eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 1⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... بلند فرياد بزن رضا شرط دوم را گفت: ده بار زير آتيش دشمن، مي ري رو خاکريز و با صداي بلند فرياد ميزني: مي خواهم از به دعا صد هزار جان! تا صد هزار بار بميرم براي تو! سليم به صورت رضا که زل زد. رضا ادامه داد: البته شرط اجباري نيس. موافقي قضيه گذاشتن شرط دوم رو برات بگم؟ بله! "اون روز همه از ترس آتيش دشمن کپ کرده بوديم پشت خاکريز. هرچه خواستيم بلند بشيم و طرف آتيش کنيم، جرات نمي کرديم. کماندوهاي دشمن آتيش مي کردن و پيش مي آمدن. يه وقت لابه لاي صداي انفجار خمپاره ها صداي هاشم رو شنيدم: خوابيدي؟ بلند شو! گفتم : نميبيني چه آتيشيه؟ ساکت و خونسرد بالاي سرم ايستاده بود! زخم بازويش را ديدم! خون تا پشت دستش شر کرده بود پايين نيم خيز که شدم، خمپاره زمين خورد و دوباره چسبيدم به زمين. ترکش خمپاره هوا را مي شکافت. داشتم خودم را مي خوردم، گفتمش: هاشم دراز بکش! نگاهي به بقيه انداخت که کپ کرده بودند پشت . ناليد: اينجوري پيش بره، يا اسيريم، يا کشته. چندتا مرد مي خوام؟" منتظر نماند. پيراهن از تن درآورد و لخت شد. روي بازوي چپش دهانه زخم ترکش ديدم. قبضه آرپي جي کنار من رو برداشت. روي شانه گذاشت. دويد و از خاکريز بالا رفت. ايستاد روي نوک خاکريز. باراني از گلوله به سمتش ريخته مي شد. هاشم گلوله جا مي زد توي قبضه آرپي جي و خونسرد آتيش مي کرد. گلوله هاش که ته کشيد، نگاهي به اطراف انداخت و نعره زنان همين شعرو خوند: مي خواهم از خدا به دعا صد هزار جان، تا صدهزار بار بميرم براي تو!. بعد اسلحه اش را برداشت و ايستاد روي خاکريز و تيراندازي کرد طرف دشمن. مدام مي خواند. مو به تنم سيخ شده بود. به خودم که اومدم از خاکريز بالا رفته بودم و به طرف دشمني که به خاکريز رسيده بود آتش مي کردم. به چپ و راستم که نگاه کردم، باقي مانده گردان هم نيمه لخت، روي خاکريز ايستاده بودند و تيراندازي مي کردند. حرف رضا که تمام شد. زد روي شانه سليم و گفت: بعد اتفاق اونروز، هرکي مي خواست کادر گردان بشه، بچه ها همين شرط رو اضافه کردن به شرط اول. خمپاره اي فرود آمد و هردو دراز کشيدند. بلند که شدند، رضا گفت: حالا مي ري روي خاکريز؟ سليم گفت: نه! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 2⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 💕دل و جگر💕 ظهر رضا معاون گردان، نفس زنان داخل سنگر شد. هاشم آقا، پيک گردان پناهنده شده! پناهنده.....حسن قنبري؟ بله! حمله فرداشب چي ميشه؟ براي همين پناهنده شده. فعلا خبر درز پيدا نکنه، ببينم چي مي شه رضا. شب براي اولين بار تيربار کاليبر 50 دشمن تا صبح خاموش بود! خاموشي آن شب تيربار، عجيب بود. صبح سر و صدا هاشم را سنگرش بيرون کشيد. پشت خاکريز، رضا، دارعلي و چند نفري نشسته بودند و خاکريز دشمن را نشان مي دادند. اون جارو... ببين تپه رملي، دو نفر سنگين پيش مي آمدند. نزديک تر که شدند رضا فرياد زد: حسن! اون کيه؟ آتيش بريزيم رو سرشون. دارعلي گفت: صبر کن! انگار يه غريبه همراهشه! حتمان با دشمن اومد شناسايي تا خيانتشو رو تکميل کنه. آتيش کنيم روشون هاشم آقا؟ فرمانده گفت: چرا روز اومدن! تا نگفتم، کسي آتيش نکنه. دو نفري تپه هاي کوتاه رملي را پشت سرگذاشتند و توي تيررس قرار گرفتند. رضا گفت: وقتشه، تا از دستمون در نرفتن... دارعلي پريد توي حرف. بابا عجله نکنيد. شايد.... انگار عراقيه اسيره. نکنه کلکي سوار کردن؟ بزنيم! گفتم کسي آتيش نکنه. دونفري آمدند و به خاکريز خودي رسيدند. رضا و دارعلي جلو رفتند و هر دو را دستگير کردند. هاشم گفت: شايد پشيمون شده....تو دست اسير چيه؟ حسن رو ببريد تو سنگرم. بايد بازجويي بشه. هاشم داخل سنگر که شد. دارعلي هم ايستاده بود. بگو ببينم قضيه چيه؟ حسن سرش را بالا و به هاشم گفت: هر تصميمي بگيريد حقمه، ولي.... ولي چي؟! مدتا بود خواب نداشتيم شبا! چه ربطي داره؟ دارعلي دخالت کرد. هاشم آقا اگه... تو ساکت باش! خودش زبون داره حرف بزنه! باشه مي گم...مدتيه تيربار عراقي شب تا صبح خواب رو از همه گرفته. هاشم جلوتر رفت، گفت: خب! عراقي رو که اسير کردم، همون تيربار چيه اس! دارعلي با تعجب گفت: يکي ديگه جاش تيراندازي مي کنه! فکر اونو هم کردم، چيزاي توي دست اسير، دل و جيگر تيرباره! حماقت کردي. گرفته بودنت... دارعلي دوباره دخالت کرد: تقصير منه! دور هم بوديم حرف تيربار عراقي شد که نمي گذاره بخوابيم. حسن آقا هم رو قوز لوطي گري افتاد که مي رم و تيربارچي رو مي آرم. فکر نميکردم. هاشم داد زد: چرا زودتر نگفتي...پس دست گل تو بوده. ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 3⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... موسي کي برميگردد نرگس با دستمال کاغذي عرق پيشاني اش را خشک کرد. ماشين روي جاده آسفالت پيش مي رفت. دارعلي گفت: اين جا سنگر بود....تا هوا زياد گرم نشده، بايد بريم بالا! با انگشت تپه را نشان داد. اون موقع جاده خاکي بود. پر از دست انداز. شب حمله وقتي با تويوتا مي گذشتيم، مي خواستم بيارم بالا. گودي هاي نعل شکل چيه؟ سنگر تانک! صبح حمله که برمي گشتيم، مي دوني رو جاده چي ديدم؟ نه؟ خيره شد توي چشمان عسلي نرگس. همه اون دست اندازا جنازه دشمن بود! جنازه! وحشتناکه! دارعلي ماشين را کنار رودخانه نگه داشت. پياده شدند. به نرگس گفت: موسي همين جا مفقود شد. نرگس چادرش را تا زد و توي کيف دستي گذاشت. دست هم را گرفتند و پا گذاشتند روي پل کائوچوبي لرزان رودخانه. رسيدند پاي تپه، دارعلي گفت: تپه همينه! زن ايستاد. دست روي دو زانو گذاشت و نفس نفس زد. خسته شدي؟ آره! بايد سنگرش رو نشانت بدم. سيد عبد بطاط اون طرف مرز منتظره. بايد زودتر بريم شلمچه. کنار زن نشست. دست روي دست او گذاشت. چند روز قبل از مفقود شدن. يه نامه دستش بود. نامه! از کي؟ از مادرت! يه دفعه بدون مقدمه گفت: کي زن من ميشه؟ گفتمش: مبارکه! خنديد و گفت: مادرم دست بردار نيس. مي گه تا زنده ام، مي خوام داماديت رو ببينم! گفتمش: بدم نکنه. گفت: آدم بايد مغز خر خورده باشه، يکي ديگه رو هم گير بندازه. دلواپسي مادرم براي هفت پشتم کافيه! نمي دوني تا مي رم مرخصي مي گه بشين! تا مي شينم شروع ميکنه به تعريف کردن از خوشگلي و خانمي اين دختر و اون دختر محل. مي گه همشون برات سر مي شکنن. چاره اي نداشتم براي خلاص شدن، گفتمش هر چي تو بگي مادر! بعدش موسي کلي خنديد! حالا تو چرا مي خندي؟! مي گفت مرخصي آخر، مادرت دستش رو گرفته و برده توي اتاق عقب و عکس بيش تر از ده تا از دختراي محل رو که چسبوده بود به در و ديوار، نشونش داده، برادرت موسي از در و همسايه ميشنوه که مادرت روزا تو اين کوچه و اون کوچه، راه مي افتاده دنبال زن براش... نرگس از کار مادرت هم خبر داشتي؟ زن روسري اش را مرتب کرد و چيزي نگفت. روي تپه که رسيدند، دارعلي ادامه داد: برادرت مي گفت: مادرم دست بردار نبود و منم ناچار چشمم رو بستم و انگشت گذاشتم روي يکي از عکسا! بعدش گفت: تابرگشتم جبهه، نامه مادرم رسيد که کار تموم شده، مرخصي بگير و بيا براي بعله برون! نرگس عرق صورتش را گرفت و گفت: هنوز.... حرفت رو خوردي. مادرت چي؟ بعد مفقود شدن برادرم، هنوز هم عکس اونو مي چرخونه تا براش زن پيدا کنه. مي گه موسي !... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 4⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ♻️کاش پرسيده بودم♻️ .....شنوندگان عزيز! توجه فرماييد.... مارش نظامي راديوي دوموج قطع شد و صداي گوينده آمد. شکم فاطمه که موج برداشت؛ حس خوشي توي دلش دويد. لگد ميزني وروجک؟ عجله نکن! نوبت اومدن توهم مي رسه. زورت رسيده به من؟ تند را برداشت و صدا را بلندتر کرد. خوش خبر باشي! دست روي شکم برآمده اش ماليد. زير انگشت، سمت چپ شکمش شروع کرد به زدن. درست انگار قلب! نکنه دو قلو باشي؟ انگار خيلي عجله داري؟ تازه پنج ماهته! ان شالله تا به دنيا بياي، جنگم تموم شده و بابات برگشته خونه..... پسره؟ دختره؟ مهم نيس. مي دونم براي بابات فرقي نداره. الهي فدات بشم که به آدم آرامش مي دي... به نظرم رو بيش تر دوست داره. اگه نداشت نمي گفت دختر شد اسمشو رو بذار زهره! کاش پرسيده بودم چرا زهره؟ بيچاره همسايه روبرويي، نه ماه تموم هول و ولا داشت. مي گفت شوهرم گفته پسر نباشه، مي فرستمت خونه بابات! خدارو صد هزار مرتبه شکر که بچه سومش پسر شد! سليم وجودش عشق و محبته... دلم براش يه ذره شده.... دست کشيد روي شکم. براي تو وروجک هم همينطور! خسته شدم از تنهايي. اگه همين درخت نارنج توي حياط نبود، دق مي کردم. حالا مي فهمم چرا سه سال پيش با بهارنارنج اومدي خونه... رفتي و کاشتيش وسط باغچه. رو کردي به من و گفتي؛ فاطمه جون هر وقت دلت هواي من رو کرد به نارنج نيگاه کن. باهاش حرف بزن، انگار داري با من حرف ميزني، آخر سرهم گفتي نارنج رو دوست دارم. بهش آب بده، جان من و جان نارنج..... آب! بايد آب بدم بهش. دوباره مارش نظامي راديو قطع شد: ....به خبري که...توجه فرماييد! راديو رو از روي ميز برداشت. بايد برم حياط و آب بدم به نارنج. داخل حياط شد، به طرف حوض چهارگوش رفت. شير فواره وسط حوض را باز کرد، آب بالا زد، بعد خوشه شد و ريخت پايين. آب پاش لب حوض را برداشت و توي آب زد. به سمت باغچه رفت. به نارنج نزديک شد. ...مردم قهرمان ايران، توجه فرماييد! توجه فرماييد! خونين شهر، شهر خون و قيام، آزاد شد. نگاهش به نارنج افتاد، درخت را که خشک ديد، لوليدن نوزاد را توي شکم شديد حس کرد... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 5⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ‼️کي انتقام بگيرم ‼️ کي مي شه انتقام بچه ها رو بگيرم؟ هاشم بعد از اين که خمپاره دشمن صاف روي سنگر پنج سرباز فرود آمد، بارها با خود اين را مي گفت. گاه يکي از افراد گردانش، تير يا ترکش مي خورد، به بلندترين تپه ي مرزي خيره مي شد که هنوز در تصرف دشمن بود و بارها بين دو طرف جنگ، دست به دست شده بود. تپه هرگاه تصرف مي شد، روي آن جنازه دوطرف تلنبار مي شد. جنازه خيلي از نيروهاي گردانش روي تپه جا مانده بود. "دلم مي خواد جنازه دشمن رو تو سنگراشون ببينم. بايد تاوان تجاوزشون رو پس بدن". دستور حمله از بي سيم ابلاغ شد. هاشم همراه گردان با فرياد الله اکبر بي محابا حمله کردند. از تپه ها بالا رفتند و آتش ريختند به طرف دشمن. تاريک روشناي صبح، بالاخره تپه ي مرزي سقوط کرد. سپيدي صبح، داخل کانال بتوني روي تپه قدم مي زد و جنازه هاي سربازان دشمن را تماشا مي کرد. از کنار جنازه ها يکي يکي عبور مي کرد و سنگرها را نگاه مي کرد. وقتي رسيد به سنگري که بالاي آن نوشته بود: ! پايش شل شد. زمزمه کرد: خدا کنه عراقي هاي اين سنگر، يا فرار کرده باشن و يا اسير شده باشن! قدم که گذاشت داخل سنگر، کف سنگر پنج جنازه ديد!......... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 6⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ‼️ حمام ‼️ مادر از پشت در حمام صدا زد: رضا بيام پشتت رو کيسه بکشم. خودم مي تونم. زحمتت ميشه! اومدم، شرم نداره! رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغي لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نکرد و لامپ را چرثاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دريچه کوچکي نور داخل مي ريخت. حمام را که نيمه تاريک ديد، گفت: چراغ رو روشن نکردي! دست برد و کليد برق را چند بار زد. وقتي لامپ روشن نشد، گفت: لعنت بر شيطون! تا ديروز سالم بود. مادر پشت سر رضا که قرار گرفت. کيسه را توي دست کرد و آرام آرام به پشتش کشيد. مادر تو جبهه کارت چيه؟ خوردن و خوابيدن. تو گفتي و منم باور کردم. باور نمي کني؟ لابد مادرت محرم نيس؟ بايد از مردم بشنوم پسرم معاون نميدونم گرو.... گروبا. چي بهش ميگن؟ تو زبونم نميگرده. گردان، گروهان. همين که ميگي... بعد شهادت خدا بيامرز برادرت، تو اين عالم، من هسم و يه دو قلوي خوشگل. تورو خدا مواظب خودتون باشيد! رضا سر چرخاند. صورت به صورت که شدند. لبخند زد! چشم آنا! مادر محکم تر کيسه کشيد. کيسه که بالا و پايين مي رفت، عضلات پسر مثل برق گرفته ها مي پريد. انگار جانش زير کيسه مي رفت و مي آمد. دست نگه داشت؛ نفس را بلند داخل داد و بعد بيرون راند. سکوت فضاي حمام را پر کرد. مادر خودش را عقب کشيد، نور دريچه حمام که تابيد، چشمش افتاد به زخم هاي کمر پسر. اينا جاي چيه رضا؟ چ... چ... چيزي نيس آنا! ارواح خاک برادرت، بگو چيه؟ يه زخم. کوچيک! جاي سالم. توي کمرت نيست! رضا صداي هق هق مادر را که شنيد، گفت: جاي ، خوب شده! پس چرا مثل مار دور خودت مي پيچي؟ چندتايي هنوز زير پوستمه. يادگاريه آنا! باز سکوت حمام را گرفت. وقتي نفس نفس شنيد، برگشت و به پلک هاي بسته مادر خيره شد. پلک ها را که از هم باز کرد، کاسه چشمان مادر خيس خيس بود! ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 7⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... ‼️سه راه ‼️ جاده خاکي زير آتش بود. راننده مدام لب بالا و آبخور سبيلش را مي جويد. گاه که لاستيک داخل چاله و چوله مي افتاد، ناله زخمي ها بلند مي شد. راننده وقتي دوباره چشمش افتاد به تابلو سه راه مرگ، پاروي ترمز زد. با دست زد توي پيشاني. پيشوني! کجا مي شوني؟ دور خودم مي چرخم! با چفيه دور گردن، عرق سر و صورت را گرفت. به عقب نگاه انداخت. در آمبولانس باز بود و بر ديواره اش شتک هاي به چشم مي خورد. نگاه اش را برد به سليم که آخر آمبولانس با دست قطع شده بي حرکت نشسته بود. بعد نگاه را انداخت کف آمبولانس. دو زخمي ديگر برعکس هم دراز کشيده بودند. يکي 30 ساله و سرش جفت در عقب بود، که با دست راست گردن ترکش خورده اش را گرفته بود. از درز انگشتانش خون بيرون مي آمد. زخمي دوم که لاغر اندام و جوان تر به نظر مي رسيد، سرش را تکيه داده بود پشت صندلي راننده، جفت پاهايش آش و لاش بود و به پوست بند بود. بالاي دو پاي آش و لاشش را با بند پوتين بسته بودند. نگاه راننده از پاهاي او رفت به صورت زخمي مسن تر، پرسيد: هر چي مي رم باز مي رسم به اين سه راه لعنتي! بلدي راه رو؟ زخمي مسن تر از شيشه آمبولانس، آسمان را نگاه کرد. بعد با دست مسيري را نشان داد. برو از اين طرف! راننده دنده را جازد. گاز ماشين را گرفت و گفت: ايوالله! خوابيدي و چشم بسته، راه نشون مي دي. راننده نگاه سليم را که ديد خوشخالي اش را پنهان کرد. ماشين را پشت سرگذاشت. راننده نفس عميقي کشيد. در عقب باز مي شد و تق تق، به هم مي خورد. باتکان هاي ماشين دوپاي زخمي جوان، عقب و جلو مي رفت و به هم ساييده مي شد. آمبولانس به سه راه بعد که رسيد، راننده دوباره به عقب نگاه انداخت. زخمي مسن تر با انگشت مسير را نشان داد. آمبولانس هرچه از خط اول جنگ دور مي شد، راننده سرحال تر مي شد. کم کم با انگشت روي فرمان ضرب گرفت و خواند: راننده ام! راننده.... آخ برم راننده رو.... اون کلاچ و دنده رو.... زخمي مسن تر شعر راننده را بريد: از اين جا به بعد با خودت! راننده بي اعتنا مي خواند. آخ برم راننده رو اون کلاچو..... آمبولانس داخل گودال خمپاره افتاد و زخم پاهاي جوان به هم ماليده شد. درد توي صورتش گره خورد. زور زد. از کمر صاف شد؛ با يک حرکت دوپاي آويزانش را گرفت و از در عقب پرت کرد بيرون. راحت شدم! زخمي مسن تر حيران، گفت: پات! ؟ شايد... بي خيال! لبخندي زد و ادامه داد: مي خواستي بخريش؟ نگاه دو زخمي که به هم تلاقي شد، خنديدند. راننده بي خبر از پشت سر، چيزي بين گفتن و نگفتن، بلغور کرد: الکي خوشا! زده به کله شون.... آني حرف توي دهن راننده ماسيد. پا را روي ترمز فشار داد. ماشين به چپ و راست کشيده شد و توقف کرد. مشت کوبيد روي فرمان. !!‼️ ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 8⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 🍃 پاتوق دارعلي 🍃 پاتوق رو تعطيلش مي کنيد، يا خودم تعطيلش کنم.... تجمع تو خط خطرناکه! بيش تر عصرها هرکس فيلش ياد هندوستان مي کرد، داخل سنگر دارعلي مي شد و از هر دري حرف مي زد و مي شنيد. توي اوضاع يکنواخت جنگ سنگر دارعلي شده بود ! بعضي هم تنقلات و اينجور چيزها باخود مي آوردند. عصر دور هم نشسته بودند که آتش خمپاره دشمن روي خاکريز شديد شد. خيلي زود پاتوق خالي شد. يدالله و موسي، آخرين نفري بودند که پاتوق را ترک کردند. هنوز50قدم دور نشده بودند که صداي سوت خمپاره آمد. دراز کشيدند روي زمين. خمپاره از بالاي سرشان رد شد و رفت طرف پاتوق. دود و خاک که بلند شد، موسي گفت: پاتوق! يدالله لباسش را که. تکاند، خيره شد به موسي و گفت: دارعلي رو نمي گي، شور پاتوقت رو ميزني! بلند شدند و به طرف پاتوق دويدند. گرد و غبار که پس رفت، خمپاره دقيق روي سنگر پاتوق فرود آمده بود و سنگر خراب شده بود! يدالله گفت: خدا بيامرزه دارعلي رو! موسي خنديد و گفت: هفتا جون داره! اوناهاش داره پاچرخي مي زنه. جلو رفتند و بالاي سنگر ايستادند. پاهاي دارعلي سر و ته، از بين الوار و گوني شن ها بيرون زده بود و پاچرخي مي زد. انگار داشت خفه مي شد. موسي که خنديد، يدالله گفت: داري مي خندي؟! کمک کن داره خفه ميشه! هرکدام يک پاي دارعلي را از مچ گرفتند و شروع کردند به زور زدن. يکدفعه تن دارعلي انگار تنه درختي از ريشه درآمد. دارعلي نفس نفس زد. خاک و گل را از سر وصورتش تکاند. سر وصورتش که دوباره سرخ و سفيد شد. موسي هر و هر خنديد و گفت: شدي مثل مرده هاي از گور فرار کرده! دارعلي نفسش که چاق شد، پيراهنش را زد بالا. نگاهي به زخم و خراش هاي کمر و شکمش انداخت. بعد زل زد به موسي سر تکان داد و گفت: بخند..... بخند..... نوبت منم مي رسه! خدا ريشتو بکنه که ريشه منو کندي ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 9⃣1⃣1⃣ اين داستان واقعي است.... 🔰شهر فرنگ موسي گفت: به خطرش مي ارزه! لوله کشي آب،. مسقف، آفتابه نو، آرامش و در فلزي.... باد هم نميتونه پتوي رو پس بزنه..... توالت شيک داخل اول جبهه، شده بود پاتوق موسي! خطر خمپاره هاي دشمن را به جان مي خريد. و از ده، دوازده سنگر و توالت عبور مي کرد و خودش را به اين توالت مي رساند. ظهر نيم ساعتي مانده به اذان، مثل بيشتر مواقع قبل از اين که دشمن آتش خمپاره را روي خاکريز زياد کند. از سنگر بيرون آمد و به طرف توالت رفت. سنگرها را رد کرد و داخل توالت شد. دل استراحتي کارش را که تمام کرد، آفتابه نو را زير نور لوله کشي گذاشت و شير را چرخاند. اما دريغ از قطره اي آب. 😳 لعنت به شيطون! چرا آب نمي آد؟ آفتابه دوم را تکان داد. آن هم آب نداشت! صبرکنم بالاخره يکي مي آد آب بده دستم. هراز گاهي صداي تير و خمپاره مي شنيد، اما انگار آدميزادي توي خاکريز نبود. کم کم پاهايش خواب رفته و خسته شد. چه خاکي تو سرم کنم؟ صدا بزنم، شايد کسي بدادم رسيد! آهاي ايها الناس.... کسي صدام رو مي شنوه؟ باشمام.... عجب گرفتاري شدم.... وقتي خبري نشد. در توالت را نيم تيغ کرد و به بيرون نگاه انداخت. مقابلش به فاصله 50 قدمي منبع آب ديد، با آفتابه اي که زيرآن چشمک مي زد! سرذوق آمد. کسي نيس! نشسته نشسته مي رم و زود برميگردم. بااحتياط شروع کرد به پامرغي رفتن. پابرميداشت و جلو ميرفت. به نيمه ي راه که رسيد، صداي سوت خمپاره شنيد! شيرجه زد روي زمين. خبري از انفجار نشد. دوباره صداي سوت شنيد. طرف صدا که نگاه کرد، دارعلي روي خاکريز ايستاده بود و دست به دهان سوت مي زد. بچه ها بيايد تماشا.... شهر شهر فرنگه!‼️ ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 0⃣2⃣1⃣ اين داستان واقعي است..... غريبه اي با لباس غواصي يدالله تنهايي داخل سنگر نشسته بود و بي سيم ،آر پي سي را تميز مي کرد. گرماي ظهر توي هواي شرجي جزيزه مجنون، عرق تنش را درآورده بود. سکوت و تنهايي کمي هراس به دلش انداخته بود. خودش را با فرکانس هاي بي سيم مشغول کرد. سرش توي بي سيم بود که سايه اي افتاد روي ورودي سنگر. سر که بالا گرفت، غريبه اي بالباس غواصي سياه مقابلش ايستاده بود. غريبه اسلحه کلاش توي دست داشت و خيره شده بود به او. اين ديگه کيه؟ خوديه؟ نکنه.... نميشناسمش! حتم مال گردان ديگه اي هس. غريبه لبخند که زد و سرتکان داد، تاحدي خيالش راحت شد. تعارف کرد: بفرما داخل! غواص با شک زل زد به يدالله. بعد لبخند زد و اسلحه اش را بالا آورد. کم کم لوله اسلحه اش را پايين آورد. شک کرد به غواص، داد زد: برادر مال کدوم گرداني؟ غواص بدون کلامي حرف، دوباره اسلحه را بالا آورد و طرفش نشانه رفت. يدالله با لرزش صدا گفت: شوخي نکن! گفتمت کدوم گرداني؟ وقتي سکوت و نگاهاي غواص را ديد، آهسته آهسته رفت طرف اسلحه اي که آويزان بود به سقف سنگر. اسلحه را که برداشت و سربالا گرفت، غواص عقب عقب رفت و پريد داخل آب هور! بلند شد و تند خودش را رساند کنار آب هور. فقط تکان هاي آب را ديد. کي بود خدا.... نکنه.... هاشم که آمد، قضيه مرد غواص را براي او گفت. فرمانده زد پشت دستش و گفت: غواص شناسايي دشمن بوده! ميدوني چه. مدتيه دنبالش مي گرديم؟ يدالله دو دست حنا بسته اش را از هم باز کرد و گفت: پس چرا با تير منو نزد؟؟ ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢براى هرصندلی درجمهورى اسلامى٧٣شهيدداديم اگرمسئولیتی داری بایدراه شهدا را ادامه بدی نه راه ورسم خودت! 🌹شهیدمدافع حرم #علیرضاقبادی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✳️کوچ کردند رفیقــــان و رسیدند به مقصد ... بی نصیبــــم من ِ بیچاره که در خانه خزیدم . . . #اللهم_ارزقنا_شهادت🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعین حرم