه میتواند خدا هم وجود باشد هم موجود؟؟ موجود یعنی به وجود آمده ، بنابراین خدا به وجود آورنده است وتعریف به وجود آمدن ، مختص موجود است نه وجود!! 🔹سوما؛ بحث اینکه خداازکی بوده سوالی بسیار ابتداییست؟ وقتی کلمه کی به میان میاد نشان دهنده زمان است یعنی خدا ازچه زمانی آمده است. خب، زمان ، خود، خداست، یعنی وقتی عالم هستی راخدا خلق نمود برای آن واژه ای به نام زمان خلق کرد ، بنابراین وقتی میپرسیم ازچه زمانی؟ ابتدای این زمان مصادف است با ابتدای جهان هستی. پس زمان رانیز خدا برابرباخلقت جهان آفرید. در ضمن؛ اگرخدا در گذرزمان بود ، آن نشان ازاین بود که چیزی بر خدا مؤثر است واین نشان از ضعف خداست ، درصورتی که خدا باید خالی از ضعف باشد!
🔰امام رضا علیه السلام: ✍...مَنْ أَطْعَمَ مُؤْمِناً كَانَ كَمَنْ أَطْعَمَ جَمِيعَ الْأَنْبِيَاءِ وَ الصِّدِّيقِين‏ 🔸در روز غدیر، هر کس یک مومن را اطعام کند انگار تمام پیامبران و صدیقان را طعام داده است. 📚 اقبال الاعمال ج۲،ص۲۶۲.
📸 تیتر یک سایت رهبر انقلاب تغییر کرد 🚨در این دولت معلوم شد اعتماد به غرب جواب نمی‌دهد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹۲۰ توصیه امیرالمومنین(ع) درباره آداب 🌺عید سعید ، عید مبارک باد. 🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم