eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜بخشی از بازجویی FBI آمریکا از صدام ، دیکتاتور عراق 💢روایت صدام از بی عرضگی ارتش شاهنشاهی 📚جنگ هشت ساله به روایت صدام: اگر با ارتش شاه طرف بودیم ، یک ماهه جنگ را می بردیم ما با یک ارتش منظم که جنگیدن علیه آن آسان تر است، روبرو نبودیم... کشورهای عربی در طول جنگ کمک هایی به عراق کردند و تصور می کردیم که این ها کمک باشد نه وام. اما بعد از جنگ این کشورها گفتند پول ما را پس بدهید. صدام : ارتش ایران در سال ۱۹۸۰ میلادی (۱۳۵۹ شمسی) ، ضعیف و «فاقد رهبری» بود چونکه اکثر افسران عالی رتبه ارتش در وقایع انقلاب از مقام خود خلع شده بودند. وی در عین حال ادعا کرد: " این قضیه در آن زمان تاثیری بر روی تصمیم عراق برای ورود به جنگ با ایران نداشت و اگر ارتش شاه هنوز وجود داشت ، ما آنها را ظرف یک ماه شکست می دادیم." دیکتاتور عراق افزود: "در زمان جنگ قوای مسلح ایران شامل ارتش و سپاه به رغم فقدان رهبری به هزاران نفر می رسید . https://www.asriran.com/000KEG
🔰موافقت رهبر انقلاب با درخواست «در حکم شهید» تلقی شدن نوجوان فداکار ایذه‌ای 🔻رهبر معظم انقلاب اسلامی با درخواست رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران مبنی بر در حکم شهید تلقی شدن علی لندی نوجوان فداکار ایذه‌ای موافقت کردند. 🔻آقای قاضی‌زاده هاشمی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در نامه‌ای به رهبر انقلاب اسلامی با اشاره به فداکاری علی لندی که با ایثار و از خودگذشتگی برای نجات جان دو تن از هموطنان به دل آتش زد و روز گذشته بر اثر شدت جراحات ناشی از سوختگی جان باخت، درخواست کرد که این نوجوان غیور در حکم شهید تلقی شود که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با این درخواست موافقت کردند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌱ما ڪھ روۍ حجاب این‌ قدر مقیّدیم، بھ خاطر این است ڪھ حفظ حجاب، بھ زن کمڪ مۍکند تابتواند بھ آن رتبھ معنوۍ عالـے خود برسد🌱. رهبرانقلابـ !'🍃🌺 #پویش_حجاب_فاطمے
⚫️انالله و انا الیه راجعون حضرت علامه ذوالفنون آیت الله العظمی حسن زاده عاملی به لقاالله پیوست @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
علامه حسن زاده آملی: گوش‌تان به دهان رهبری باشد چون ايشان گوششان به دهان حضرت خاتم انبیاست است. 🔹اين جملات وقتي بيشتر معنا پيدا مي‌كند كه بدانيم صاحب تفسير الميزان، علامه طباطبایی درباره علامه حسن‌زاده فرموده‌اند: حسن‌زاده را كسي نشناخت جز امام زمان (عج) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
○| بر سر کوی تو💚 ○| عقل🧐 از سر جان برخیزد...🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 هرصبح ڪه سلامتان می دهم به امید روزی هستم ڪه را با گـوش جان بشنوم.. مــولای مــن تا آن روز می دهــم 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ ابْنَ حُجَّتِهِ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا مَلاَئِكَةَ اللَّهِ وَ زُوَّارَ قَبْرِ ابْنِ نَبِيِّ اللَّهِ‏. مٰا از ، سینه‌زنِ کربلٰا شدیم؛ این‌دست‌های‌رو‌به‌‌خدادستِ‌بیعَت‌است.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهادت میثاقی حاصل تفکراسلام ولایی،بین انسان وخدا، باروحی پاک،که درمحراب عبادت بسته میشود صبحتون شهدایی 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰قسمتی از وصیت‌نامه شهید؛ برادر مسلمان! به دنیا دل نبند که این دنیا به کسی وفا نمی کند نه به فقیر و نه به سرمایه دار.. خداوند همه را به نیتهایشان و اعمال آنها محشور می گرداند. پس خدایا! نیت های ما را خالص و اعمال ما را قبول درگاهت قرار بده 🌷شهید هادی صادقی🌷 شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۳ ،فاو ،والفجر۸ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قسمت‌های ۲۱ تا ۳۰ داستان زیبای نسیم تقدیر
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز 💠بدترین شکنجه قسمت 1⃣3⃣ ✍ در یک اتاق شکنجه، اگر اهل ایمان باشی و ذکری مددهنده بر زبانت جاری شود، صبر و استقامت با بند بند تنت عجین و همدم می‌شود و اصلا دائم به یاد آخرت هستی و به یاد آیه‌های عذاب که در قرآن آمده، و تو داری نمونه‌های زمینی‌اش را با چشم خود می‌بینی و با گوشت و پوستت لمس می‌کنی و این با چشم خود دیدن و با گوشت و پوست لمس کردن وقتی محسوس‌تر می‌شود که همراه با ضجه‌های خودت، از هر طرف هم ناله‌ای و فریادی به گوشت برسد. این صبر و استقامت مال زمانی است که پشتوانه‌ای معنوی داشته باشی و عنایتی شامل حالت شده باشد و این پشتوانه هر چه بیشتر و قوی‌تر باشد، صبر و استقامتِ تو هم بیشتر می‌شود، کما این که زیر بار همان شکنجه‌ها، بعضی بودند که صدای ناله‌شان بلند نمی‌شد و حتی یک آخ هم نمی‌گفتند. این سکه روی دیگری هم دارد؛ اگر تو را واگذاشته‌ باشند به حال خودت و تو احساس بی‌کسی کنی و عنایتی هم شامل حالت نشود، با هر ضجعه‌ای که می‌زنی، التماسی هم به شکنجه‌گرها می‌کنی تا دست از سرت بردارند و به هر کار پستی هم تن می‌دهی. با این اوصاف، اگر باز هم دست از سرت برندارند، بارها و بارها آرزوی مرگ می‌کنی تا از آن شرایط خلاص شوی. من قبلا وقتی در حکایات تاریخی نحوه‌ی شهادت بزرگوارانی مثل رُشَیْد هَجَری و میثم تمّار را می‌خواندم، یقین پیدا می‌کردم که اگر عنایت اهل بیت (علیهم‌السّلام) پشتِ کار کسی باشد، زجرها و شکنجه‌های بی‌نظیر را هم می‌شود تحمل کرد و از سر گذراند. به دستور ابن مرجانه(علیه‌اللّعنه) دست و پای این دو بزرگوار را بریده، زبان مبارک هر دو را از حلقوم در آورده بودند؛ در عین حال، با چنان ایمان و معرفتی از دنیا رفته بودند که عقول بشری از درک آن عاجز است. من در آن اتاقِ شکنجه، تا حد ظرفیت و معرفت خودم، عنایت اهل بیت (علیهم‌السّلام) را به وضوح می‌دیدم. مسلماً از سر همین عنایت بود که آن روز تسلیم خواسته‌های دشمن نشدم. آن‌ها می‌خواستند که من، اولاً به مسئولین کشور و به حضرت امام فحش و ناسزا بدهم. ثانیاً گرای جاهای مهمی مثل انبار مهمات و محل تجمع نیروهای خودی و... اطلاعات به درد بخور دیگری از این دست در اختیارشان بگذارم. ثالثاً به طور علنی علیه نظام جمهوری اسلامی حرف بزنم و بد و بیراه بگویم تا آنها فیلمبرداری کنند و ضبط نمایند. خلاصه این‌که آنها با روح و اعتقادات یک اسیر ایرانی کار داشتند. یک اسیر ایرانی که مذهبش مذهب حقیقت بود. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 2⃣3⃣ ✍ آن روز وقتی از اتاق شکنجه آوردنم بیرون، کمی جلوتر، جسم خونین و بی‌جانم را در اتاق دیگری انداختند، این‌بار دست و پایم را باز گذاشتند و فقط به بستن چشم‌هایم رضایت دادند. شاید دلیلش این بود که خودشان می‌دانستند اثر شکنجه‌هاشان تا مدتی حس و حالِ حرکت را از آدم می‌گیرد. مخصوصاً از من که جراحت‌های شدیدی هم داشتم. از همان لحظه در حالتی مثل اغما و بیهوشی فرو رفتم. نمی‌دانم چند ساعت گذشت تا این‌که از اثر ضربات لگد و سر و صدای زیاد، به هوش آمدم، چند دقیقه‌ای طول کشید تا به خود آمدم و فهمیدم این شیوه‌ی آنهاست برای دعوت کردن به صرف ناهار. قدری که هوش و حافظه‌ام سرجایش آمد، دانستم هفده، هجده ساعت بر من گذشته و بیدار نشده‌ام. شاید در این مدت باز هم سراغم آمده بودند، ولی موفق نشده بودند بیدارم کنند. چشمانم را که باز کردند، از دیدن یکی از بچه‌های تیپ بیست و یک، گویی دنیا را بهم بخشیدند. او زودتر مرا دیده بود و انگار مثل من فهمیده بود که نباید هیچ عکس‌العملی نشان بدهد. اگر دشمن بو می‌برد که دو نفر با هم آشنا هستند - آن هم غواص - بدبختی‌مان صدچندان می‌شد. من بعداً فهمیدم که او با زرنگی تمام، خود را از تیپ و گردان دیگری معرفی کرده است که این خودش جای شکر بسیار داشت. در محیط تنگ آن اتاق، هفت اسیر دیگر هم بودند. ناهاری که برای ما آوردند، عبارت بود از یک صمّون خشک و بعضاً سوخته که من یک ذره‌اش را هم نتوانستم بخورم و سوپی که بیشترش آب بود و محتویات آن کمترش را هم ندانستم چه بود. اما می‌دانم از آن بیشتر بوی مردار به مشام می‌رسید، تا بوی غذا! همان روز وقتی شبه‌نگهبان‌ها رفتند، با همه‌ی کم رمقی که داشتم، توانستم چند کلمه‌ای با دوستم حرف بزنم، آن هم به صورت تو دهانی، ازش پرسیدم: « از عملیات چه خبر؟ » گفت: « همین‌قدر به‌ات بگم که عملیات ما برای فریب دشمن بوده، عملیات اصلی جای دیگه‌ای بوده که دمار از روزگار اونا درآورده. » یادم هست سؤال دیگری هم از او پرسیدم، گفتم: « می‌دونی اینجا کجاست؟ » گفت: « این‌جا مرکز فرماندهی سپاه سومه، تو شهر بصره. » کف آن اتاق پر از خاک بود. روی همان ولو شدم. ساعد دستم را گذاشتم بالای پیشانی‌ام، چشم‌هایم را بستم و آهسته گفتم: « بصره،بصره،بصره... » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 3⃣3⃣ ✍ این اسم مرا به گذشته‌های دور برد. به زمانی که کودکی قبراق و با نشاط بودم. یاد پدری افتادم که با آن همه چین و چروک صورتش، همیشه نگاهی مهربان و دلنشین داشت، پدری که آن انگشتر، تنها یادگاری‌اش بود. او را در شهرهای زیارتی عراق و در حرم امامان معصوم (علیهم‌السّلام) می‌دیدم که قدم به قدم، آن کودک قبراق و با نشاط را همراه خودش می‌برد. از وقتی که تصمیم گرفته بود راهی سفر عراق شود، مصمم بود کودکش را نیز همراه ببرد، دیگران به این مصمم بودن اعتراض می‌کردند و از گرمی هوا و شلوغی آن‌جا می‌گفتند و این‌که هیچ صلاح نیست یک پسربچه کوچک را با خود ببرد. پدر اما تنها به بیشتر عاشق شدن فرزندش فکر می‌کرد و به این‌که باید مشاهد مشرّفه را ببیند تا با غربت و مظلومیت امامانش آشناتر شود. و رفته بودند و کودک غبار مظلومیت و آثار ظلم ظالمان را در یک‌یکِ مَشاهد مشرّفه و اماکن متبرکۂ دیگر دیده بود. همان‌جا تحت تأثیر واگویه‌های پدر و اشک‌های فراوانش، در حال و هوای کودکی، با امامانش عهد بسته بود که همیشه در راه آنها و برای آنها زنده بماند و زندگی کند. او روزهای بعد این کار را در حرم امام رضا(ع) هم کرده بود. کودک، با عشق امامانش بزرگ شده بود و با همان عقل دوران بچگی و به مدد تربیت‌های دینی و مذهبی، چیزی را دریافته بود که بسیاری از به اصطلاح بزرگترها، از سر لجاجت و جهل مرکب آن را نمی‌فهمیدند. او دریافته بود ملاک و میزان حق، تنها معصومین(علیهم‌السّلام) هستند و بس، و آن دیگران... ؛ هر که خود عقل و منطق داشته باشد، حتی به توفیق پیروی از کمترین بارقه‌های هدایت، می‌داند و می‌فهمد که آن دیگران چکاره هستند و چه مرتبه و مقامی در ظلم و ستمگری دارند. در آن ایام که پدر، کودک قبراق و با نشاطش را برده بود عراق، هرگز در مخیّله‌اش هم خطور نمی‌کرد که از عمر آن کودک زمانی فرا برسد که او را دوباره به این کشور بیاورند، اما با جسمی خونین و مجروح و در حالی که دودمان همان دیگران، او را به چنین روز و روزگاری دربیاورند که به قول بچه‌ها، دل سنگ را به درد می‌آورد! آن روز دوستم و بقیۂ اسرا می‌گفتند: « حقیقتش ما رو هم خیلی اذیت کردن و شکنجه دادن، ولی تو رو که دیدیم، درد خودمون یادمون رفت. » بین آنها چهار، پنج‌نفرشان مجروح شده بودند که مثل من رنگ بهداری و درمانگاه را ندیده بودند. در آن اتاق، من با جلوه‌های جدیدی از صبر و استقامت آشنا می‌شدم. با این‌که بچه‌ها، نهایت تألمات روحی و جسمی را داشتند، اما از ذکر و دعا و نماز غافل نمی‌شدند و اگر احیاناً کسی هم کم می‌آورد، با خواندن روایتی و حدیثی، به او روحیه می‌دادند. عجیب‌تر از همه این بود که آنها حتی در چنین شرایطی هم دست از شوخی و مزاح بر نمی‌داشتند. بعضی از این هم فراتر می‌رفتند و با این‌که به شدت تنبیه می‌شدند، اما سربه‌سر دژبان‌های غول‌پیکر می‌گذاشتند تا هیبت پوشالی آنها را بشکنند. از اثر همین روحیه‌ها بود که صبح فردا، وقتی خبرنگاران عراقی هم آمدند، هیچ‌ کدام از بچه‌ها علیه امام و نظام چیزی نمی‌گفتند و با تمام تهدیدهایی که دژبان‌ها و مأموران شکنجه کردند فقط به سؤال‌هایی جواب دادند که مربوط به مشخصات شخصی‌شان می‌شد. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 4⃣3⃣ ✍ آن روز صبح تعداد ما به پانزده نفر رسیده بود. همان‌جا فکر کردم، اگر اینها مثل ما در رقم‌های بالا اسیر بگیرند - آن هم اسیرانی که از همان لحظه‌های اول اسارت، بدون هیچ ضرب و شتمی و بدون هیچ شکنجه‌ای علیه صدام و رژیمش شعار می‌دهند - در این صورت چه غوغایی به راه می‌اندازند؟ تازه هنوز جای شکرش باقی بود که اینها در جبهه هم شکست سختی خورده بودند! من شنیده بودم که صدام، مخصوصاً عده‌ای را مأمور کرده تا صحبت‌های امام را به دقت گوش بدهند و نکات و دستور‌العمل‌هایی را که در رابطه با جنگ است، استخراج کنند. منظورش هم در واقع سوء‌استفاده کردن از فکر الهی حضرت امام بوده است در جهت پیشبرد همان اهداف شیطانی خودش. روی همین حساب گاهی دشمن در عمل به فرمایشات ایشان از ما جلوتر بود! مثلاً صدام شعار جنگ در رأس همۂ امور است، و یا همین بحث بسیج را به نحو احسن _ البته با زور اعراب _ در کشور خودش پیاده کرده بود. یکی از این موارد هم مسألۂ تبلیغات بود که آن هم امام بر آن تأکید داشتند، و من در همان روزهای اول اسارت به عینه می‌دیدم که دشمن در این امر از ما جلوتر است. آن روز هم آنها کلی فیلم و عکس از حال و اوضاع خراب ما گرفتند و رفتند و خدا می‌دانست حرف‌های ما را با چه دوبلاژی به خورد مردم‌شان بدهند. بعد از رفتن خبرنگاران، علاوه بر چشم‌ها، دست و پایمان را نیز بستند و انداختن‌مان داخل همان مکان تنگ و خاکی که شبیه اتاق بود. به زعم آنها، ما در مصاحبه همکاری نکرده بودیم و حالا باید تاوان آن را پس می‌دادیم. کف آن اتاق علاوه بر خاک، نم هم داشت. تا قبل از آمدن خبرنگاران، روزی دوبار به ما اجازۂ توالت رفتن می‌دادند، یک بار صبح، یک بار هم شب، البته این توالت رفتن، به همین سادگی و راحتی که من می‌گویم، نبود! وقت رفتن باید یک ضربۂ محکم کابل می‌خوردیم که تا عمق جان را می‌سوزاند و وقت برگشتن هم ضربه‌ای دیگر! تازه توالت‌ها هم بند آمده بود و خراب، و بدون آب، باید حدود دوازده ساعت دندان به جگر می‌گذاشتی و روی خودت فشار می‌آوردی تا نوبتِ یک‌بار توالت رفتن با اعمال شاقّه برسد! و همۂ اینها برای من که پایم مجروح بود و جراحت‌های زیادی داشتم، خیلی سخت‌تر و پر دردسرتر می‌سد. بعد آمدن و رفتن خبرنگاران و اصطلاح همکاری نکردن ما، و بستن دست و پا و انداختن توی اتاق، فهمیدیم همان توالت رفتن _ با آن همه نکبتش _ خودش نعمت بزرگی بوده که ما قدرش را نمی‌دانستیم! وقتی این نعمت را هم از ما گرفتند، تازه قدر آن را فهمیدیم! هرکس که این مطالب را می‌خواند، تا به حال حتماً برایش مورد یا مواردی پیش آمده که احتیاج به رفع قضای حاجت پیدا کند، ولی توالتی گیرش نیاید، و این احتیاج هرلحظه شدیدتر شود. کسی این بدبختی را بهتر و بیشتر می‌فهمد که در چنین شرایطی _ معذرت می‌خواهم _ به اسهال هم مبتلا بوده بود باشد. حالا همۂ ما در آن اتاق، به درد شدید این احتیاج و برآورده نشدن آن مبتلا شده بودیم. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 5⃣3⃣ ✍ در این ابتلا، اگر دست و پایمان باز می‌بود _ با تمام سختی‌هایش _ می‌شد گوشه‌ای از اتاق را برای این کار قرار بدهی. این‌طوری لااقل لباس‌های تنمان و مابقی کف اتاق آلوده نمی‌شد. ولی با آن دست و پای بسته و با آن ممنوعیت توالت رفتن و با آن لباس‌های تن‌مان اگر ادامه‌ی ماجرا را نشود فهمید، لااقل تصور می‌توان کرد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم این مصیبت از هر شکنجه‌ای برای ما بدتر بود. خوب به خاطر دارم که پاهای خود من، از مواد قلیایی ادرار، زخم شده بود و این یعنی اضافه شدن دردی بر دردهای دیگر، این اوضاع و احوال وقتی بدتر شد که چندتا اسیر دیگر هم به جمع ما اضافه کردند، طوری که تمام فضای خالی کف آن اتاقِ کوچک پُر شد. خاک نمناک آغشته به ادرار و مدفوع و بوی بد آن، بوی چرک زخم‌های عفونی شده‌ی مجروحان و افراد سالمی که زیر فشار بازجویی‌های وحشیانه زخمی می‌شدند، روزی یک یا چندبار شکنجه و ضرب و شتم، غذایی بسیار بد و نامطلوب و نبود هیچ گونه دوا و درمان. حتی تصور این صحنه‌ها دردآور و آزار دهنده است، چه برسد که بخواهی چند شبانه روز را در چنین وضع و اوضاعی سَر کنی. بد نیست به یکی از صحنه‌های ضرب و شتم اشاره کنم: یکی از افسران بعثی که گویی درنده‌ خوتر از تمان درندگان زمین بود، گاهی برای سرکشی از ما به آن اتاق می‌آمد. پوتینش رو خوب فرو می‌کرد در خاک آلوده به مدفوع و ادرار، آن‌وقت کف این پوتین را می‌گذاشت روی صورت و دهان بعضی از بچه‌ها که مقاومت بیشتری داشتند. آن‌قدر این پوتین را روی آن صورت و دهان فشار می‌داد که داد و ضجه‌ی آنها به هوا می‌رفت. کاش به همینجا بسنده می‌کرد، گاهی ته همان پوتین را می‌گذاشت روی قسمت‌هایی از بدن اسرا که تیر و ترکش خورده بود، و در حالی که قهقه می‌زد آن‌جاها را فشار می‌داد. با تمام صبر و استقامتی که پیدا کرده بودم، ولی بیراه نبود که در چنین فضا و شرایطی، باز روح و روانم کشیده شود به کناره‌های اروند و به آن لحظه‌های آسمانی و باز حسرت این‌که: چرا آن فرصت طلایی را مفت و مسلم از دست دادم؟ فکر کردن به این موضوع گاهی مرا به جایی می‌رساند که احساس می‌کردم دارم از غصه دق می‌کنم! این‌طور وقت‌ها برای این‌که از قید و فکر و غصه خلاص شوم، به خودم دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « شاید بناست توی این راه عنایاتی نصیبم بشه که با شهادت به اونا نمی‌رسیدم. » هر بار که روی آن خاک آلوده وول می‌خوردم و بوهای آزاردهنده از هر طرف به مشامم می‌رسید، گویی بهم الهام می‌شد که: « باطن دنیا و شهوت آن همین است. آن جیفه و مردار گندیده که خلایق صبح تا شام و شام تا صبح دنبالش هستند و نمی‌فهمند، همین است. هر که پرده‌ها را کنار زده باشد، با حقیقت این آرزو و هدفِ خیلی‌ها آشنا می‌شود. آرزو و هدفی که برای رسیدن به آن، دست به هر جنایتی می‌زنند. » شش شبانه روز را در مرکز فرماندهیِ سپاه سوم _ با آن وضع و اوضاع _ گذراندیم. روز هفتم یک اتوبوس آمد که ظاهراً ما را از آن مرکز جهنمی خلاص کند. ولی من یقین داشتم تا زمانی که یک اسیر ایرانی بخواهد به اعتقاداتش پایبند باشد، باید در چنگال بعثی‌ها، از جهنمی دنیایی به جهنم دنیاییِ دیگری برود. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز 💠کوچۂ مرگ، کوچۂ وحشت قسمت 6⃣3⃣ ✍ توی اتوبوس، با این‌که چشم‌هامان را بسته بودند، ولی دستور دادند سرها را بگیریم پایین. شاید می‌خواستند امکان کمترین دید احتمالی را هم نداشته باشیم. جای شکرش باقی بود که دست و پامان را باز گذاشته بودند، وگرنه تحمل چنین حالتی، بسیار سخت بود. گاهی اگر مجروحی به خاطر ضعف شدید، سرش را قدری بالا می‌آورد، یکی از همان شِبه‌ نگهبان‌های خشن و گردن کلفت، مثل سگ هاری به جانش می‌افتاد و او را مچاله می‌کرد و می‌چپاندش زیر صندلی. بین راه دو، سه بار توقف داشتیم که ظاهراً برای غذا خوردن و رفع قضای حاجت خودشان بود، و ما همچنان باید به حالت سر پایین روی صندلی‌ها می‌نشستیم و تکان نمی‌خوردیم. آن‌طور که من هوای ساعت را داشتم و توی ذهنم بود، یکی، دو ساعت از ظهر گذشته بود، بالأخره ناله‌های یکنواخت اتوبوس رفته‌رفته کم شد و بعد هم قطع شد. چشم‌هایم که باز شد، بی‌اختیار از شیشه‌ها بیرون را نگاه کردم. یک محوطۂ وسیع و بزرگ که دور تا دورِ آن را دیوار‌های صاف و بلندی احاطه کرده بودند. ناگاه چشمم افتاد به تعداد زیادی دژبان، با هیکل‌های درشت و چهره‌های خشن و کلاه‌‌های قرمزی که لبۂ آن را تا روی ابروان پایین کشید بودند. تعدادی‌شان کابل‌ها و باتوم‌هایی عجیب و غریب داشتند و دست بعضی‌شان هم میله گرد و نبشی و چوب‌هایی شبیه دسته کلنگ یا همان چماق خودمان بود. دیدن این صحنه خستگی راه و درد‌های مجروحین را چند برابر کرد. آنها فاصله اتوبوس تا یک ساختمان بزرگ و ظاهراً شیک را که تقریباً بیست، سی متر می‌شد، به صورت یک کوچه درست کرده بودند. یعنی در دو خط موازی، روبه‌روی هم ایستاده بودند. به راحتی می‌شد فهمید اینجا جایی است که باید از همین ابتدا، روی حساب و کتاب، و به شیوه‌های مدرن پذیرایی شویم! کسی با فارسی شکسته_ بسته حالی‌مان کرد که باید از کوچۂ گوشت‌آلود رد شویم و برویم داخل آن ساختمان. حدس می‌زدم چه خوابی برامان دیده‌اند. بچه‌ها هم انگار همین حدس مرا می‌زدند. هیچ‌کس حاضر نشد قدم از قدم بردارد. به ضرب و زور از اتوبوس پیاده‌مان کردند و نفر اول را انداختند توی آن کوچۂ گوشت‌آلود و بقیه را هم دنبالش روانه کردند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 7⃣3⃣ ✍ ناگاه مجسمه‌های غول‌پیکر و گوشت‌آلود به جنب و جوش در‌آمدند. در این لحظه‌ آدم بی‌اختیار یاد گله‌ای از گرگ‌های گرسنه می‌افتاد که یکهو با هم شروع کنند به تکه پاره کردن یک شکار. آنها کابل‌ها و باتوم‌ها را کشیدند و افتادند به جان بچه‌ها. بعضی‌شان هم با دسته کلنگ و نبشی و میله‌گرد می‌زدند. هریک از ما تا برسیم به آن ساختمان، باید چندین ضربه می‌خوردیم. بچه‌ها دست‌ها را سپر سر و صورت‌شان می‌کردند و با فریادهای یا حسیــــــــــن و یا مهدی می‌دویدند تا ضربه‌های کمتری بخورند. معلوم بود دژبان‌ها عمری این کاره بوده‌اند. اگر کسی مجروحیت کمتری داشت سریع‌تر می‌توانست بدود، می‌زدند زیر پایش تا نقش زمین بشود. کسی چه می‌داند؟ شاید به فکر اجرای عدالت بودند تا همه را به یک اندازه بهره‌مند کنند! چون کسانی مثل من قطعاً ضربه‌های بیشتری می‌خوردند. ضربه‌هایی که با خوردن هر کدامش، احساس می‌کردم تنم به آتش کشیده می‌شود. عجیب بود که تمام این ضرب و شتم‌ها و شکنجه‌ها، گویی روح ما را بزرگ و بزرگ‌تر می‌کرد. خود من حال و هوایی پیدا کرده بودم که درد هر ضربه را با اعتقاد تحمل می‌کردم. مخصوصاً آن ضربه‌های کابل که آدم را یاد کربلا می‌انداخت و یاد خاندان با عظمتی که به اسیری بردنشان، با آن همه فاجعه و مصیبت. چه بسا یکی از پیام‌های این خاندان در آن شرایطِ اسارت، به همین امثال ما بود که در راه دین باید با چنین شبه‌انسان‌های پست و حقیری برخورد کرد و باید چنین آزارهایی را تحمل نمود. این پیام را با اوضاع و احوالی که ما داشتیم، بهتر از هر وقت دیگری می‌شد درک کرد و به جان خرید. به هر حال، از بین این دیوارهای گوشت‌آلود و متعفن رد شدیم و رفتیم توی ساختمان.(۱) بعد از این استقبال گرم، بردنمان داخل یک سالن و به صف‌مان کردند. ردّ آن ضربه‌های وحشیانه، به شدت می‌سوخت و جزجز می‌کرد. کمی که گذشت، با همان فارسی شکسته_بسته دستور دادند تمام لباس‌هایمان را در بیاوریم. همه به هم نگاه کردیم و هیچ دستی به سمت دکمه‌ها نرفت. با اشارۂ یک افسر، باز کابل‌ها و باتوم‌ها کشیده شد. چند نفر که کمتر حوصلۂ مقاومت داشتند یا اصلاً نداشتند، سریع دستور را اجرا کردند، بعد از آن، هرکس که دستور را اجرا نمی‌کرد، چندتا دژبان می‌افتادند به جانش و لباس‌هایش را بر تنش می‌دریدند. __________________________ ۱. روزهای بعد فهمیدیم اسرای دیگر برای این کوچه اسم‌های مختلفی گذاشته اند: کوچه‌ی مرگ، کوچه‌ی وحشت، تونل وحشت و بعضی اسامی دیگر. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣3⃣ ✍ بچه‌ها وقتی هم تن به این کار دادند، از نگاه‌شان حجب و حیا می‌بارید. حدس می‌زدم چون خودشان در جنگ از نیروهای زن استفاده می‌کردند، می‌خواستند مطمئن شوند که همۂ ما مرد هستیم! البته این کارشان دلیل دیگری هم می‌توانست داشته باشد که روی این یکی حساب بیشتری می‌شد باز کرد، باز هم همان مسائل اعتقادی و باز هم شکستن عِرق دینی و مذهبی. پس از چند دقیقه، دوباره گفتند لباس‌ها را بپوشیم. چون فصل زمستان بود و هر اسیری دو، سه دست‌لباس به تنش داشت و از طرفی هم عراقی‌ها دستور دادند که هر کسی حق دارد فقط یک دست لباس بپوشد، از فرصت استفاده کردم و یک پیراهن و شلوار کار را که اضافه آمده بود، پوشیدم. با این کار خودم را از شر لباس‌های غواصی خلاص کردم که از هر لحاظ برایم دردسر ساز می‌شدند. همۂ ما که سی، چهل نفر می‌شدیم، بردند داخل یک اتاق حدوداً سه در چهار متر و چپاندنمان همان تو. بین نیروهای عراقی، گروهبان دومی بود که قیافه‌اش به آدم شبیه بود و عواطف انسانی را می‌شد در نگاهش ببینی. آن شب ظاهراً او گروهبانِ نگهبان بود. به بهانۂ آمار گرفتن بردمان توی محوطه. آن‌جا چند تا توالت بود، بعد از آمار، به عربی گفت: « شما پنج دقیقه وقت دارین که برین توالت و برگردین. » من از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم، در حالی که تودهانی و به سختی می‌توانستم صحبت کنم، آن را برای بچه‌ها ترجمه کردم و او فهمید که عربی بلد هستم. به هر حال رفتیم دستشویی، انگار برای حفظ ظاهر دستور داد نگهبان‌ها باضرب و شتم، همراهی‌مان کنند، وقتی پنج دقیقه تمام شد، من به خاطر شدت جراحاتم، از همه عقب ماندم. طبق روال عراقی‌ها، باید کتک فصلی می‌خوردم. او خودش آمد سراغ من و بقیه را فرستاد سر وقت اسرای دیگر. یقه‌ام را گرفت، دستش را به نشانه سیلی زدن برد بالا و با همۂ قدرت آورد پایین. اما به آرامی زد به صورتم! در همین حال گفت: « مواظب باش این‌جا کسی نفهمه که عربی بلدی، وگرنه خیلی برات گرون تموم می‌شه. » آمدم بگویم این موضوع تو پروندۂ من ثبت شده، دیدم بهتر است از این فرصت استفاده کنم و سؤالی را که از لحظۂ ورود به آن فکر می‌کردم، ازش بپرسم. گفتم: « این‌جا کجاست؟ اینا چه بلایی میخوان سرمون بیارن؟! » در حالی که از همان سیلی‌های نمایشی به صورتم می‌زد و مرا دنبال خودش می‌کشاند، گفت: « اینجا استغبارات بغداده، باید خیلی مواظب باشین، چون بناست بدترین شکنجه‌ها رو بهتون بِدَن... » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز 💠خواب‌های فوق جنایی قسمت 9⃣3⃣ ✍ هرگز طلوع اولین سحر در ساختمان استخبارات بغداد را از خاطر نمی‌برم. بچه‌هایی که مجروحیت کمتری داشتند و حساب زمان دست‌شان بود، از چند دقیقه به اذان صبح، بقیه را بیدار کردند و گفتند: « اونایی که اهل نماز شب هستن، بسم‌الله. » بعد از آن، صدای خوردن دست‌ها روی موزایک‌های کف اتاق به گوشم رسید. نشانه نبودن آب و ناچاری تیمم. هنگام اذان صبح، با مراعات چند دقیقه احتیاطش، یکی از بچه‌ها آهسته اذان گفت. حالا تقریباً همه بیدار شده بودند و ذکرهای نماز و صلوات بر لب‌ها گلپر می‌زد. زیر روشنایی نورِ چند تا مهتابی، که تمام شب خاموش‌شان نکرده بودند، می‌شد صفا و معنویت را در چهرۂ خیلی‌ها دید. درست وقتی که رفقا مشغول زمزمۂ آیات قرآنی و مشغول راز و نیاز بودند، درِ آهنی اتاق با صدای خشک و زننده‌ای باز شد. همزمان چهرۂ کدر و بی‌نور یک افسر بعثی و چندتا دژبان، که همان روز فهمیدم بعضی‌هاشان شکنجه‌گر هستند، بر قاب در نمایان گردید. افسر بعثی با لحنی پر از تعجب گفت: « به‌به، نماز! دعا! قرآن! » گویی با همین چند کلمه جرم ما را گفت و مجازات‌مان را هم مشخص کرد. به یک اشارۂ او دژبان‌ها ریختند روی سرمان. وقتی خوب خسته شدند و قطرات درشت عرق بر چهره‌های کدرشان نمایان شد، باز به اشارۂ آن افسر دست از کتک‌زدن برداشتند و همراه او رفتند. پشت بندش در هم بسته و قفل شد. این ظاهراً ضرب و شتم ناشتایی بود به جرم خواندن دعا و نماز و قرآن. با رفتن آنها نکته‌ای توجه مرا به خود جلب کرد، نکته‌ای که جای جلب توجه کردن هم داشت. با این‌که بچه‌ها اکثراً مجروح بودند و آن ضربه‌های وحشتناک کابل و باتوم، آدم را به آتش می‌کشاند و تا عمق وجودت را می‌سوزاند، ولی کمتر صدای آه و ناله از کسی بلند می‌شد. این جز اظهار ضعف نکردن، حتی در آن شرایط چه می‌توانست باشد؟ چند دقیقه بعد، صدای یکی از بچه‌ها که سعی می‌کرد در صدایش نشاط و سرحالی موج بزند، مرا به خود‌ آورد: « برادرانی که می‌خوان زخم‌هاشون رو پانسمان کنن، باند هست. البته اونای که مجروحیت‌شون بیشتره، تو اولویت هستن. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 0⃣4⃣ ✍ از شنیدن کلمۂ باند جا خوردم. ما آن‌جا آه در بساط نداشتیم که با ناله سودا کنیم، چه برسد به باند و این‌جور چیزها! حسابی کنجکاو شدم. چون نمی‌توانستم سرم را بگردانم، خودم را چرخاندم طرفی که صدا می‌آمد، او زیر پیراهنش را درآورده بود و داشت آن را به صورت حلقه‌هایی موازی و یکسان برش می‌زد. در همان حال لبخندی زد و گفت: « به این می‌گن باند اضطراری! » بچه‌های دیگری هم که حال و روز بهتری داشتند، به تبعیت از او خواستند این کار را بکنند، ولی او نگذاشت. گفت: « یه کمی صبر کنین، اگر لازم شد، بعد این کارو بکنین. » گفتند: « برای چی؟ » گفت: « ممکنه که ما تو روزهای دیگه هم به باند اضطراری احتیاج پیدا کنیم. » انگار من تازه داشتم متوجه بوی عفونتی می‌شدم که اتاق را گرفته بود. قطعاً زخم خیلی‌های دیگر هم مثل زخم پای من، عفونی و چرک‌آور شده بود. خدا خیرشان بدهد، با همان بریدۂ زیرپیراهنی‌ها، زخم‌های ما را پاک کردند و بعد هم پانسمان. فکر می‌کنم خورشید طلوع کرده بود که باز آن درب خشک آهنی با سر و صدای زیادی باز شد. این‌بار در کمال تعجب دیدم برای‌مان صبحانه آورده‌اند. این به اصطلاح صبحانه عبارت بود از دو یا سه سینی پر از شوربه (۱) و ده، پانزده تا صمّونِ نیمه خشک. حدود چهل نفر آدم باید با همین‌ها سر می‌کردند، چهل نفری که بیشترشان مجروح بودند و باید تحت رژیم خاص غذایی قرار می‌گرفتند. دست‌های آلوده و بعضاً پر خون بچه‌ها، شد قاشق‌شان! سالم‌ترها سعی کردند همان غذا را طوری تقسیم کنند تا مجروحان هم بی‌نصیب نمانند. یک سطل نصف و نیمۂ آب هم آورده بودند که به هرکس فقط یکی، دو قورت رسید. سهم من همین یکی، دو قورت و کمی از آب شوربه بود که آن را هم با کمک بچه‌ها توانستم از گلو بدهم پایین. بعضی از ما، از دو، سه ساعت قبل، مشکل دستشویی رفتن پیدا کرده بودند. این مشکل بعد از خوردن صبحانه، حاد و عمومی شد. توی چند روزی که از اسارتمان می‌گذشت، فهمیده بودیم هیچ درخواستی نباید داشته باشیم، چرا که برآورده شدن هر حاجتی از سوی دشمن، نرخ و قیمتی داشت که باید با ضرب و شتم و شکنجه پرداخت می‌گردید. ___________________________ ۱. نوعی آش که بیشتر، آبِ پر از املاح داشت تا چیزهای دیگر. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم