🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣6⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۷
زنگ زد استخاره بگیرد، به قول خودش "استشاره". گفتم:
« کجایی؟ »
یزد بود. قرار گذاشتیم مسجد جامع. گفتم:
« چه خبر از کار و بارت؟ »
گفت:
« خدارو شکر که این آخر عمری اسلحه به دستمون داد. »
بعد به شوخی اصرار کردباهم عکس بگیریم که احتمال دارد دیگر او را نبینم. دو سه بار تکرار کرد. بهش خندیدم که:
« برو بابا! تو؟! »
از سوریه زنگ میزد، استخاره میگرفت، میگفتم:
« بچه تو اونجا هم دست برنمیداری؟! »
گاهی هم توی تلگرام برای استخاره، پیام میفرستاد. بهش گفتم:
« دست ما رو هم بگیر و ببر. »
گفت:
« عربی یاد بگیر. »
گفتم:
« بلدم. »
گفت:
« نه، عربی کوچه بازاری. برو تو محلهی عربها و با اونها حشر و نشر داشته باش اون وقت راحت میشه به عنوان مُبَلِّغ بیای. »
دانشگاه بودم. وسط کلاس درس. به حرفهای استاد گوش نمیکردم. خسته و کوفته بیخودی با لبتاپم ور میرفتم. گوشی توی جیبم لرزید. آرام بیرون آوردم. پیامک را زیر چشمی خواندم. امین نوشته بود:
« داداشمون هم شهید شد! »
چهار کلمه بیشتر نبود. دوباره با دقت خواندم. نه یک بار که ده بار. باورم نمیشد. حیرت زده بودم. مدام در ذهنم کسانی را مرور میکردم که دوستی مشترکی با من و امین داشته باشند. ذهنم برمیگشت به یک نفر. نمیخواستم باور کنم. همین چند روز پیش باهاش حرف زده بودم. به بهانهی استخاره زنگ میزد. چند بار هم توی تلگرام و پیامکی با هم حرف زدیم. دلم لرزید. صدایش پیچید توی گوشم. همان صدایی که همیشه میگفت:
« شیخ، دعا کن بازی نخوریم. دنیا بدجوری آدما رو بازی میده! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣6⃣2⃣
همیشه با این حرفش میخندیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. شانههایم بی اختیار تکان میخورد. همهی دانشجوها و حتی استاد متوجه شدند. اجازه گرفتم از کلاس زدم بیرون. زنگ زدم به امین. نمیخواستم باور کنم. منبع موثقی داشت. سوار ماشین شدم. دستم قدرت گرفتن فرمان را نداشت. به هر شکل خودم را رساندم حسینیه. رفتا همه ناراحت دور هم نشسته بودند. یکییکی بچهها را در آغوش میگرفتم و گریه میکردم. بعضیها هم مات و مبهوت مانده بودند. یک ساعتی از گریه کردن و تسلیت گفتن گذشت. قرعه به نامم افتاد که حرف بزنم. چیزی به ذهنم نمیآمد. اولش بچه ها را دلداری دادم. بعد هم از این حرفهای کلیشه ای که بله، محمدحسین حقش بود. ناگهان حرفی به زبانم جاری شد. اصلاً بهش فکر نکرده بودم. گفتم که رفقا برویم خدا را شکر کنیم به ما توفیق داد تا داغ رفیق شهیدمان را ببینیم. این یک امیدواری و افتخار است. روضه هم خواندم. البته یادم نیست چه روضهای.
بعد از صحبتم، سؤالها شروع شد: خانوادهاش خبر دارند؟ کی جنازه را میآورند؟ کی برویم تهران؟ پدرش راضی میشود کنار شهدای گمنام دانشگاه آزاد یزد دفنش کنیم؟ لابهلای این حرفها به خودم میگفتم که مگر برای او فرقی میکند. او الان توی بغل ارباب است، آن وقت ما داریم چه فکرهایی میکنیم...
روز تشییع رسیدم تهران. خیلی دلم میخواست به معراج یا مسجد مهرآباد برسم؛ اما نشد. رسیدم شهرک شهید محلاتی. تابوت محمدحسین توی مسجد بود. هر لحظهای که به مسجد نزدیکتر میشدم، قلبم بیشتر میزد. نفسم بالا نمیآمد. یک ریز اشک میریختم. یک مرتبه جمعیت از مسجد بیرون آمد. باورم نمیشد یک روزی تابوت محمد حسین را روی دست رفقایش ببینم. همه رجز میخواندند:
« حیدر، حیدر، حیدر، حیدر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣7⃣2⃣
یک لحظه رفتم حرم آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام).
جلوی ایوان طلای حضرت، دستم را گرفت که شیخ بیا عقد اخوت بخوانیم و با هم برادر شویم. دستش توی دستم بود. از روی مفاتیح خواندم.
درد شدیدی را در ناحیه کمرم احساس کردم. وسط خیابان روی پاهایم نشستم. سعی کردم سریع بلند شوم. نباید جامیماندم. تازه میفهمیدم چرا می گویند داغ برادر سخت است. گفتم:
« محمدحسین برات روضه بخونم؟ »
خیلی وقت ها که دلش میگرفت و باهم خلوت میکردیم، میگفت:
« شیخ، برام روضه بخون. »
زیر لب شروع کردم:
الان انكسر ظهری و قلت حيلتي...
یادم ز وفای اشجع الناس آید...
داشتم عقب میافتادم. جمعیت افتاده بود توی سرازیری. با سرعت میرفتند.
آمده بودم خانهاش. من را برد گلزار شهدای گمنام شهرک شهید محلاتی. درست همین جا بهش گفتم:
« این مسیر رفتنش خوبه. سرازیریه، اما برگشتنش سخته، به درد ما نمیخوره. »
دوید رفت ماشين آورد. حالا داشتند او را روی دست میبردند. چندر هم عجله داشت گفتم:
« محمدحسین، وایسا نفسم بند اومد! »
جمعیت ایستاد تابوت را روی زمین گذاشتند و شروع کردند سینه زدن، خودم را رساندم بالای تابوت. سخت بود. دوست داشتم مثل همیشه دستهایش را باز کند تا همدیگر را در بغل بگیریم. نشد. جمعیت فشرده بود. نمیخواستم مردم اذیت شوند. نماز را خواندند. بعد هم گفتند همه بیایید بهشت زهرا.
قبر را بالای سر عموی شهیدش کنده بودند. دورش نرده کشیده بودند. میخواستم بروم توی قبر، نشد. رفتم کنار. برایش زیارت عاشورا خواندم. بدن را آوردند. ناخودآگاه بر زبانم جاری شد:
« من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣7⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۸
گفت:
« بیا سپاه قدس. »
مدتی درگیر بودم که بروم یا نه. خانمم هم مردد بود. با شناختی که از خودم داشتم، فکر میکردم اگر بروم، موفق میشوم. ولی هنوز دلم را یک دل نکرده بودم. چند وقت بعد توی تلگرام بهش پیام دادم:
« کجایی پس؟ »
+ « جبهه حاج آقا، در حال جنگ. »
سلفی گرفت و برایم فرستاد.
- « خدا بهت سلامتی بده داداش. خداحفظت کنه. خوش به حالت! »
+ « دعاکن خبرم بیاد. »
- « دعا نمی کنم، از روی حسادت! »
+ « نامرد حسود! وقتی پاسدار شدم، زور خودم رو زدم که بیای. یادت رفته؟ »
- « کی برمیگردی؟ »
+ « نمیدونم. الان هفتاد روز شده.... »
- « ماشاالله. خوش به حالت. دوباره دل ما رو سوزوندی. »
+ « برا زن و بچهام دعا کن. بچهام شش ماهشه. چهار ماهشو نبودم. »
- « ایشالا سالم و سلامت باشن. بچهات به تو افتخار میکنه. اگه تهران کاری پیش اومد، به من بگو. خوشحال میشم. »
+ « ممنونتم. اگه خبرم اومد، به بچهام سر بزن. عمو نداره. هههههههههه. »
برایش استیکر عصبانیت فرستادم. نوشت:
« تو که میده دوسِت دارم. داداشمی. »
تنها رفتم مسجد ارگ. گفتم بروم داخل مسجد. وارد بلوار سنگ فرش شدم. دیدم وسط بلوار، جلوی سازمان مالیات ایستاده. پسرش را بغل کرده بود و قدم میزد. صدای حاج منصور را میشنیدم. مناجات میخواند. رفتم طرفش، دیدم هر چند ثانیه یکبار آسمان را نگاه میکند. بر خلاف همیشه، تحویل نگرفت. بعد از سلام و علیکی سرد، گفت که برو استفاده کن. توی حال خودش بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 2⃣7⃣2⃣
فهمیدم تمایل ندارد از این حال بیرون بیاید. بدون مقدمه خم شدم روی صورتش. زیر گلویش را بوسیدم. بعد هم سریع دست دادم و خداحافظی کردم. یک لحظه برگشتم به خودم گفتم:
« این چه کاری بود که کردم؟ چرا این قدر احساسی؟! نکنه دیگه نبینمش! »
آن شب گذشت.
حدود یک ماه قبل از شهادتش در تلگرام هر چه پیام نوشتم، جواب نداد. سؤال میکردم که کجایی. چه کار میکنی. هیچ جوابی نمی آمد. نه که نخواهد جواب بدهد، تلگرام را چک نمیکرد. اصلاً نمیخواند. بار آخر با لحنی شاکی گفتم:
« چرا جواب نمیدی؟ من هر روز عکس شهدا رو با دلهره می بینم! »
محل کار بودم. یکی از رفقا زنگ زد. نمیدانست خبر ندارم. بیهوا گفت:
« خبرداری کی تشییع جنازه محمد حسینه؟ »
حالم بد شد. یک ربع به حالت غش افتادم. همکاران آب قند آوردند. باورش سخت و سنگین بود. هجده ساله بودم که پدرم به شهادت رسید. همان هواپیمایی که از کرمان بچههای لشگر ثارالله را میآورد. داغ سنگینی بود. بعد از آن داغی به این بزرگی را تجربه نکرده بودم. واقعاً بُهت زده بودم. فشارسنگینی به قلبم میآمد. گفتند که جنازه را شبانه میآورند. سه نصف شب رفتم معراج شهدا. منتظر ماندم. بچهها هم جمع شدند. حدود ۱۱ ظهر ماشین حامل جنازهها رسید. اجازه ندادند برویم داخل. یک ساعتی معطل بودیم. یکدفعه در را باز کردند. رفتم داخل. دیدم تابوت را باز کرده اند. نشستم بغل تابوت، پیشانیاش را بوسیدم و بهش تبریک گفتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 3⃣7⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۹
زود بازیمان را به هم زد. میشد بیشتر دور هم باشیم و کار کنیم. عجله داشت خب. مثل بقیهی کارهایش. من به عهدم عمل کردم. مطمئنم که او هم زیر قولش نمیزند. قرار بود هرکدام زودتر رفت، آن یکی کارهایش را راست و ریس کند. هرچه را دوست داشت در مراسم کفن و دفنش انجام شود و از دستم برآمد، دریغ نکردم. میخواست مراسمش، مراسم امام حسین(علیهالسلام) شده باشد. حرفش این بود:
« شهيد شدم، دوست ندارم مجلس ختم بگیرن برام. »
واقعاً برایش هیئت گرفتیم، مراسم عزا نبود.
روز خاکسپاری روح الله قربانی توی شهرک محلاتی بودیم. نمازش را که خواندیم و کار و بارهایش تمام شد، نشستم توی ماشین. یکی زنگ زد که شنیدی عمار شهید شده. گفتم:
« چرت و پرت نگو! عمار شهید نمیشه! »
خبرداشتم قرار شده زن و بچهاش بروند به منطقه و باهم برگردند. گفت:
« نه جان تو، شهید شده. »
زنگ زدم منطقه گفتند:
« آره. »
اینطور به من گفتند که میروند سابقیه را میگیرند. بعد از رد کردن سابقيه دوتا تپه است. عمار را پیج میکنند که بروید روستای بعدی بگیرید. یک نفر گشتی را میفرستد. طرف میرود و میآید که کسی نیست. فاصله تقریباً بیست کیلومتر بوده که طرف ظرف بیست دقیقه رفته و برگشته. عمار می گوید:
« به والله این دروغ میگه. »
اما از آنجا که ترسش ریخته بود، میرود بچه. وقتی تپه را بالا بروی، روستا را میبینی، نفر اول بوده. او را مستقیم با تیر میزنند. یک افغانستانی پیکرش را با پیامپی برمیگرداند عقب. نه خانمش ایران بود، نه پدر مادرش. خیلی حالم خراب شد. فردا صبحش خانمم گفت که زن و بچهاش با پرواز مستقیم دارند برمیگردند. گفتم:
« تماس بگیر به خانمش بگو همه کارها رو انجام میدیم، خیالش تخت. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 4⃣7⃣2⃣
این بشر نسبت به خانمش خیلی حساس بود. خیلی دوستش داشت. تا خانمش را دیدم، گفتم:
« پنج تا خواهر دارم، از امروز شما ششمی! هر کار دارین بگین. زمین نمیمونه! »
گفت:
« میخوام ببینمش. یک ربع باهاش تنها باشم. »
گفتم:
« باشه. حله. »
معراج شهدا که رفتیم تحویلش گرفتیم، هماهنگ شد. گفتیم که تنها باشند باهم. توی این فرصت باید شناسنامه شهید را میبردم برای ابطال. به دلم ماند. خودم ندیدمش. تابوت عمار را گذاشتند داخل آمبولانس. دیدم فرصت خوبی است. به خانمش گفتم:
« میخوای سوار شی باهاش بری؟ »
گفت:
« آره. »
مادر و خواهر محمد حسین هم گفتند ما هم میخواهیم سوار شویم. آنها هم سوار شدند. از پدر محمدحسین پرسیده بودم که کجا میخواهید شهید را دفن کنید، گفت:
« قطعه ۵۳. بالای سر عمویش. »
آنجا را هماهنگ کردیم و کندند. نگذاشتم خانمش بالای سر پیکرش بماند. فرستادم برود داخل قبر آمد نشست توی قبر. تا آخرش هم آنجا بود. تمام مداحیهایی را که دوستشان داشت، آوردم برایش خواندند. حسین مردانی، قانعی، محمد کمیل و کاظمی.
حسین مردانی در تشییع جنازهاش خیابانی خواند. باران هم میآمد. تا آخر که دفنش کنند، سر قبرش زیارت عاشورا خواندیم. آخرین لحظه وقتی داشتند او را میگذاشتند داخل قبر، صورتش را دیدم. انگار با خنده داشت به من میگفت:
« استاد! استاد! »
توی دلم فقط بهش فحش میدادم، همین. زود بازیمان را به هم زد. خانمش میخواست بماند بالای سرش تا صبح. گفتم که شما نمیخواهد بمانید، ما رفقایش هستیم. با اینکه شهید به این کارها نیازی ندارد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 5⃣7⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۱۰
دفعهی آخر مطمئن بودم برنمیگردد. خانهی پدرم بودم که زنگ زد. من هم گوشی را گرفتم. تا گفت که بچههایت خوب هستند، زدم زیر گریه، نتوانستم صحبت کنم. یک حسی به من میگفت دیگر با محمدحسین صحبت نمیکنم. همان طور هم شد. به بابا گفت:
« شما خانمم و امیرحسین رو بیار منطقه، منم از اون طرف میام. »
حدود سه هفته طول کشید تا حسین بیاید. هر هفته میگفت که آخر این هفته میآیم؛ اما آخر هفته درگیریشان آن قدر شدید میشد که نمیتوانست برگردد. من هم از ایران مدام پیگیر برگشتنش بودم. تا اینکه یک روز پدرم زنگ زد و گفت که مجروح شده. بعد دیدم خاله و دایی و اقوام یکییکی دارند میآیند خانهی ما. وقتی خالهام آمد، گفتم:
« برای چی اومدین؟ »
گفت:
« میخواستم برم مخابرات، کار داشتم، گفتم سری هم به شما بزنم. »
هرکدام یک جوری حاشا میکردند. بعد دایی.ام آمد. میدانستم اتفاق بزرگتری افتاده؛ ولی نمیخواستم قبول کنم که حسین شهید شده. خالهی کوچکم آمد و گفت:
« جوشن کبیر بخونید که انشاءالله اتفاقی نیفتاده باشد. »
پیش نمیرفت. تاسه بند، پنج بند میخواندیم، تلفن زنگ میزد یا کسی میآمد و گریهمان میگرفت. همه میدانستند خبر قطعی است؛ ولی به من و خالهی کوچکم که زن عموی من هم هستند، نمیگفتند. هرکس که به دایی زنگ میزد، میرفتم گوش میکردم ببینم چه میگوید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 6⃣7⃣2⃣
اول از همه دوستان یزدیاش خبردار شده بودند. دایی گوشی را داد به من گفت:
« خودت بپرس و ببین میگن مجروح شده. شهید نشده. تو چرا بیتابی میکنی؟ »
نماز مغرب و عشا را خواندم. هنوز جوشن کبیر را تمام نخوانده بودم که داییام گفت:
« حسین شهید شده. »
از شب قبلش دلم شور افتاده بود. مرتب اسم شهدا را نگاه می.کردم. به داییام گفتم که اسمش توی فهرست شهدا نبود. شما اشتباه میکنید. حتما مجروح شده. مرتب موبایلم را چک میکردم. گوشی خانه را از من دور کردند که با کسی ارتباط نداشته باشم. بعد که گفتند شهید شده، گفتم:
« پس گوشی من رو بدید. »
نگاه کردم، دیدم اسمش توی فهرست شهدا نیست. مادرم همان موقع زنگ زد. پرسیدم:
« چی شده؟ »
گفت:
«حسین شهید شده. »
روحیهی مامان و زنداداشم خیلی خوب بود. کسی که خیلی جیغ و داد کرد، من بودم. دوری بابا و مامانم اذیتم میکرد. نبودن حسین هم همراه با استرس و دل شوره بود. با هر زنگی از خواب میپریدم هفتهی آخر دیوانهوار تلگرام را چک میکردم. ساعت دوشب هم اگر بیدار میشدم، حتماً تلگرام را چک میکردم که ببینم عکسی یا خبری و یا پیامی آمده یا نه. شب آخر هم تا صبح شاید صد بار گوشی را نگاه کردم. فردایش خبر دادند که قرار شده بابا و مامانم و خانم حسین برگردند. خیلی نگران حال پدرم بودم. میدانستم مامانم صبورتر است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣7⃣2⃣
من را فرودگاه نبردند. با خالهی کوچکم خانه ماندیم. وقتی رسیدند داخل پارکینگ، با اینکه کسی نیستم که جلوی مردها راحت باشم؛ اما يقهی بابا را گرفتم و گفتم:
« رفتید حسین رو بیارید چرا این جوری برگشتین؟ »
بابام اصلاً به صورتم نگاه نمیکرد. من را از او جدا کردند. گفتند:
« بیا بریم بالا. »
اختیار از دستم خارج شده بود. گفتم:
« همهتون به من گفتید میرین حسین رو بیارین. اونوقت حالا خبر شهادت حسین رو آوردین؟ »
بعدازظهر ما را بردند معراج. اول گفتند که خانوادهی نزدیکش بیایند. لبخند عجیبی به چهرهاش داشت. توی عکسی هم که برای بنر آورده بودند، میخندید. بهش گفتم:
« همه را قال گذاشتی و رفتی. همه رو به مسخره گرفتی و میخندی، بایدم بخندی، منم اگه جای تو بودم، میخندیدم. »
وقتی جنازهی سالم را دیدیم، خیلی آرامش پیدا کردیم. صورت و بدنش سالم بود. لبخند لبش خیلی به ما آرامش داد. تا قبل از معراج، خیلی بیتابی کردم؛ ولی از معراج به بعد آرام شدم. بوسیدمش. روسریام را تبرک کردم. تابوت را بردند بیرون. از معراج که آمدم بیرون، فقط میگفتم:
« امان از دل زینب »
دیدم خیلی از رفقایش به لفظ داداش صدایش میزنند. این لحن واقعاً آدم را منقلب میکرد. فهمیدم فقط برای من و زهرا برادر نبوده. موقع خاکسپاری خیلی به هم ریخته بودم. میدانستم که دیگر نمیبینمش. نمیخواستم قبول کنم که داداشم را میگذارند درون قبر.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣7⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۱۱
یکدفعه توی تهران به من زنگ زد که همدیگر را ببینیم. تازه از سوریه برگشته بود. به شوخی گفتم که اگر شهید شدی، باید بیاوریمت هیئت علمدار. گفت:
« معراج اجازه نمیده! »
قرار و مدار گذاشت که اگر خبرم آمد، من را دست معراج شهدا ندهید. ورد زبانش بود که دعا کن خبرم بیاید. از دست بچههای معراج شاکی بود. میگفت اینها فکر میکنند شهید ارث پدرشان است. گفتم:
« تو وصیت کن، ما هستیم.»
عاشقانه اسلحهاش را دوست داشت. میخواست من را ببرد توی تیم خودش. گفتم:
« صلاحه که کار و زندگی رو ول کنم و بیام؟ »
گفت که من نمیتوانم به تو بگویم صلاح تو در چیست. خودت باید به این نتیجه برسی. گفتم که فکرم را میکنم. سوریه بود. توی تلگرام پیام دادم که تصمیم خودم را گرفتهام و کار و بارم را دارم آماده میکنم، بیایم. گفت:
« آدم شدی؟ »
گفتم:
« آره، چطوری بیام؟ »
گفت:
« برو فاتحین. »
گفتم:
« قیافهام شبیه افغانستانیهاست. با فاطمیون بیام؟ »
گفت:
« اره. »
با ذوق و شوق ابراز خوشحالی میکرد. پیگیر بودم که خبر شهادتش را آوردند. هادی با یک کامیون پر از شهید آمد دنبالمان. من و مهدی آن قدر بیقرار بودیم که هر دقیقه زنگ میزدیم، میپرسیدیم:
« کی میرسی ؟ »
به مهدی سپرده بود جلوی بچههای معراج گریه نکنید. بالاخره کامیون را دیدیم. یک ایسوزوی نارنجی. ما را توی خیابانهای اطراف معراج سوار کرد. خیلی عادی که کسی متوجه نشود. جلوی کامیون حداکثر سه نفرجا میشدند. راننده و دو نفر از همکارانش. آن دو تا به خاطر ما پیاده شدند. سوار شدیم که بتوانیم با آن کامیون از بازرسی معراج بگذریم. رفتیم داخل. شروع کردیم به خالی کردن تابوتها. چند تا از مسئولان معراج را دیدم. بابت تشییع شهدای گمنام میشناختمشان.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣7⃣2⃣
آنها بیشتر کارهای عکاسی وثبت وقایع را انجام میدادند. چند تا سرباز هم مشغول کارهای یَدی بودند. به نظر میرسید این کار برایشان عادی و روزمره شده. ما هم از خدا خواسته تابوتها را پیاده کردیم. بعد هم باید پیکر مطهر شهدا را از تابوتها برمی داشتیم و میگذاشتیم توی تابوتهای پلاستیکی. توی اولین تابوت شهیدی دیدیم که سرش متلاشی شده بود. یک مرتبه بهت زده شدیم. به علت سوختگی، تمام گوشت تنش جمع شده بود. لباس به تن نداشت. فقط شورت پایش بود.
یک نفر عکس می گرفت. یکی هم وسایل شخصی مثل ساعت و پول همراه شهید را یادداشت میکرد. من و مهدی هم کمک بقیه بدنها را جابهجا میکردیم. توی این مدت بدنها بو گرفته بودند. علاوه بر آن، بوی خون و خاکستر و گوشت له شده هم میداد. خیلیها که با ماسک و دستکش کار میکردند. از آن شانزده شهید، بیش از نصفشان افغانستانی بودند. بعضیها با پاکت سیگار توی جیب و بعضیها با خالکوبی روی بدن. یکی از تابوتها را که باز کردیم، اسم نداشت. دستش قطع شده و کلی ترکش توی بدنش بود. دوسه نفر او را میشناختند. گفتند که " میثم مدواریه ". فکر کنم برادرهایش بالای سرش بودند. تابوت محمدحسين، آخر آخر بود. نوبت به محمدحسین رسید. هنوز در تابوت را باز نکرده بودیم. بهش گفتم:
« سلام تک خور! »
دست خودم نبود. مثل دیوانهها میخندیدم و بلندبلند با او حرف میزدم. مثل روزهای قبل از شهادتش کلی با او حرف زدم. احوالپرسی می کردم:
« چقدر سنگین شدی؟ »
در تابوت را که باز کردم، دیدم دارد میخندد. خیلی تابلو بود. کاملاً لبهایش را باز کرده و دندانهایش پیدا بود. همیشه باید خیلی غلیظ میخندید که دندانهایش معلوم شود. تعجب کردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣8⃣2⃣
بلند بهش گفتم:
« اوه اوه ! چه تابلو میخندی! »
بقیه با تعجب نگاهم میکردند. بعضی چیزها را خجالت میکشیدم بلند بگویم:
« یادته میگفتی پوست بدنت مثل موکت پر از موئه ؟ »
اشکم چکید:
« نری اونجا ما رو یادت بره. دست ما رو هم بگیر. سلام ما رو به حضرت زهرا برسون. »
بوسیدمش. پیشانیاش یخ زده بود. هنوز سرمایش زیر لبم هست. کف سرش یک لایهی نازک از خون لخته شده بود. ولی ته تابوت خون تازه روان بود. عریان و غرق در خون دیدمش. هزاران هزار فکر از سرم میگذشت. یاد روضههایی میافتادم که از ارباب عريان بدن میخواندیم. بعضی از اشعار مشترکی را که با محمدحسین میخواندیم، زمزمه کردم. یکی از آنها شعری بود که محمد حسین سالها با آن اشک میریخت:
مادرم زهرای اطهر نوکر حسینت هستم من برای پسر تو. تا پای جونم نشستم
یاد شوخیهایم افتادم که بهش میگفتم « ممد خونی ».
آنجا هم گفتم:
« ممد خونی! دیدی آخر خونی شدی؟! »
دست کشیدم به ریشش. داشتم لحظات را مزهمزه میکردم. میخواستم این دقایق دیر تمام شود.
یکبار توی جنوب ما را پیچاند. با یکی رفت پیش یک شهید گمنام. در آمد برای ما تعریف کرد. گفتم:
« بدون ما رفتی عشق و حالت و کردی، حالا اومدی از هنرنماییهات تعریف هم می کنی؟ اگه جای تو بودم تنهایی از جمع جدا نمیشدم برم تک خوری! »
گفت:
« راست میگی ولی فقط منو راه میدادن. »
به نظرم حالا داشت جبران میکرد. ازش تشکر کردم:
« دمت گرم، ولی تو رو قرآن، جون مادرت، ما رو هم ببر، منم میخوام شهید شم، شفاعت ما رو بکن هوای مارو داشته باش.... »
به خودم نهیب زدم:
« چرا التماس میکنی؟ این محمدحسین خودته. داداشته. حتماً هواتو داره. مگه شک داری؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣8⃣2⃣
توی وسایلش، ساعتش بود و انگشترهایش. این اواخر ساعت غواصی دستش میانداخت. خیلی به چشممان تازگی داشت. محمدحسین اهل ساعت کامپیوتری و بزرگ نبود. میدانستیم از آن استفاده نظامی میکند. خودش هم انگار به این ساعت عادت نداشت.
رفتم از مسئول معراج خواهش کردم قبل از اینکه محمدحسین را ببرند بهشت زهرا، اجازه بدهد رفقایی که بیرون ایستادهاند، بیایند داخل. بچهها میخواستند محمدحسین را ببینند. مسئول معراج میخواست بزند زیرش. التماس کردم که اینها از شهرستان آمده اند. فقط یک دقیقه اجازه بده. گفت:
« یه ملحفه بندازین رو بدنش و بگین بیان. »
بچهها آمدند داخل، یک دل سیر دیدند. بچهها را به مادرش نشان دادم و گفتم:
« یادتون هست عقد گفت که اینا داداشای من هستن؟ »
چندبار با اشک و لبخند گفت:
« آره، یادمه، یادمه. »
در تابوت را که باز کردند، اولین چیزی که دیدم لبخندش بود. جوری میخندید که دندانهایش پیدا بود. دست خودم نبود. توی ضجه گفتم:
« نیشش رو ببین! »
من و چند نفر رفقا میخواستیم غسلش بدهیم. به عالم و آدم رو زدیم. هرچه پارتی داشتیم به کار گرفتیم؛ ولی در نهایت نشد. حتی یکی از بچهها دوان دوان از ورودیهای غسالخانه گذشت و وارد سالن تطهير شد. انداختندش بیرون. خسته و ناامید برگشتیم. عصری هم که رفتیم معراج، امیرحسین را از بابابزرگش گرفتم. کمی نگهش داشتم. دیدم مداح معراج ناجور می خواند. رفتم میکروفون را ازش گرفتم. خودم خواندم:
سر که زد چوبه محمل دل ماخورد ترک
ريخت بر قلب ودل جملهی عشاق نمک
آنقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک....
مصراع آخر را نمیگفتم. رویم نمیشد جلوی خانوادهاش بخوانم. هی میگفتم:
« سر زینب به سلامت... »
حرفم را میخوردم. یکمرتبه خواهرش خلاصم کرد. ناله زد:
« سر نوکر به درک... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 2⃣8⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۱۲
صبح بین ساعت شش و هفت بود که آن مکالمات پشت بیسیم را میشنیدیم، فرماندهی ایشان را صدا کرد و گفت که اتفاقی در محور کناری ما افتاده، الان مسلحین از نقطهای می خواهند به این محور نفوذ کنند، اگر آنجا سقوط کند، محور ما هم آسیب میبیند. او با اینکه شناختی از آن زمین و آن منطقه و آن محور کناردستی نداشت، قبول کرد. شب قبلش میگفت:
« متنفرم از اینکه توی زمینی که نمیشناسم، عملیات کنم. »
این بار را به دوش کشید، به خاطر اینکه زحمات چند روز گذشتهی بچهها هدر نرود و خط شکسته نشود. آنجا نقطهی مسئولیت او نبود. چهارپنج نفری راه افتادند. شبانه رفتند برای شناسایی. صبحِ عملیات، درگیر شدند. به روشنایی خورده بودیم. یک مقدار کار گره خورد. شش هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد. نیروهای غیرایرانی پشت بیسیم میگفتند:
« حاج عمار اُستُشهِدَ. »
سریع از اتاق عملیات گفتیم:
« حاج عمار شهید نشده، حالش خوبه، فقط کمی جراحت داره. »
گفتیم مجروح شده که شیرازهی کار از هم نپاشد. این نیروها دوسه سال بود که با حاج عمار کار میکردند، نمیخواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود. پشت بیسیم گفتیم:
« فلانی، نگو حاج عمار شهید شده، نگذار همهی نیروها متوجه شن و روحیهشون رو از دست بدن. »
از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود. یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق، از حال رفت. پاهایش را دراز کردیم. به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش. به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم. کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد. واقعاً کسی را نداشتیم. حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت: « کمرم شکست. »
دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند، می گفتند:
« مثل کسی بوده که روزها و شبهای متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 3⃣8⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۱۳
دفعهی آخر هرچه چشم انتظار نشستیم، نیامد ایران، زنگ زد به بابا که با همسرش و امیرحسین برویم منطقه. گفت که خودش را میرساند پیش ما. تقریباً یک ماه امروز و فردا کرد برای آمدنش. توی محل اقامت بودیم با زن داداشم و امیرحسین که بابا آمد. مادرم رفته بود خرید. میدیدم بابا حالتش طبیعی نیست، ولی توی حال و هوای خودم بودم. مادر که آمد، باباگفت:
« حسین زخمی شده. باید بریم دمشق بیمارستان دیدنش. »
مادرم گفت:
« نه، شهید شده. به همه اول میگن زخمی شده. »
ولی من هنوز امیدوار بودم که دوباره حسین را میبینم و اصلاً نمیخواستم قبول کنم که شهید شده. بعد که آمدیم دمشق، یک جایی نزدیک فرودگاه نگه داشتند. بابا که پیاده شد، آقایی آمد و به او تسلیت گفت. تازه آنجا متوجه شدیم که حسین شهید شده است. سختترین قسمت هم در معراج شهدا بود. وارد که شدیم، چند دقیقه توی محوطه ایستادیم. بعد رفتیم داخل نمازخانه نشستیم. گفتند که بیایید شهید را ببینید. اول رفتیم داخل. تابوت روی یک سکوی نسبتا بلند بود و نمیشد به آن تسلط داشت. انتظار داشتم با یک چهره زخمی و خونی روبهرو شوم ولی دیدیم نه، صورت کاملا سالم است. همه جایش سالم بود. وقتی پیکر را دیدم خیلی داد و فریاد میکردم. فقط گریه میکردم. پیکر را بردن داخل نماز خانه و گذاشتند زمین. شلوغ شد. دوستانش هم آمدند. دوست داشتم همه چیز دروغ باشد. وقتی دیدم او را داخل قبر میگذارند، دیگر باورم شد که حقیقت دارد. نمیدانم چرا؛ ولی يك دفعه احساس صبر قشنگی پیدا کردم.
هرکس میآمد، میگفت که شما باید مثل حضرت زینب صبر کنید؛ ولی من وقتی به مصائبی که حضرت زینب کشیده بودند فکر میکردم، خجالت میکشیدم. میگفتم:
« چطور جرئت میکنم گریه و زاری کنم. من فقط یه برادر از دست دادم؛ در حالی که ایشون در یه صبح تا ظهر هجده نفر از عزیزانش جلوی چشمش پرپر شدن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 4⃣8⃣2⃣
بعد از تولد امیرحسین خانهشان مهمانی داشتند. آمده بود ظرفها و استکانها را جمع کند. پایش به گوشهی قالی گیر کرده و خورده بود زمین. لبهی تیز قندان فرو رفته بود توی پیشانیاش و چاکخورده بود. سپرده بود به مادرم نگویید که دلواپس میشود. توی بچگیاش هم از بالای درخت افتاده و سرش شکسته بود. او را برده بودند بیمارستان. اجازه نداده بود زنگ بزنند خبرم کنند. نمیدانم وقتی ترکش خورده بود، به کسی سپرده به من خبر ندهند یا نه؟!
از اول محرم افتاده بودم به حول و ولا. نمیدانم چرا ! زنگ میزدیم. پیگیری میکردیم. اوضاع و احوالمان خود به خود دگرگون شده بود. حکمت خدا چه بود، نمیدانم. پنج شش روز یک بار تماس میگرفت. از خط که میآمد عقب، امروز و فردا میکرد برای برگشتن. خیلی هم دیر کرده بود. با خانمش رفتیم توی منطقه که نکند دل بکند. خانمش یک ماهی چشم انتظار نشست. زنگ زد. گفتم: « حسین جان، زن و بچهات که اینجان بیا چند روزی اینجا باش، بعد برو. »
پرسید:
« امیرحسین لباس گرم داره؟ سرما نخوره ! »
گفتم:
« نمیخواد غصهی لباس اونو بخوری. تو بیا ما یه کاری میکنیم. »
شلوغ بود. از حلب تا دمشق راهی طولانی بود. باید با هلیکوپتر میآمد. آن جوری نبود که خودش بتواند راه بیفتد و بیاید. هردفعه میگفت:
« این هفته میام. تا پنج شش روز دیگه سرم خلوت بشه، راه میافتم. »
زیاد نمیشد چیزی بپرسی. در حدی که خوبی و کی میآیی و یک احوالپرسی خشک و خالی. میآیم میآیمش رسید به شهادتش...
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 5⃣8⃣2⃣
راحت خوابیده بود. خیلی آرام شدم. میترسیدم با پیکری متلاشی یا زخمی روبه رو شوم. سالم سالم بود. یک ترکش ریز خورده بود پشت سرش. همانطور که دوست داشت، محکم ایستادم بالای سر تابوتش. شروع کردم به رجزخوانی:
« حسین میگفت که هر کسی را بهر کاری ساختند. ما را مدافع حرم آفریدند.
آفرین پسرم! آفرین پسرم! پسرم امانتی بود از جانب حق نزد من. او عاشق شهادت بود و همواره در قنوت نمازش «اللهم الرزقنا شهادة في سبیلک» را آرزو می کرد. حضرت حق دعایش را مستجاب کرد و خریدارش شد و خود خونبهایش. پسرم پیرو ولایت بود و مطیع امر رهبر، پسرم شجاع و قهرمان بود. آفرین پسرم! پسرم دلاور بود، پسرم مرد عمل بود. پسرم مداح اهل بیت بود. مدافع حریم آل الله بود، پسرم محبوب دلها بود. آفرین پسرم! پسرم شنیدم مردانه با اشقیا جنگیدی و دشمن را تارومار کردی و رعب در دل دشمن انداختی. شنیدم تو همچون همتِ لشگر بودی. آفرین پسرم! تو لایق شهادت بودی مادر. پسرم خلعت زیبای شهادت بر اندامت زیبنده باد. پسرم حالا که با شهدا همنشین شدی، سلام ما را به شهدا برسان. ما را از یاد نبری پسرم. دست ما را هم بگیر. خدایا! امانتت را با چهرهای خونین و سرخ برمیگردانم. خدایا! این قربانی را از ما بپذیر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 6⃣8⃣2⃣
🪴 فصل هشتم
🍃 بخش ۱۵
بارها با من هماهنگ کرده بود که بعد از شهادتش چه کار کنم. دانه دانه! دراز به دراز میخوابید وسط هال، میگفت که اول بچه را بگذار روی سینهام. خیلی مسخره بازی درمیآورد، گاهی هم اشکم را. چندبار هم به من گفت:
« همسر شهید محمد خانی! »
من هم حسابی میافتادم روی دنده لج تا از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل میکردم.
داشتیم میرفتیم بیرون، به خاطر این حرفش نشستم سر جایم و تکان نخوردم. حسابی از خجالتش درآمدم تا دیگر از زبانش افتاد. حالا واقعاً نشسته بودم بالای سرش، توی معراج. مشمع را بازتر کردم. یاد کفن و پلاک و تسبیحی افتادم که توی خواستگاری به من هدیه داده بود. مال تفحص بود. توی غربت، خبر شهادتش را شنیدم. زنگ زد که با پدر مادرم بیا توی منطقه تا با هم برگردیم. یک ماه توی ولایت غریبی چشمم به در سفید شد. هی امروز فردا میکرد. آخرم خودش نیامد و به قول خودش «خبرش آمد. »
پدرش بی هوا آمد توی محل اقامت. دیدم دارد چپ و راست راه میرود وسط اتاق. حاج آقا گفت که زخمی شده. برویم دمشق دیدنش. بعد از نود ودنه روز.
آرزویش بود بی.سر باشد مثل اربابش. پیشانیاش یک تکه یخ بود. دست کشیدم توی موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد، میخند و میگفت:
« نکش! میدونی که بابت هر تار اینها پونصد هزار تومن پول دادم؟! »
یک سال هم نشد. امیرحسین را گذاشتم روی سینهاش. تازه هشت ماهش شده بود.
یک بار از تشییع جنازه یکی از رفقایش برگشته بود. گفت که بچهی سه ماههاش را گذاشتند روی تابوت؛ ولی تو این کار را نکن. بگذارش روی سینهام. وقتی گذاشتمش، چنگ انداخت توی ریشهای بلند بابایش.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣8⃣2⃣
- « یا زینب! چیزی جز زیبایی نمیبینم. »
گفتم:
« محمدحسین، تو هم رفتی پیش رفیقت محسن دین شعاری با آن ریش بلندش! »
آخرین باری که آمده بود، امیرحسین را فقط نمی.بوسید. بو میکشید. چقدر توی روضهها شهادت را خواسته و حالا رفته بود پیش ارباب. شانههای همیشه گرمش، یخ کرده بودند. از پدرش قول گرفته بودم که دوساعت با جنازهاش توی خانه تنها باشم. حرف داشتم با او. فقط با این شرط راضی شدم با هواپیمای مخصوص پیکرهای شهدا برنگردم. دو ساعت شده بود نیم ساعت، آن هم توی معراج. بعد از نود و نه روز باید برای همیشه با چشمهایش، موهایش، خندهها، اشکها و انگشتانش خداحافظی میکردم. برای همیشه. توی این پنج سال و چند ماه چقدر اسیرش شده بودم.
از فرودگاه که آمدمخانه، اینترنتم وصل شد. رفتم توی اتاق. پیام های تلگرامی آخرش را خواندم. وقتی دیگر دستم بهش نمیرسید، بیشتر از همیشه گرفتارش شدم. دانهدانه پیامهایی که از منطقه فرستاده بود، باز میشد و من هربار با صدای هشدارش میشکستم...
⭐️بار اول که دیدمت، چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم...
⭐️جنگ چیز خوبی نیست مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری. .
⭐️شق القمری! معجزه ای! تکه ماه! .. .
لاحول ولاقوة الابالله
خندیدی و بر گونه توچال افتاد ... . . .
از چاله درآمد دلم افتاده به چاه
⭐️خدا همیشه به دیوانهها حواسش هست، گذاشت سرخترین سیب، سیبِ من باشد.
⭐️دوستت دارم. بگو این بار باور کردهای.
⭐️عشق در قاموس من از نان شب واجبتر است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣8⃣2⃣
⭐️دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
⭐️به قول شاعر که میگه:
ای که تویی همه کسم
بی تو می گیره نفسم
⭐️در دل من است آنچه تو در چشمانت پنهان کردهای.
⭐️دلم دیوانه بودن با تو را میخواست.
⭐️تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی.
⭐️تنها این را میدانم که دوست داشتنت لحظه لحظه لحظهی زندگیام را می.سازد و عشقت ذره ذره ذره وجودم را.
⭐️قانونی هست که میگه همیشه حق مسلم با اونیه که دوستش داری.
⭐️مرا ببخش و با لبخندت به من بفهمان که مرا بخشیدهای که من هرگز طاقت گریهات را ندارم.
⭐️کاش اینجا بودی، کاش پیشم بودی، من را ببخش. حلالم کن. من گیر کردم. خواهش میکنم.
کاش این پیامها هم مثل آن قبلی.ها بود و من در جوابش مینوشتم:
« به جای این ننه من غریبم بازیها، پاشو بیا! »
بیستونه روزی که توی غربت بودم تا بیاید و باهم برگردیم، فقط سه بار زنگ زد. اینترنت نداشتم. معلوم بود سرش خیلی شلوغ است، نوشت:
« دارم یکنفری بار پنج نفر رو میکشم. »
کاش صدایش را فقط یک بار دیگر میشنیدم. کاش با لبخندش به من میفهماند که هنوز هم، سایهی بالای سر دارم. بهش گفتم:
« ببین دارم همون کارهایی رو که دوست داشتی، مو به مو انجام میدم. »
همه موقع وداع، عزیزشان را میبوسند. من هم همین کار را کردم. زخم و زیلی نبود. تیر خورده بود بالای گوشش. ناراحت شدم که نمیتوانستند با لباس رزم دفنش کنند. بوسیدمش، نیم ساعت تمام. بیبی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزهها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسید. سرم را بردم نزدیک گوشش و بهش گفتم:
« نوش جانت! سلام ما را هم به ارباب برسون ! »
دست کشیدم توی ابروهایش و مرتبش کردم:
« خدایا! این قربانی رو از من بپذیر! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣8⃣2⃣
مثل شمعی که آرام آرام ذوب میشود و بعد سرد، آرام شدم. پاهایم کرخت شده بود. آمدند بالای سرم. گفتند که باید جنازه را ببریم فریز کنیم و بعد تشییع. اگر گرم شود، زخمها خونریزی میکنند. هر بار که میگفتند باید فریز شود، انگار قلبم میگرفت. از توی منطقه تا رسیدیم دمشق گفتند:
« جنازه حلب است، توی فریز! »
هر چه اصرار کردم، نگذاشتند با هم برگردیم. گفتند:
« پیکر را باید با هواپیمای خاصی منتقل کنند. توی آن هواپیما یخ میزنی. از طرفی هم همهی کادر پرواز و مهماندارها مرد هستند. »
بلندشدن از بالای سرشهید، قوت زانو میخواست و من نداشتم. میگفتم:
« یا زینب! باز خداروشکر که جنازه رو میبردند، نه من رو! »
توی پیام های تلگرامی آخرش دائم مینوشت:
« قبل از اینکه من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل میده. مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدید دست یکی دیگه. »
بعد از معراج، از خانه تا مقبرةالشهدای شهرک محلاتی تشییعش کردند. همان جایی که شب عروسیمان هم رفتیم؛ بعد از تالار. موقع تشييع خیلی سریع حرکت میکردند. پشت تابوتش که راه میرفتم، زمزمه میکردم:
« ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود. »
نمیتوانستم به پای جمعیت برسم. توی مسیر روی بنرها عکسهایش را می دیدم. درست همان.هایی که خودش سفارش کرد. توی کامپیوتر یک فایل درست کرده بود مخصوص. میگفت که بعداً توی تشییع جنازه و یادوارههایم از اینها استفاده کنید. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک. یکی هم نیم رخ، موازی عکس نیم رخ عماد مغنية ایستاده و کلاهی عین عماد مغنية هم روی سرش هست. اذیتش می کردم، میگفتم:
« یه دفعه پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣9⃣2⃣
تا نصف شب می.نشست برای رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری تیزر و بنر و کلیپ میساخت. واقعاً فکر نمیکردم به این زودیها قضیه جدی شود. گفته بود:
« قبلش هم نمی تونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیرحسین هم هست. اصلاً نمیشه. »
یقین داشتم به مرگ طبیعی نمیمیره. همیشه دم گوشم میخواند:
« اگر شهید نشوی، میمیری! »
حالا شهید شده بود و من غبطه میخوردم.
- « هیئت سیار دارم. روضه های گوشی ام...
این تناقضها تا ابد شیرین ترین مرثیه است،
سرترین آقای دنیا را خدا بیسر گذاشت...
وقتی میمیرم هیچ کس به داد من نمیرسه الا حسین...
طُ ای مهربانتر از پدر و مادر حسین. »
آخرین پیامهایش اینها بودند. هر وقت میگفتم که شهید چمران شهید شد و به آرزویش رسید؛ ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد ، زیر بار نمیرفت. می.گفت ربطی ندارد. جملهی آوینی را همیشه میگفت:
« شهادت یک لباس است که وقتی اندازهی آن بشوی میپوشی. پدر مادر خیر بچه را میخواهند ؛ خدا که بندگانش را از پدر و مادرشان بیشتر دوست دارد. »
حالا به قول خودش لباس شهادت اندازهاش شده بود .کنار شهدای گمنام شهرک روضه خواندند. روضهی حضرت علی اصغر (ع) را. مداح گفت:
« خودش آخرین بار از من خواسته برای بچهام لالایی بخون. »
بهشت زهرا (س) که رسیدیم به تنهایی رفتم توی قبر. آبان خیلی سرد بود. باران نمنم میبارید. همه جا خیس بود. نشستم به روضه خواندن. هرچه خودش برایم خوانده بود، گفته بود که آن قدر بخوان که خاک قبرم کمی گل شود. اشک روضه بریز توی قبرم. خیلی مقاومت کردم که اشکم فقط برای روضه باشد. عاشورا خواندم. کمکم صدای جمعیت نزدیک شد:
این گل پرپر از کجا آمده
از سفر شام بلا آمده
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣9⃣2⃣
دست و پاهایم کرخت شده بود. نمیتوانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود. میگفت:
« شما زودتر برو بیرون. »
حالا بعد از پنج سال نشسته بودم توی قبرش. باید میآمدم بیرون. داییام به زور من را آورد بیرون.
در تابوت را باز کردند. این آخرین فرصت بود. بدن را برداشتند تا بگذراند توی قبر. پاهایم بی.حس شدند. زانو زدم کنار قبر. بدنم بی.حس شده بود. دو سه تا کار دیگر مانده بود. باید وصیت.های محمد حسین را مو به مو انجام میدادم. پیراهن مشکی را از توی کیف در آوردم. همان که محرمها میپوشید. یک چفیهی مشکی هم بود. صدایم میلرزید. به آن آقا گفتم که این لباس و این چفیه را قشنگ بکشد روی بدنش. خدا خیرش بدهد. توی آن قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. جز زیبایی هیچ چیز نبود برای دیدن و خواستن! به آن آقا گفتم:
« میخواست براش سینه بزنم. شما میتونید ؟ یا بیایید بالا، خودم برم براش سینه بزنم. »
بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرد. نمیتوانست حرف بزند. چند دفعه زد روی سینهی محمدحسین. بهش گفتم:
« نوحه هم بخونید. »
برگشت نگاهم کرد. صورتش خیس خیس بود. نمیدانم اشک بود یا آب باران. پرسید:
« چی بخونم؟ »
گفتم:
« هر چی به زبونتون اومد. »
گفت:
« خودت بگو. »
نفسم بالا نمیآمد . انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم. گفتم:
« از حرم تا قتلگاه زینب صدا میزد حسین
دست و پا می زد حسین ، زینب صدا میزد حسین. »
سینه میزد برای محمدحسین ، شانههایش تکان میخورد. برگشت. با اشاره به من فهماند همه را انجام دادم. خیالم راحت شد. پیش پای ارباب، تازه سینه زده بود.
⬅️ پایان.
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴 #عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
🌷 تقدیر و تشکر از راویان
از همهی عزیزانی که با همکاری خوب خود، روایتگر این کتاب شدند، تشکر و قدردانی میکنم.
مصطفی محمدخانی، مرضیه السادات سالاری، راضیه محمدخانی ، زهرا محمدخانی، محمد خانی، مرجان دُر علی، مرتضی محمدخانی، اشرف السادات سالاری، سید محمدحسن سالاری، ابوذر ساعتیان، حجتالاسلام مجتبی صداقت، حجت الاسلام محمدعلی مفیدی، حجت الاسلام جلالیان، علیاکبر حاجی حاتم ، محسن قضاتلو، جواد باقری، رضا ابراهیمیان، مهدی سریزدی، حامد حکیمی، مصطفی نجفلی، رسول حیدری، علیرضا سهندی، ایمان قانعی، احسان خواجه رضایی، سعید تیموری، میلاد هنفیه، حسین مقصودی، یاسر کریمی، محمد صالح نصیری، محمود مقیمی، عطاءالله موسی زاده، حمید دهقان، علی غفوری فر،
مدافعان:
ابوباقر، ایوب، حیدر، هادی، ابوفاطمه، حمید، علی اصغر، اسماعیل، یوسف، جواد.
و کسانی که میخواستند گمنام بمانند...
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم