eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣6⃣1⃣ یکی‌شان آمد و پرسید: « راه رو بلدی؟ » گفتم: « بله. » ولی نمی‌دانستم. فقط شنیده بودم که وقتی رسیدم به راه آهن، باید بپیچم دست چپ. دوتا تانک و چهارده‌ونیم و ۲۳ را راه انداختم. بی سیم زد: « بدون رشاشه موندیم. این‌ها دارن ما رو میزنن! » گفتم که خیالت راحت، دارم می‌آیم. وارد عبطین که شدیم دیدم اول شهر منتظرم ایستاده. گفت: « اینها رو از کجا آوردی؟ » گفتم: « خدا رسونده. » خیلی خوشحال شد. سریع دوتا تانک و ۲۳ و چهارده ونیم را چیدیم. تا قبل از این‌که عملیات شروع شود، برای بچه‌ها وقت می‌گذاشت؛ هم از لحاظ کاری و هم از لحاظ شوخی و بگو بخند و صحبت کردن. نزدیک عملیات سرش شلوغ می‌شد. دوازده شب زنگ می‌زدند که بیا جلسه. تا سه صبح طول می‌کشید. سه که می‌خوابید، پنج ونیم شش بلند می‌شد. یکی می‌گفت که فلان چیز را کم داریم یا فلان جا فلان مشکل است. تازه بچه‌ها می‌ریختند دور عمار که چه کار کنیم. با تمام خستگی به همه پاسخگو بود. یک شب رفت جلسه. وقتی برگشت، همه‌ی اتاق‌ها پر شده بود. از سرما نمی‌شد توی بالکن خوابید. همان جا جلوی در، یک گوشه که بچه‌ها کفش درمی‌آوردند، خوابیده بود. باز دوباره صبح که اذان شد، بچه‌ها ریختند دورش که عملیات چی شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣6⃣1⃣ بعضی وقت‌ها کار به جایی می‌رسید که اصلاً نای صحبت کردن نداشت. در قضيه‌ی سابقیه کار که تمام شد، صدایش درنمی‌آمد. حاج‌قاسم داشت پشت بی‌سیم با او صحبت می‌کرد. عمار از شدت خستگی مجهول صحبت می‌کرد. حاجی خیلی ناراحت شد و گفت: « اگه نمی‌تونی صحبت کنی، بی‌سیم رو بده به بغلی و به اون بگو چی میگی. من نمی‌فهمم! » ولی در سخت‌ترین وضعیت‌ها می‌خندید و شوخی می‌کرد. توی خانه‌های جلوی سابقيه، موشک تاو¹ خورد توی ساختمان جان پناهش. ترکش ریز خورده بود به پایش. باخنده تعریف می‌کرد: « موشک تاو اومد، بوم، منفجر شد. » دوسه شب مانده بود به محرم. هی می‌گفتند که فردا شب عملیات است، پس فردا عملیات است. شاید ده روز عقب افتاد. مرتب زمان عملیات تغییر می‌کرد. یک شب من، قدیر سرلک، عمار و چند نفر دیگر داشتیم کارها را با هم هماهنگ می‌کردیم که چه چیزهایی نیاز است و چه کار باید بکنیم. اسم شهادت آمد. عمار گفت: « من از خدا خواستم شب سوم محرم، شب حضرت رقیه (علیهاالسلام) شهید بشم. » قدير، دست به دوربینش خوب بود. به عمار گفتم: « حالا که این حرف رو زدی، اگه جرئت داری جلوی دوربین هم بگو. » پشت میزش نشسته بود. با خنده و شوخی از زیرش در رفت که نه. بالاخره خنده‌خنده جلو دوربین گفت. خیلی بهش خندیدیم. برگشت گفت: « برای تو هم پیش‌بینی می‌کنیم. تیر می‌خوره به گردنت و قطع نخاع می‌شی و با سرنگ آب می‌ریزن تو حلقت! » _________________________________ ۱. نوعی موشک هدایت شونده ضدتانک. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 0⃣7⃣1⃣ اهل تیپ‌زدن بود. چفیه‌اش را خاص می‌بست. دنبال بازی بود با مد لباس و تیشرت. شهید گرانی بود. کلی بابت کاشت مو پول داد. به خاطر مادرش رفت دنبالش. این بشر، دست به خرجش خوب بود. پول توی جیبش بند نمی‌شد. برای همین گاهی از بقیه قرض می‌گرفت. خودش می‌گفت که وقتی امیرحسین به دنیا آمد، مادرم گفته بچه‌ات بعدها می‌گوید: « پدرم از جوانی کچل بوده. » گفته بود که پول ندارم. مادرش پنج میلیون و نیم داده بود تا مو بکارد. باهم فوتبال بازی می‌کردیم. می‌گفتم: « بچه هد نزن! موهات گرونه ! برا هر شاخه‌اش کلی برات می‌افته!‌ » رفاقت ما برمی‌گردد به زمان فوت بچه اولش. زد و یک روز دوره رفتیم اردوگاه برای اجرای مانور. وسط مانور دیدم هول هولکی برگشته و ساک می‌بندد که برود. گفتم: « کجا؟ » گفت: « یزد. » می‌دانستم در تهران زندگی می‌کند و به تازگی فرزندش به دنیا آمده و مریض است. می‌خواست با ماشین خودش برود. گفتم: « برای چی؟ » گفت: « خانمم زنگ زده که بچه حالش خوب نیست. » گفتم: « نمیخواد دارد. با ماشین بری. » هماهنگ کردم باهواپیما رفت. اولین رویارویی نزدیک ما اینجا بود. بعد فهمیدم پسرش به رحمت خدا رفته است. وقتی برگشت اوضاعش بالا پایین بود. برای این‌که باری از غمش کم کنم به خانمم گفتم که زن عمار شهرستانی است و کسی را در تهران ندارد. دعوتش کن تا از تنهایی دربیاید. کم‌کم خانم‌ها با هم رفیق شدند. رابطه‌ی ما هم بیشتر شد. از اینجا به بعد با هم شدیم داداش. هر دو تک پسر بودیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «انتظار امام زمان از ما» ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 👤آیت الله ناصری 🔺 از امام زمان که چیزی کم نمیشه ما یک نظر نگاهش کنیم... 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/y7jNK
قبل از شروع مراسم عقد علی‌آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است، گفتم: چه آرزویی داری؟ گفت: اگر علاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می‌اندیشید، لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید، از این جمله تنم لرزید، چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی‌‌ترین روز زندگی‌‌اش بی‌نهایت سخت بود، سعی کردم طفره بروم اما علی‌آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم، هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم، آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت ‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد، نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت‌الله مدنی همگی به فیض شهادت نائل شدند. 🌷شهید علی تجلایی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 خاطره ای از شهيد دکتر سيدمحمد شکری🌷 ‌ خيره شده بود به آسمان حسابی رفته بود توی لاک خودش... بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعنی چی؟ ميگن آدم مثل گوشت کوبيده ميشه يا بايد بعد از عمليات کربلای ۵ برم کتاب بخونم يا همين جا توی خط مقدم بهش برسم» توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنند، ديدمش؛ جواب سوالش رو گرفته بود با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش، ارباً اربا شده بود مثل مولايش حسين عليه السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰امام صادق علیه السّلام: ✍ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ وَ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ السُّوءَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ بُغْضَ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ بُغْضَ زِیَارَتِهِ. ⚫️ هرکسی که خداوند خیرش را بخواهد، حب امام حسین علیه السلام و حب زیارتش را در قلب او می‌اندازد و هر که را خداوند بدیش را بخواهد، بغض نسبت به امام حسین علیه السلام و بغض زیارت آن حضرت را در قلب او می اندازد. 📚وسائل الشیعه، ج14، ص496
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 🕊🖤 ‍🕊﷽ تانک عراقی آتش گرفت . یه سرباز خودش رو از تانک پرت کرد بیرون . گیج گیج بود . نگاهی به اطرافش کرد . سرِ جاش ایستاد و قمقمه‌اش رو برداشت . شروع کرد به آب خوردن . یکی از بچه‌ها نشانه رفت طرفش . علی‌اکبر زد زیر اسلحه‌اش و گفت: چیکار میکنی؟ مگه نمی‌بینی داره آب میخوره؟ نگذاشت بزندش و گفت: شما مثل امام حسین علیه السلام باشید، نه مثل دشمنای امام حسین علیه السلام . 🌷شهید علی اکبر محمد حسینی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله ناصری ⁉️ تنها راه نجات شیعیان چیست؟
یادشان بخیر ؛ آن‌ها که داوطلبانه با خون‌شان انقلاب را واکسینه کردند ... 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
یادشان بخیر ؛ آن‌ها که داوطلبانه با خون‌شان انقلاب را واکسینه کردند ... #نوجوانان #مردان_بی_ادعا #
●مادر شهید محمد ایزدی می گوید محمد خیلی عاشق خدا بود ،یادمه که محمد وقتی بچه بود خیلی از تاریکی می ترسید شبها وقتی میخواست بیرون بره میبایست حتما باباش یا خودم همراش بریم .با اینکه سنش کم بود از همون بچگی همراه خودم بلند میشد روزه میگرفت و نماز میخوند و وقتی هم که مدرسه می رفت با دوستانش هم خیلی خوب و مهربان بود حتی زمانیکه به مدرسه راهنمایی می رفت دوستانش هم تشویق می کرد که به جبهه بروند ، ●وقتی از مدرسه می آمد درس و مشقش که تمام میشد می رفت رادیو را می آورد و سخنان امام را گوش می داد و از جبهه و حال و روز رزمنده ها خبر می گرفت من بهش می گفتم محمد مادر تو که بچه ای چکارت به جبهه ،می گفت مادر اگر من به جبهه نروم،دیگران و امثال من هم به جبهه نروند دیگر چه کسی از ناموس ما دفاع کند،دارن به دختران و مادران ما تجاوز می کنند،شما باید مادران دیگری که از رفتن پسرشون به جبهه ممانعت می کنندنصیحت کنید و به مادران شهدا دلداری بدی تا اسلام زنده بماندو من از حرف های پسرم شرمنده میشدم. ●طبق روال هر روز از مدرسه که می آمد درس و تکالیفش را انجام می داد و به بسیج محله می رفت وبعد از آنجا هم به فوتبال میرفت،یک روز که از مدرسه آمد مثل هر روز تکالیفش انجام داد و رفت ولی تا دیر وقت نیومد کم کم نگران شدم و از هر کس پرسیدم گفتن ما نمیدونیم کجاست پس رفتم پیش دوستش و قسمش دادم گفتم راستش بگو محمد کجاست گفت عصری رفته کرمان برای حضور در جبهه ،من خیلی ناراحت شدم و سریع اومدم خونه با برادر بزرگترش صبح زود رفتیم کرمان که وقتی رسیدم محل قرارگاهشون دیدم که به صف وایسادن و دارن سوار اتوبوس میشن که برن جبهه اومد جلو بوسیدمش گفتم چرا به من نگفتی،چرا بی خدا حافظی رفتی ،گفت مادر من ترسیدم جلومو بگیری به همین خاطر چیزی نگفتم ‌✍راوی :مادر بزرگوار شهید 🌷 ‌●ولادت: ۱۳۵۰/۶/۱ ●شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم