eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 وصیت نامه شهید؛ برادران! من وقتی که لباس سپاه را بر تن کردم تفاوت را در خود مشاهده کردم. در این حالت بود که انسانیت را دریافتم و اگر افتخار شهید شدن را داشته باشم، همگان بدانند که آگاهانه زیستم و آگاهانه جنگیدم و آگاهانه به ابدیت پیوستم. فریاد سر می دهم که جان من فدای مکتب خمینی و راه خمینی و مرام خمینی که راه خداست. نه یک بار بلکه دوست دارم هزار مرتبه فدای این اسلام و این مکتب بشوم. شهید علی دلفی🌷 شهادت: ۱۳۶۵/۳/۱۳، مهاباد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب " عمار حلب " خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣7⃣1⃣ از جمع دوستان فقط با تعداد اندکی رفاقت داشت. به موضوع توی خانه آوردن آنها خیلی حساس هستم. وقتی اینها آمدند، گفتم: « رکب خوردیم. » وضع پدرخانم عمار خیلی خوب بود. گفتم که اگر آمدند و در این وادی جدا از ما پریدند، این رابطه را ادامه نمی‌دهیم. توی کار شهید و شهادت غوطه‌ور بود. اگر به موبایلش نگاه کنی، می‌بینی از همه شهدا عکس دارد. آخرین کاری که در تیپ به او سپردم، رسیدگی به امور خانواده‌های شهدا بود. زیاد هم از جیب خودش خرج می‌کرد. خوش سلیقه بود و پای کار. نیروهای غیرایرانی را که برای آموزش می آوردیم، می‌برد بهشت زهرا (علیهاالسلام). راوی خوبی بود. می‌برد می‌چرخاند و کامل توضیح می‌داد. عربی خوب صحبت می‌کرد. میدانی یاد گرفته بود. گذشت تا جنگ سوریه. من در مقام جانشین آموزش اعزام شدم. محمدحسین و باقی بچه‌ها هم در جایگاه مربی. چند تا قول و قرار باهم داشتیم. قرار بود زمانی که من در تهران هستم، کارهای زندگی او را رسیدگی کنم و زمانی که او برمی‌گردد، کارهای زندگی من را پیگیر شود. اوقات مختلف یا باهم بودیم یا تک تک. اما همدیگر را می‌دیدیم. من آموزش داشتم و او در خط بود. آخرین بار در منطقه‌ای در لاذقیه دوره‌ی پنجاه نفره‌ی گشتی تدریس می‌کردم، در خطی که محمدحسین مسئول آن بود. پانزده روز باهم در خط بودیم. کلاً خوابش کم بود، برعکس من. دوتایی خصوصیات بچه‌هایی را که دور و برمان بودند، می‌نوشتیم. سر همین قواره‌ای کارکردن، با هم خیلی مراوده داشتیم. رفت پیش ایوب و تیپ سیدالشهدا را تحویل گرفت. دوره‌ی اول گروهان قبول کرد. در خط می‌ماند. خیلی با هم سر این موضوع کل می‌انداختیم. وقتی وارد جنگ می‌شوی، خیلی سخت می‌گذرد. شهادت آدم‌ها جلوی چشمت، ترس از مردن، قبول کردن مسئولیت آدم‌ها در گرفتن خون‌شان خیلی سخت است و سنگین. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 2⃣7⃣1⃣ فرماندهی تیپ را قبول کرد. به من می‌گفت: « تو دنبال بازی هستی. ول کن بیا این‌ور. » من می‌گفتم که تو دنبال گُندگی هستی. این کار را نمی‌کردم. ما آموزش می‌دادیم و آنها عملیاتی بودند. معتقد بودم هرچه سطح آموزش بالا باشد و وقت بگذاری ثمره‌ی آن بیشتر و خون کمتری ریخته می‌شود. آن سمت هیجان بیشتری دارد. الان اکثر نیروهایش پلاکی با عکس عمار انداخته‌اند دور گردن. روی بازوی بیشتر نیروهای عراقی، «عمار» خالکوبی شده است. با نیروهای غیرایرانی گشتن، خیلی سخت است؛ آداب خاص، غذای خاص، رفتار خاص. همین‌ها کار را سخت می‌کند. در جنگ که آب و امکانات نیست، همین لا و لوها می‌خوابید و می‌ماند. وقتی با نیروی مهمان غذا می‌خوری، یعنی احترام گذاشته‌ای به او برای همین خیلی دوستش داشتند. اولین بار که محرم آنجا بود، توی حرم حضرت رقیه (علیهاالسلام) میانداری می‌کرد. بچه ها را می‌برد آنجا. یکی دوبار هم با راننده به خاطر این‌که دیر شده، دعوا کرده بود. بچه‌های مربی را جمع می‌کرد آنجا و هیئت می‌گرفت. یکی از سیدهای افغانستانی این شعری را که بالای سر قبر عمار نوشته اند، خواند: " سرکه زد چوبه محمل دل ماخورد ترک ریخت بر قلب و دل جمله عشاق نمک آن قدر داغ عظیم است که بر دل شده حک سر زینب به سلامت، سرنوکر به درک "¹ یک هفته بعدش رفتم دیدنش، این شعر را برای من خواند. در دوره‌ای هم، هیئتی با دانشجوها درست کرده بود. خط خوبی داشت. همیشه پای تخته می‌نوشت: « یاحسین ای همه زندگی‌ام. » _______________________________ ۱. بعد از شهادت شهید محمدخانی، مادر شهید در دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم با مقام معظم رهبری، این شعر را به نیابت از شهید محمدخانی برای ایشان خواندند. ایشان هم با لبخند در پاسخ فرمودند: « سر نوکر به فلک، چرا به درک؟! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣7⃣1⃣ وقتی وارد می‌شدم، می‌گفتم دوباره بازی را شروع کردی. هنوز توی اتاق کارم دست خطش هست. نمی‌توانم پاکش کنم. زیاد با هم می‌رفتیم زیارت. توی حرم کنترات روضه می‌خواند. کم روضه عربی می‌خواند، ولی اگر پایش می.افتاد، از پسش برمی‌آمد. اگر نیرویش زخمی می‌شد، حتماً می‌کشیدش عقب، یک تنه. وقتی عقب‌نشینی شود، کسی زخمی را با خود نمی‌آورد. طرف می‌ماند با سلاح و خستگی‌اش. ولی عمار برای هرکدام وقت می‌گذاشت. برای تک به تکشان حوصله به خرج می‌داد. روز به روز روی خودش کار می‌کرد تا روی نیرو بیشتر تأثیر بگذارد. نیرو قبول می‌کرد که عمار پایش می‌ایستد. به جای این‌که بگوید بروید، می‌گفت بیایید. خیلی هوای نیرویش را داشت. مسئول گروهان بود. برای همین اداره کردن نیرو را خوب می‌دانست. او را با عنوان فدایی نیروها می‌شناختند. جمع‌بندی این شد برگردیم تهران و یک فکری کنیم و کاری را دو نفره قبول کنیم. دفعه‌ی یکی مانده به آخری که با هم بودیم، تصمیم گرفته بودند، برود در ارتش سوریه. راضی نبود. می‌خواست در تیپ بماند. قرار گذاشتند با او صحبت کنند. گفته بود که نمی‌آیم. زنگ زدم بهش که این‌ها دست تنها هستند، بلند شو بیا. گفت: « من با این ها کار نمی‌کنم. » با من رودربایستی داشت. گفتم: « فردا این‌جا ببینمت. وگرنه باهات صحبت نمی‌کنم. » شب آمد. على بلال را که راننده بود. فرستادم دنبالش. ساعت هفت شب. تا نه ونیم نیامدند. زنگ زدم که کجایید. بلال گفت: « عمار رو بردم زیارت حضرت زینب (علیهاالسلام). » هردو یک خصوصیت داشتیم که هنگام ورود از حضرت زینب (علیهاالسلام) اجازه می‌گرفتیم و وارد منطقه می‌شدیم. برای خروج هم همین‌طور. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣7⃣1⃣ زیر بغلش یک کارتون گذاشته بود. داد به من که این را برای تو گرفتم. یک جفت پوتین خریده بود. یک جفت هم برای خودش. زیر پیراهن‌هایی را که برای من خریده، هنوز دارم. همیشه دوتا می‌خرید. دو ماه طول کشید تا راضی شود و قبول کند. منتها کاری نکرد تا دوباره برگشت تیپ. وقتی برگشت تیپ، تصمیم گرفتند تشکیلات را تحویل دهند. کادر را هم تغییر دادند. همه برگشتند؛ اما عمار برنگشت. از جهت سنی بزرگتر بودم؛ اما هیچ‌وقت این‌طور به او نگاه نمی‌کردم. به من می‌گفت استاد، برای این‌که تکرار نکند، در جواب می‌گفتم: «خاک بر سرت. » عمار از صفر به اینجا رسید. بعضی که فرماندهی یک‌جا را قبول می‌کنند، نیروی جزء، آن‌ها را نمی‌شناسد. عمار از مسئول گروهانی رسید به فرماندهی تیپ. با نیروهای جزء رفیق بود. اوایل می‌ترسید. حق هم داشت. آدم‌ها اوایل که کاری را قبول می‌کنند، فکر نمی‌کنند آن‌قدر سخت باشد. با بچه‌ها کار می‌کنی، در دلت قرار می‌گیرند. بعد همین آدم جلوی چشمت تیر می‌خورد و می‌افتد. روزهای اول واقعاً حال تو بد می‌شود. بعد یواش یواش شک می‌کنی که من خون این همه آدم را قبول می‌کنم برای چه. خوابیدن و بالا پایین کردن و تیرخوردن و این‌که به خاطر گفتن تو این نفر رفت جلو. به هر حال آن دنیا باید جواب خدا را بدهی. آیا طرح‌ریزی تو خوب بوده یا نه؟ شروع به عمل ترس دارد. دشمن جلویت قوی است و تا کشته نشود، عقب نمی‌رود. گاهی کل زندگی آدم می‌آید جلوی چشمش. بعد هم تیرها به سمت تو می‌آید. خودت می‌مانی و تجزیه تحلیل که چه کنی؟ میروی یانه؟ می‌گذری از سد یا نه؟ تکلیفت چیست؟ ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣7⃣1⃣ در جنگ ساخته می‌شوی. هر لحظه قواره‌ات را بالا می‌برند. تا دیروز تحمل بعضی موارد را نداشتی؛ اما امروز مجبوری تحمل کنی. یواش یواش ترس تو می‌ریزد و چیزهای دیگر، عامل ترس می‌شود. به واسطه لطف خدا این ترس می‌ریزد. بعضی از جاها انسان یک باره بزرگ می‌شود. یکی از آنها جنگ است که خودت، محک خودت هستی. اگر راه بیفتی، باقی افراد هم با تو راه می‌افتند. محمدحسین هم در چهار ماه آخر عمرش صدهزار درصد رشد کرد. رشد که قبل‌تر از آن هم داشت. آخری‌ها خیلی زیاد شد. تا قبل از آن یک افسر تحصیلاتی بود. شاخه‌اش اصلاً نظامی نبود. بُعد فرهنگی را گرفت و مسئول گروهان شد. من او را مسئول گروهان گذاشتم. بقیه‌ی بچه‌ها افسر تحصیلاتی نبودند. خیلی به او سخت گرفتند. سخت جا افتاد. منتها او بچه پررو بود. خودش را جا کرد. عمار این شکلی پیش آمد. این آخری‌ها نمی‌ترسید. اولین نفر راه می‌رفت. اولین نفر خودش را می‌بست. همیشه در طرح‌هایی که می‌ریخت، خودش اولین نفر پای کار بود. هفت هشت مرحله عملیات را پیروزمندانه پشت سر گذاشت. شاید هیچ دوره‌ای به این میزان فتوحات نداشتیم. خداگاهی به شما آبرو می‌دهد، بدون اینکه خودت بخواهی. قبل از اینکه عمار فرمانده تیپ شود، کسی او را نمی‌شناخت، حتی بعد از فرمانده شدنش. بعد از اینکه قرار شد تیپ را تحویل دهند همه برگشتند ایران. تنها وظیفه ای که به عمار داده بودند، این بود که ابزار و امکانات را تحویل بگیرد تا گم و گور نشود. می‌رود تحویل دهد که یک دفعه جنگ شروع می‌شود. کسی نبود. خودش کار را انجام می‌دهد و خوب از عهده‌ی آن بر می‌آید. همین هم سبب پرش او می‌شود. خدا خواسته بود، وگرنه عمار همان فرمانده گروهان سابق بود و به همان روال هم ادامه می‌داد. به یک‌باره مسیر عوض شد. فازش تغییر کرد. خودش هم هیچ دخل و تصرفی نداشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣7⃣1⃣ 🪴 فصل هفتم 🍃 بخش ۳ در فضای مجازی اسم ایدی‌ام را گذاشته بودم "عمار". یک روز گفت: « چرا این اسم رو انتخاب کردی؟! » می‌گفت که از آن موقع که حضرت آقا گفتند: « أین عمار؟ »¹ من عمار را انتخاب کرده‌ام. گفتم: « اگه خدا قبول کنه، همه عماریم عیب نداره که. » ول نکرد که باید اسمت را عوض کنی. بالاخره اون شد عمار، ومن ابو فاطمه. یک بار در خط وسط عملیات گفتند که روضه حضرت زهرا (علیهاالسلام) بخوانید. روضه خواندم. صوتش را دارم که صدای گریه‌اش از همه بلندتر است. فقط در یکی از ماموریت‌ها که تولد امام رضا و حضرت معصومه (علیهماالسلام) بود خواند. خیلی هم از من عذرخواهی کرد. احترام می‌گذاشت. قبل از این‌که شهید شود، می‌آمدم خاطراتش را تعریف می‌کردم. وقتی آمد لاذقیه، فرمانده‌مان، ایوب گفت: « اون کسی که می‌خواستم، اومد. » هنوز صدای آن بیسیم را دارم. عمار می‌گفت: « این‌ها دارن میان سمت من! » ایوب می‌گفت: « نترس، من پشت سرت هستم. دارم می‌بینمت. » ایوب اجازه نمی‌داد برویم جلوتر. اما خودشان می‌رفتند. ایوب می‌گفت: « بیا عقب، بعد دوباره می‌زنیمشون. » حاضر نبود خط را از دست بدهد. __________________________________ ۱. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای مجلس خبرگان رهبری. ۲ مهر ۱۳۸۸ ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣7⃣1⃣ وقتی که آمد توی تیپ‌ سیدالشهدا (ع)، کارش را ندیده بودم. من پشتیبان عملیات بودم و او مسئول عملیات و خط. وقتی آمد و مسئولیت را گرفت، احساس اطمینان کردیم. کمکی قوی بود. روزشماری می‌کردیم برای آمدنش. آمد و تقسیم کار کردیم. شب‌ها گزارش کار می‌دادیم. جلسه پشت جلسه. عملیات نزدیک بود. دوتا کار یادم رفته بود انجام دهم. قبل جلسه گفت: « فلان کار رو برات انجام دادم. اگه پرسیدن، بگو انجام شده. » می‌خواست من آن را به اسم خودم بگویم. یاد حرف حاج قاسم افتادم: « باید به این بلوغ برسیم که دیگر نباید دیده شویم. آن کسی که باید ببیند، می‌بیند. » کارهایی را انجام می‌داد که کمتر کسی زیر بار آنها می‌رفت، آبرسانی در خط، چینش نیروها، بحث مهمات و عقبه. حتی با نیروها، آن جلوها توی خط می‌خوابید. خیلی کم برمی‌گشت عقب. مگر کاری پیش می‌آمد یا جلسه‌ای داشتیم. توی خط بودن هم به این راحتی‌ها نیست که می‌گوییم؛ یعنی زیر آتش بودن. در عملیاتی که باهم بودیم، نُه شبانه‌روز نیروها را چهار کیلومتر تا عمق دشمن برد. مرداد ۹۴ در لاذقیه. توی کوه و جنگل، آن هم با نیرویی که باید سیگار و چایی‌اش به راه باشد. مردانگی می‌خواهد که تنهایی این مسائل را مدیریت کنی. اسماعیل رفت کمکش. باهم خط نگه‌دار بودند. ما هم در عقب، کارها را سازماندهی و هدایت می‌کردیم. هرچه از پشت بی‌سیم می‌خواست، برایش می‌فرستادم؛ حتی غذای گرم. می‌گفت که مهمات می‌خواهم، پنج دقیقه بعد دستش بود. پنج دقیقه‌ای که باید از زیر آتش رد می‌شد تا به او برسد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣7⃣1⃣ رفتیم چند تا الاغ خریدیم، برای بردن مهمات و تجهیزات. عملیات تو دل کوه بود. عمار بی سیم میزد: « آرپی‌چی بفرست. » می گفتم: « تو راهه. » جلو نمی.رفتند. سه نفر الاغ‌ها را می‌کشیدند. آن قدر صدای انفجار زیاد بود که الاغ‌ها تکان نمی خوردند. بابت هرکدام صد هزار لیر پول داده بودیم. عمار می‌گفت: «‌ چی شد پس؟ » گفتم: «‌ این سانتافه‌ها تکون نمی‌خورن! » گفت: « نمیدونم، فقط برسون! » همه را صف کردم. گفتم: « حاج عمار منتظره. خودتون می‌دونین. » یکی که سنش اندازه‌ی بابام بود، آرپی‌چی‌ها را انداخت پشتش و رفت تو دل خط. عمار کیف کرد. در آن عملیات یک سرهنگ ارتش را گذاشتم کنارش. از پشت بی‌سیم فریاد می‌زد: « ابوفاطمه، این کیه فرستادی؟! یکی دیگه رو بفرست. » گفتم: « مگه چیه؟ » گفت: « راست کار من نیست. » سرهنگ ارتش فهمید. رفت پشت چهارده ونیم. شد راننده تویوتایی که چهارده ونیم روی آن سوار بود، نشست جلو و عمار گفت که کجا را بزند. در خط که می‌رفتم، برخی موازی مامی‌رفتند. راه می‌رفتم، راه می‌افتادند. می‌ایستادم، می‌ایستادند. وقتی علت را پرسیدم، گفتند: « برای اینکه تیر نخوری. » همین بچه‌های سوریه. چند نفر پیش مرگ بودند. من حتی تعجب کردم که عمار شهید شده. چون همیشه چند نفر با او بودند. دور او می‌چرخیدند تا تیر نخورد. تازه نیروهای سوری که راضی نمی‌شوند به راحتی کشته شوند! بی‌سیم زد: « علی رو بفرست. » او را فرستادم. بعد هم خودم رفتم. آن قدر ذوق کرده بود که نگو. پشت بی‌سیم می‌گفت: « دمت گرم. خوب آدمی فرستادی. برگردم، جبران می‌کنم. » گریه می‌کردم که چطور تک و تنها و مظلومانه می‌جنگد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم