همـه ترڪمـ بڪنند
عیـبـــ ندارد!
تــو💚 بمانــ
#تونیازوضرباندلمیختمڪلام✋
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💐عشق است
اینڪہ یڪ نــــفر
آغـــــاز مے ڪند...✨
🥀هــــر روز صبح را
بہ هــــــواے
سلام بـــــر شما شهیدان...🍃
💐روزتون_متبرڪ_به_نگاه_شهدا💝
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍️ فرازی از #وصیت_نامه شهید📜
🌷...من به امیدخداروانه سنگرهای جنگ
که امام زمان(عج)درآنجاحکومت میکند
میشوم وامیدوارم ان شاء الله جهت زیارت سیدالشهدا به کربلابرویم.🙏
🌷پیام من ازسنگرداغدار خونین خوزستان
به برادران عزیز:تاآخرین نفس راه شهدارا
ادامه دهید،که حق بزرگی برگردن مادارند.
شهید #حسنعلی_یوسفی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آنچه در این کتاب آمده چکیده و فشردهای از خاطرات دوران اسارتم است. اگرچه کوتاه بود؛ اما پس از گذشت 28 سال هنوز هم سایه سنگین آن دوران را بر روح و جسمم احساس میکنم....
شُنام، خاطرات پاسداری که به دست کومله و دموکرات اسیر شده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 #شُنام 🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب قسمت 1⃣2⃣ ماه مبارك
قسمتهای ۲۱ تا ۳۰ کتاب بسیار مهیج شُنام
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 1⃣3⃣
شعبانی، یکییکی اسمها را مرور کرد. نفر آخر نبود. نفر آخر کیه؟ همه جا را گشتیم. بالاخره معلوم شد نفر آخر، "لطیف" است. شعبانی داد زد و او را صدا کرد و گفت:
« لطیف، کجایی؟ »
لطیف، سرش را از پستویی بیرون آورد و گفت:
« ها، بله، حاضر، اینجام. »
شعبانی پرسید:« چه کاره ای؟ »
+ « کمک آشپز. »
- « چند سالته؟ »
+ « وزده سالمه. »
- « کلاس چندی؟ »
+ « تا کلاس نُه رفتم ولی هر روز، یه کلاس بردنم عقبتر تا رسیدم به کلاس پنجم. منم دیگه از خیر درس گذشتم. »
شعبانی با تعجب پرسید:
« آخه چرا؟ »
+ « راستشو بگم، تقصیر پیش نماز محلمون بود. »
شعبانی که به سختی جلو خندهاش را گرفته بود گفت:
« چه ربطی داره؟ »
لطیف، با شوخطبعی ادامه داد:
« آخه خونهی ما بغل مسجده، مسجدم بغل مدرسهمونه. یه روز پیشنمازمون به بابام میگه: مشتی تو که خونهات نزدیک مسجده، خودتم زحمت بکش و سرساعت اذان بگو تا مردم جمع بشن. »
روز بعد، صدای بابام که اذان میخوند تو کلاس درس پیچید. میخوند تا رسید به حی علی خیرالعمل. یه باره پشت بلندگو نَنَمو صدا کرد و به کُردی گفت:
« آی صفیه، صفیه، دَنگم خاصّه؟ »¹
از اون روز از هر کلاس به کلاس پایین تر می رفتم اما تو هر کلاس که میبردنم، دعوام میشد، چون بچههای اون کلاس « باران بارانه، صفیه باران... »² رو میخوندن و میگفتن:
« لطیف، صدامون قشنگه؟ »
دور روز بعد، شعبانی به اوضاع روحی آشفتهی بچهها سر و سامانی داد و به طرف روستای دزلی و از آنجا به "روستای درکی" اعزام شدیم. ساعاتی بعد اعضای خانوادهها که از اسدآباد به راه افتاده بودند دسته دسته به روستای درکی سرازیر شدند. دراین لحظه، نیسان برادر خزایی که تیرباری روی آن نصب شده بود از دور نمایان شد. شاهرضا زیوری و اسماعیل صوفی هم همراه او بودند.
__________________________________
۱. آی صفیه! صدای من قشنگه؟
۲. آوازی کُردی که ریتمی تند و شاد داره.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 2⃣3⃣
غرق در شادی حضور خزایی بودم که دستی به شانهام خورد و گفت:
« آی اخوی، ما هم هستیم. »
برگشتم و فریاد زدم:
« آی داداش قربونت برم. »
اشکم روان شد. خودم را در آغوشش انداختم. هیچ وقت تا این حد از یاری او محروم نمانده بودم. همیشه مشكلاتم را او حل میكرد. داداش نبات خود را برای التیام رسانده بود. لباس شخصی به تن داشت و "شیخ علی ولیزاده" نیز همراهش بود.
در بلاتکلیفیِ ماندن یا برگشتن به شهرمان بودیم که خزایی و متوسليان، بررسیهای لازم را به عمل آوردند. خزایی، بچهها را جمع کرد و شرایط را توضیح داد و گفت:
« تو اسدآباد غوغایی به پا شده! شایعه بیداد میکنه. اکثر خانوادهها به طرف مریوان راه افتادن. مجبورم برم اسدآباد تا اوضاع رو سروسامون بدم. شما باید مریوان بمونید تا من با گروه دیگهای از نیروهای تازه نفس بیام و با هم به قلهی شنام حمله کنیم و جنازهی شهدا رو برگردونیم. »
چند روزی در روستای درکی پرسه زدیم و روحیه و انگیزهی لازم را برای برگرداندن جنازه ی شهدا به دست آوردیم. هنوز زخم چشمم آزارم میداد. نمیتوانستم آن را باز کنم. به توصیهی شعبانی، داداش نبات، من و حسن مراد را که او نیز از ناحیه چشم مجروح بود به بیمارستان مریوان برد. بعد از معاینات اولیه، پزشک معالج، برگهی اعزام به بیمارستان توحید سنندج را به دستمان داد. واقعاً درمانده بودیم. اوضاع روحی دوستانمان طوری نبود که دو نفر دیگر هم از آنان کسر شود. با اعتراض به بهداری سپاه مراجعه کردیم. آنها موافقت کردند که موقتاً اسلحهها را تحویل بدهیم و بعد از درمان، دوباره از سنندج به مریوان برگردیم.
همان روز از ترمینال مسافربری مریوان، بلیت ساعت شش صبح فردا را تهیه کرده، شب را کنار منوچهر و یونس در پایگاه ژاندارمری سر کردیم. جای خالی خسرو و نگاههای برادرش که با سکوت به من خیره میشد عذابم میداد. هرچه داداش نبات به منوچهر توصیه کرد مرخصی بگیرد و در مراسم خسرو شرکت کند او طفره رفت و گفت:
« چه جوری دست خالی برگردم اسدآباد. آنجا خبری نیست، هرچی خبره اینجاست، همین که دلم میگیره و میرم بالای کوه تخت و شنام رو از دور نگاه میکنم، سبک میشم و آروم میگیرم. اینجا به خسرو نزدیکترم! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 3⃣3⃣
🌴 فصل سوم
یک روز تعطیل
صبحانه را در روستای «جانَوَرَه» کنار جادهی خاکی مریوان - سنندج خوردیم. مینیبوس دوباره به راه افتاد. غرق خاطرات خوش گذشته با همرزمانم در مریوان بودم که یاد شهدای مانده در شنام، ذهنم را پریشان کرد. لحظاتی بعد داداش نبات با نام «نوشه»¹ که مختص دوران کودکیام بود، صدایم کرد. اصلاً آن اسم را که یادآور دوران شرارت و شیطنتهای کودکی بود دوست نداشتم. فکری به ذهنم رسید. با داداش نبات درمیان گذاشتم و او نیز تأیید کرد و همان جا شنام صدایم کرد. ساعتی بعد، مینیبوس وسط جاده توقف کرد. راننده اعلام کرد ماشین خراب شده و تعمیرش چند ساعتی وقت میبَرد. ناگهان مینیبوس دیگری خالی از مسافر کنار ما توقف کرد و رانندهاش فریاد زد:
« هر کی می خواد سریع برسه بیاد سوار بشه. »
جمعه ۱۳۶۰/۵/۹ بود. ما فکر کردیم ممکن است در روز تعطیل بیمارستان سنندج پذیرش نداشته باشد. با این حال میخواستیم هرچه زودتر خود را به سنندج برسانیم تا در راهپیمایی روز قدس شرکت کنیم. ما و دیگر مسافرانِ مینیبوسِ ترمینالِ مریوان، با ذوق و شوق به داخل مینیبوس جدید پریدیم. از آنجا که در این جابه جایی عجله کرده بودیم من روی صندلی کنار در ورودی مینیبوس و داداش نبات و حسن مراد، ردیف آخر نشستند. چند سرباز که برای گذراندن مرخصی به شهرهای خود برمیگشتند و تعدادی خانوادهی کُرد محلی نيز هم سفر ما بودند.
ده دقیقهای از این جابه جایی نگذشته بود که مینیبوس در جادهی کوهستانی، وارد پیچ خطرناکی شد. حضور افرادی مسلح بالای تپه ها و گودالهای پیش رو، توجه ما را جلب کرد. جمعیتی پراکنده دیدیم و خودروهایی منحرف شده در فاصله صد متری! همهمهای درون مینیبوس پیچید. مردان محلی دستپاچه شدند. هول و هراس به جان همه افتاد.
روی صندلی كنار من مادری وحشت زده کودکش را به بغل فشرد و به سینه چسباند. دختری با چشمانی که از حدقه بیرون زده بودند به من خیره مانده بود.
_______________________________
۱. وقتی سال ۱۳۴۴ به دنیا آمدم و پدربزرگم نام کیانوش را برایم برگزید، از آنجا که این اسم در محیطی روستایی نامأنوس جلوه میکرد به ناچار «کیا» را حذف کرده و «نوش» را به «ه» وصل میکنند و نوشه صدایم میزنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 4⃣3⃣
لبخند مرموز راننده که برای افراد مسلح کنار جاده دست تکان میداد هر لحظه آشکارتر میشد. ناگهان صدای شلیک رگبار گلوله، فضا را پر کرد. مسلسلی، چرخهای سواری را که پیشاپیش ما حرکت می کرد، از کار انداخته و دو مرد میانسال دست بر سر از آن پیاده شدند. مینی.بوس ما هم متوقف شد. درِ مینیبوس باز شد و سه مرد مسلح، حملهکنان دست مرا کشیده بر زمینم کوبیدند و با خود کشانده و بردند! مشت به صورتم زدند و لگد بر تن و قنداق بر سر. پایم غلتید و توی گودالی افتادم. فکر کردم اینها پیشمرگان مسلمانند که درحال بازرسی جادهاند ولی آنها هیچ وقت به مسافران عادی کاری نداشتند. نفهمیدم به کدامین گناه، مستوجب چنین عقوبتی هستیم. تیراندازی، فحاشی و دشنام، با ناله و وحشت مسافران درهم آمیخته و فضای گنگ و نامفهومی ساخته بود. نظامیان دیگری را هم قبل از ما پیاده کرده و به باد کتک گرفته بودند. کودکان، زیر دست و پای مهاجمان فریاد میزدند و مادرانشان ناخن به صورت میکشیدند. همین که متوجه شلوار نظامیام شدند، مجدداً حمله کرده و فریاد زدند پاسدار، پاسدار! دو نفر دستهایم را از پشت گرفتند و نفر سوم نوک اسلحه را پشت گردنم گذاشت و دستور حرکت داد.
فریادرسی به دادم رسید و از چنگالشان بیرونم کشید. داداش نبات بود که میگفت:
« با برادرم کاری نداشته باشید اون مجروحه. »
چند ضربهی مُهلک قنداق بر سرش زدند و درگیری به درون گودال پر از آب کشیده شد. جنگی نفس گیر آغاز شد. مردی تنها، در برابر گروهی طغیانگر. رمقی برایم نمانده بود. مجروح و بینواتر از آن بودم که بتوانم به داداش کمک کنم. برادرم با مشت به زره دشمن میکوبید و فریاد میزد:
« آره! من پاسدارم. »
صدای او مهاجمین را تهییج کرد و آنها بار دیگر به سمتش حمله کردند. او دست به آسمان برد و گفت:
« نفرین بر "فواد سلطانی"¹ که این تخم لق را توی دهن شما شكست! »
________________________________
۱. سلطانی یکی از بنیانگذاران سازمان کومله بود که پیشتر کشته شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 5⃣3⃣
ضربهی سنگین قنداق بر پیشانی برادرم نشست و از پایش انداخت. فرق داداش نبات شکافت و خون فواره زد. خود را مقابل مردی رساندم که آماده ی شلیک به داداش نبات بود. مرا که دید از نیت شومش منصرف شد. دستان برادرم را بستند و به زور با خود همراه کردند.
واقعه رخ داده بود. تمام سرنشینان نظامی خودروهای متوقف شده را به صف کردند و به پیش راندند. یکی از مهاجمین رجز میخواند:
« بژی کومله! »¹
دستهای از افراد کومله، کودکان و زنان بی.پناه و وحشتزده را در گودالی گرد آوردند و برای ترساندنشان تير هوايی شليك كردند. دو طرف صف گرفتاران، ستونی از مهاجمین حضور داشتند که دائم از ما میخواستند که سریعتر برویم. سعی کردم به برادرم نزدیک شوم تا به دستان بسته و چهرهی غرق به خونش یاری رسانم که سیلی محکمی مانعم شد.
صدایی گفت:
« فضولی موقوف! »
درحال گذر از کشتزارهای گندم بودیم که یاد کیف مدارکم افتادم. پیراهن شخصی به تن و شلوار و پوتین نظامی به پا داشتم. اُوِرکت غنیمتی توی دستم بود. آرام و بدون جلب توجه اورکتم را به سوی سینه کشاندم و کیف حاوی مدارک را که کارت عضویت رسمی سپاه و نامههای دوستانم در آن بود، از جیبم خارج کردم. این نامهها که پر از عباراتی در لعن و نفرین کومله و دموکرات بود، در پاسخ به تشریح اوضاع منطقه برای دوستانم، به دستم رسیده بود. در فرصتی مناسب، نامهها و کیف مدارک را در میان ساقههای بلند گندم زیر پا انداختم و به حرکت ادامه دادم.
یک کیلومتری از جاده دور شدیم که دستور توقف صادر شد. از ابتدای صف شروع به بازرسی کردند. تمام مدارک شناساییِ همراه گروگانها را لای دستمالی ریختند و آن را گره زدند. مابقی وسایل با ارزش داخل ساکها را هم جدا کرده و با خود بردند. ته ماندهی وسایل را هم که برای آنها ارزشی نداشت به گروگان ها تحویل دادند.
______________________________
۱. زنده باد کومله!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 6⃣3⃣
وقتی کارت عضویت سپاه داداش نباتم را از جیبش بیرون کشیدند، هلهلهی شادی سر دادند و فریاد پاسدار، پاسدارشان به هوا بلند شد. از جیب حسن مراد هم کارت عضویت بسیج را بیرون آوردند و شادمان شدند. ولی از جیب و ساک من، جز چند قطعه عکس که با بچهها در دریاچهی مریوان گرفته بودیم و یک حلقه فیلم ظاهر نشده، مدرک دیگری پیدا نکردند.
ساعتی بعد، صدای گلوله از پشت سر به گوش رسید. نیروهای کومله که شدیداً پریشان شده بودند، از ترس نیروهای سپاه، بیش از پیش فشار می آوردند که سریعتر حرکت کنیم. آنها اخطار کردند کوچکترین لغزش و تحرک گروگانها را برای فرار با گلوله پاسخ خواهند داد. تا ظهر در تب و تاب طی مسیر به سر بردیم و هجمهی آنها را تحمل کردیم.
وقتی از تیررس نيروهای خودی خارج شدیم، خیالشان کمی راحت شد و حرکت را کُند کردند. کنار چشمهای رسیدیم. به طرف برادرم رفتم و خونهای صورتش را پاک کردم و آبی به او نوشاندم؛ تنها کسی بود که دستش بسته بود. از حرفهای زیر لبی و پراکندهی همراهان میشد فهمید راهی دشوار و آیندهای وحشتناک پیش رو داریم. از کنار روستاها و مزارعی که در طول مسیر قرار داشت، گذشتیم. تعداد اسرا هفده نفر بود. شامل ما سه نفر، دو برادر کُرد که سرنشینان سواری بودند.
ظاهراً بقیه افراد، سرباز و درجهدار ارتشی بودند. شب، به روستای بزرگی رسیدیم. ما را به مسجد روستا بردند. مردم روستا در اطراف مسجد تجمع کردند. آنها وقتی دیدند میخواهیم نماز بخوانیم، با تعجب به هم میگفتند:
« کومله میگه اینا جنایتکارن، پس چرا نماز میخونن؟ »
حق نداشتیم با هم حرف بزنیم، چه رسد به اینکه بتوانیم به اظهار همدردی مردم جواب دهیم.
گوشهای از مسجد کز کرده بودیم. مختصر نان و ماستی به ما دادند و چند نگهبان به حفاظت از ما مشغول شدند. اواخر شب شروع به بازجوییهای اولیه کردند و مشخصات افراد و یگان خدمتی آنها را ثبت کردند. در این آمارگیری بیآنکه از قبل فکر کرده باشم خودم را سرباز معرفی کردم. موقع خواب به زحمت توانستم موضوع نابودی مدارکم را به داداش نبات بگویم. خیلی خوشحال شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم