eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب " عمار حلب " خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣6⃣1⃣ محمد حسین توی خاک‌ها می‌نشست. دوسه‌تایشان را می‌گذاشت روی پا، باهم خاک بازی می‌کردند. یک چیز که از محمد حسین توی ذهنم مانده، نماز شب‌هایش است. واقعاً خسته می‌شدیم. صبح‌ها به زور بیدار می‌شدیم. ولی چند شب زودتر بیدار شدم، دیدم تک و تنها گوشه‌ای نماز شب می‌خواند. قبل از آن اردو، یک سفر با هم رفته بودیم راهیان نور، از طرف دبیرستان سپاه. هم کلاس بودیم، سال ۷۷. داخل پادگان دوکوهه ساعت ۹ شب گفت که بیایید برویم دوری بزنیم. گفتم که سفارش کردند نرویم بیرون، خطرناک است. اصرار کرد که برویم حسینیه‌ی شهدای تخریب. توی تاریکی دیدیم سه نفر نشسته‌اند و روضه می‌خوانند و سینه می‌زنند. تا این‌ها را دید، خوشحال شد و گفت که روزی ما اینجاست. از همان سال‌ها با شهدا مأنوس بود. شوهرخاله‌اش، شهید شده بود، "شهید محمود ساعتیان". دست نوشته‌ای از ایشان خطاب به پسرانش به جای مانده بود، آن را برای ما آورد. کلکسیونی از تصاویر شهدا را داشت. توی دفتری برچسب‌های شهدا را می‌چسباند. سال‌های پایانی دبیرستان برای این‌که بتواند تأثیرگذار باشد، جلسات هفتگی را شروع کرد. هر هفته، جلسه هیئت در منزل بچه‌ها می‌چرخید. توی یکی از این جلسه‌ها فیلمی پخش شد از شهادت "محمد عبدی" و "محسن سیفی". از آنجا رفاقتش باشهید عبدی کلید خورد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 2⃣6⃣1⃣ بعد از دبیرستان ارتباطمان کمرنگ شد. دانشگاه آزاد یزد قبول شد. کمتر می‌دیدمش. تهران که می‌آمد، وعده می‌کرد مسجد ارگ در مراسم‌های حاج منصور ارضی. تازه موتور خریده بودم. بعد از افطار گفتم که می‌آیم دنبالت، با هم برویم. از میدان شهدا که رد شدیم، یک ماشین پیکان سفید خلاف آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. پرت شدم. از بالای سرم رد شد. خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام شکست. محمدحسین زخم‌های سطحی برداشت. می‌خواستم زنگ بزنم به پلیس. نگذاشت. می‌گفت: «طوری نیست. » گفتم: « بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده. » گفت: « این بنده خدا گناه داره، گرفتاره. » بالاخره به راننده ماشین گفت: « برو! » من را برد بیمارستان امام حسین (علیه‌السلام). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند. بدون سحری نیت روزه کرد. هرچه اصرار کردم، نرفت خانه. بچه‌ی اولش که به دنیا آمد، از همان بدو تولد مشکل تنفسی داشت. هرچی زنگ می‌زدم، جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد: « دارم پسرم را دفن می‌کنم. » از یزد که آمد، نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش غصه دارد. با خانمش می‌آمد مسجد ارگ. یک دفعه گفت: « اگر این مناجات حاج منصور نبود، نمی‌دونم می‌تونستم این درد رو تحمل کنم یانه.... اینجا که میام، آروم میشم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣6⃣1⃣ 🪴 فصل هفتم 🍃 بخش ۱ عاشق شدن، فدا شدن از بهر دلبر است‌... معلوم بود همین الان لباس‌هایش را از ساتر¹ گرفته است. صفر کیلومتر بود و شیک و تر و تمیز. ریش بلند داشت با عینک دودی. تازه آمده بود توی تیپ دانشجویی. در بحث فرمانده‌ی گروهانی و مربیگری یواش‌یواش توی اردوگاه و دانشکده با بچه‌ها رفیق شد. بعد از آن هم رفت برای دوره تربیت مربی. مربی تاکتیک شد. زود پیشرفت کرد. می‌شد یک مربی تاکتیک قوی به حسابش آورد. در همان روزهای اولی که آمده بود، در ایام فاطمیه گفت: « می خوایم درِ خانه حضرت زهرا (علیهاالسلام) را درست کنیم... بیا کمکم. » با یکی از رفقا رفتیم شهرک محلاتی. آنجا یک در چوبی دید یونولیت هم گرفتیم. همه‌ی یونولیت‌ها را مثل دیوار کنار هم چیدیم. همه را گِل‌مالی کردیم. در را آتش زدیم. بماند چه حال و هوایی داشت. حالش بد شد. آن در و دیوار را بردیم توی نمازخانه. استقبال خوبی شد. تمثال درِ خانه‌ی حضرت زهرا (علیهاالسلام) حال و هوای مراسم‌های آن سال دانشکده را عوض کرد. با این‌که سابقه‌ام بیشتر بود، ولی بعضی چیزها را از او یاد می‌گرفتم؛ مثل شعار دادن‌هایش. چهارصد نفر نیرو صف می‌کشیدند. گروهان گروهان، دسته دسته پشت سر هم راه می‌افتادند. دورتادور خوابگاه‌ها می‌دویدند. به شعارهای عمار جواب می‌دادند. - « خيبر خيبريا صهيون، جیش محمد قادمون » ______________________________ ۱. شرکت خدماتی ساتر سبز که پوشاک مراکز نظامی را تأمین می کند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣6⃣1⃣ تابستان ۹۴ رفتیم سوریه. آنجا متوجه شدیم عمار ازسمت لاذقیه رفته حلب. شنیدیم مثل این‌که آنجا دستش خالی است. جور شد و رفتیم پیشش. توی یک خانه داشت استراحت می‌کرد. از دیدن ما خوشحال شد. همدیگر را بغل کردیم و روبوسی. گفت: « بینین در آموزش چه کار می‌تونین انجام بدین. » کارها را تقسیم کرد. رفتم برای آموزش تک تیرانداز، قدیر سرلک هم به ما اضافه شد. عمار مدیریت می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم می‌آمد کمک. بین نیروهای آنجا خیلی محبوبیت پیدا کرده بود. حداقل دویست سیصد نفر نیرو داشت. داشتم با پانزده نفر از این بچه‌ها تک تیراندازی کار می‌کردم. دیدم تک‌تک دارند از زیر کار در می‌روند. گفتم: « کجا؟ » با ذوق گفتند: « حاج عمار اومده! » گفتم: « خب، اومده که اومده! » هرجا می‌رفت، می‌ریختند دورش. یک شب داخل مسجدی بودیم، نزدیک حلب. کارمان تمام شده بود. یک دفعه رسید. جمعیت ریختند پشت سرش. یاد یک صحنه از جنگ افتادم که شهید همت و متوسلیان وقتی حرکت می‌کردند، پشت سرشان موج انسانی حرکت می‌کرد. چون او را در محل کار خودمان دیده و در یک سطح بودیم، خیلی از این چیزها را توقع نداشتیم. فقط یک فرمانده نبود که گذاشته باشند بالای سر نیرو به خاطر حُسن رفتارش بین بچه‌ها خواستنی شده بود. دیگر این عمار، آن محمدحسین دو سال پیش نبود. چه از لحاظ علمی و چه اخلاقی پیشرفت کرده بود. در دانشکده اگر یک اشتباهی سر میزد، چهار روز با هم قهر بودیم. چی شده بود؟! مثلاق به شوخی برگه‌ی مرخصی‌اش را پاره کرده بودیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣6⃣1⃣ در گرفتن «سابقیه» من را گذاشت مسئول آتش. تازه رسیده بودم نمی‌دانستم چی به چی است. من الان چطوری باید آتش هدایت کنم. گفت: « نمی‌دونم، مسئول خط آتش من باش. این دو تانک رو هم بردار و بیار جلو. » با اسماعیل رفت. خط آتش را چیدم. نیروها را هم توجیه کردم. رفتند وارد سابقیه شدند. بی‌سیم زد: « حیدر حیدر، عمار، تانک‌ها چی شدن؟ » تانک ها را بردم جلو. دیدم بدجور درگیر شده‌اند. صحنه وحشتناکی بود. خیال می‌کردم سابقیه را گرفته‌اند و تمام است. وقتی مستقر شدیم و آنجا را گرفتیم، تازه اول کار بود. شروع کردند خمپاره زدن. هنوز صدای سوت آنها توی مغزم هست. عمار و سید ابراهیم که نام جهادی شهید مصطفی صدرزاده بود، پشت یک ساختمان جان پناه گرفته بودند. ما هم به فاصله پنجاه متری آنها پشت خانه دیگری بیست سی‌قدم باعمار فاصله داشتیم. جرئت نمی‌کردیم به هم نزدیک شویم. بی‌سیم زد: « بروتوخط آتش. بگو بد جایی می‌ریزن فلان نقطه را بزنن. ما زیر آتش هستیم. » برگشتم اول جاده‌ی سابقیه. به خط آتش گفتم که فلان جا را بزنید. گوش نکردند. گفتند که تا سیدجواد نگوید، نمی‌زنیم. حالا بگرد دنبال سید جواد. رفته بود توی مثلث زیتون. بی‌سیم زدم: « با دستور سیدجواد میزنن، طرف نیست. تکلیف چیه؟ » گفت: « دنبال حاشیه نگرد. من نمی‌دونم. فقط بزن! » دوباره آمدم بالای سر این‌ها که عمار آنجا گیر کرده، فلان نقطه را بزنید. آنها هم یک پا ایستاده بودند که باید سیدجواد بگوید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣6⃣1⃣ دوباره بی‌سیم زدم: « عمار، عمار، حیدر. نمی‌زنن! » سرم داد زد که تو حتماً مشکل داری، و الّا این‌ها هماهنگ بودند. خلاصه بعد از کلی معطلی سیدجواد پیدا شد. زدند و عمار و نیروها نجات پیدا کردند. داستان سابقيه تمام شد. کامل تثبیت شدیم. در ذهنم این بود که الان تا به هم برسیم، باز جریان داریم. از فاصله ده متری دست.هایش را باز کرد. من را گرفت توی بغل و همدیگر را بوسیدیم. در کارهای شناسایی مستقیماً شرکت می کرد. این طوری نبود که بگوید بچه‌های اطلاعات و شناسایی خودشان بروند جلو. یا اعتماد نمی‌کرد یا دوست داشت قبل از عملیات خودش در بحث شناسایی ورود پیدا کند. چون فرمانده بود، می‌توانست نرود. با میثم مدواری و روح الله قربانی گروه درست کرده بودند. هیچ‌کس را هم دخالت نمی‌دادند. یک شب میثم و روح‌الله را فرستاد شناسایی. آخرین روزهای کاری‌ام بود. می‌خواستم با این بچه ها بروم. نمی‌دانم چرا اصرار داشت نروم. از دستش ناراحت شدم. اگر تهران یا دانشکده بود شاید چیزی می‌گفتم. فکر می‌کردم قبولم ندارد. تا صبح منتظر این بچه ها بودیم. تاعمق يازده کیلومتری دشمن رفتند جلو. موفق عمل کردند و برگشتند. عمار پتو را کشیده بود دورش و بی‌سیم هم دستش، نگران بود. شب قبلش هم خودش با این بچه‌ها تا عمق هفت کیلومتری رفته بود. فرداشب هم باید تا عمق یازده کیلومتری می‌رفت شناسایی. تا صبح نخوابید. مرتب پای بی‌سیم چک می‌کرد که میثم الان کجایی، روح الله کجایی؟ صبح رفتم توی اتاقش. روی همان پتو چمباتمه زده بودم. با بیسیم. آمد نشست کنارم و پرسید: «چیه؟ چرا ناراحتی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣6⃣1⃣ گفتم: «‌ توما رو آدم حساب نکردی. این همه رفتی شناسایی، یه دفعه من رو برنداشتی ببری. » گفت: « وقتی تو اینجا بودی، من خاطرجمع بودم که یه نفر زاپاس دارم. » با زبان نرم دلم را رام کرد. گفت: « تو دست راست من بودی و توی سابقيه فلان کار رو کردی. من اینها رو یادم نمیره. تو پشتوانه من بودی. » برای گرفتن "عبطین" خیلی قشنگ هدایت کرد. با دوربین دید در شب دانه دانه می‌گفت: « فلانی تو داری فاصله می گیری، برو بچسب به جلویی. یا فلانی تو داری کج میری. » بچه‌ها را مدیریت می‌کرد که چطور دور بزنند و وارد شهر شوند. بی سیم زد: « یکی دوتا از رشاشه‌هات¹ رو بردار ببر داخل که بچه ها دور نخورن. » هوا گرگ و میش بود. در مزارع قبل از عبطین، یکی از چهارده ونیم‌ها² منفجر شد. بی‌سیم زدم: « چهارده رفت! من هستم و یه توپ ۲۳. » گفت: « بچه.ها توی عبطين منتظرن و آتشبار ندارن... برو جلو. » نیروها دیدند چهارده‌ونیم منفجرشد، از وسط راه برگشتند و گفتند که نمی‌آییم. گفتم: « برگردین، من خودم میرم. » یکی دو تا از آنها غیرت به خرج دادند و آمدند. نمی‌دانستم بایک ۲۳ بلند شوم، بروم چه بگویم. توی راه دیدم دو تا تانک، یک چهارده ونیم و یکی دو تا ۲۳ راه را گم کرده‌اند، وسط مزرعه. از بچه‌های نیروی زمینی بودند. _____________________________ ۱. مسلسل تیربار ۲. سلاح ضدهوایی قدیمی است که گاهی اوقات تروریست‌های داعشی با تغییراتی از آن به جای سلاح تک تیرانداز استفاده می‌کنند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣6⃣1⃣ یکی‌شان آمد و پرسید: « راه رو بلدی؟ » گفتم: « بله. » ولی نمی‌دانستم. فقط شنیده بودم که وقتی رسیدم به راه آهن، باید بپیچم دست چپ. دوتا تانک و چهارده‌ونیم و ۲۳ را راه انداختم. بی سیم زد: « بدون رشاشه موندیم. این‌ها دارن ما رو میزنن! » گفتم که خیالت راحت، دارم می‌آیم. وارد عبطین که شدیم دیدم اول شهر منتظرم ایستاده. گفت: « اینها رو از کجا آوردی؟ » گفتم: « خدا رسونده. » خیلی خوشحال شد. سریع دوتا تانک و ۲۳ و چهارده ونیم را چیدیم. تا قبل از این‌که عملیات شروع شود، برای بچه‌ها وقت می‌گذاشت؛ هم از لحاظ کاری و هم از لحاظ شوخی و بگو بخند و صحبت کردن. نزدیک عملیات سرش شلوغ می‌شد. دوازده شب زنگ می‌زدند که بیا جلسه. تا سه صبح طول می‌کشید. سه که می‌خوابید، پنج ونیم شش بلند می‌شد. یکی می‌گفت که فلان چیز را کم داریم یا فلان جا فلان مشکل است. تازه بچه‌ها می‌ریختند دور عمار که چه کار کنیم. با تمام خستگی به همه پاسخگو بود. یک شب رفت جلسه. وقتی برگشت، همه‌ی اتاق‌ها پر شده بود. از سرما نمی‌شد توی بالکن خوابید. همان جا جلوی در، یک گوشه که بچه‌ها کفش درمی‌آوردند، خوابیده بود. باز دوباره صبح که اذان شد، بچه‌ها ریختند دورش که عملیات چی شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣6⃣1⃣ بعضی وقت‌ها کار به جایی می‌رسید که اصلاً نای صحبت کردن نداشت. در قضيه‌ی سابقیه کار که تمام شد، صدایش درنمی‌آمد. حاج‌قاسم داشت پشت بی‌سیم با او صحبت می‌کرد. عمار از شدت خستگی مجهول صحبت می‌کرد. حاجی خیلی ناراحت شد و گفت: « اگه نمی‌تونی صحبت کنی، بی‌سیم رو بده به بغلی و به اون بگو چی میگی. من نمی‌فهمم! » ولی در سخت‌ترین وضعیت‌ها می‌خندید و شوخی می‌کرد. توی خانه‌های جلوی سابقيه، موشک تاو¹ خورد توی ساختمان جان پناهش. ترکش ریز خورده بود به پایش. باخنده تعریف می‌کرد: « موشک تاو اومد، بوم، منفجر شد. » دوسه شب مانده بود به محرم. هی می‌گفتند که فردا شب عملیات است، پس فردا عملیات است. شاید ده روز عقب افتاد. مرتب زمان عملیات تغییر می‌کرد. یک شب من، قدیر سرلک، عمار و چند نفر دیگر داشتیم کارها را با هم هماهنگ می‌کردیم که چه چیزهایی نیاز است و چه کار باید بکنیم. اسم شهادت آمد. عمار گفت: « من از خدا خواستم شب سوم محرم، شب حضرت رقیه (علیهاالسلام) شهید بشم. » قدير، دست به دوربینش خوب بود. به عمار گفتم: « حالا که این حرف رو زدی، اگه جرئت داری جلوی دوربین هم بگو. » پشت میزش نشسته بود. با خنده و شوخی از زیرش در رفت که نه. بالاخره خنده‌خنده جلو دوربین گفت. خیلی بهش خندیدیم. برگشت گفت: « برای تو هم پیش‌بینی می‌کنیم. تیر می‌خوره به گردنت و قطع نخاع می‌شی و با سرنگ آب می‌ریزن تو حلقت! » _________________________________ ۱. نوعی موشک هدایت شونده ضدتانک. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم