eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمود: ما مظلومیم اما قوی هستیم.. 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخشی از نامه‌ی امام زمان علیه‌السلام به شیخ مفید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•🌻⛅️• "گرچہ‌دوریم‌ز‌چَشمـاݩ‌تــو‌اما‌صنـما دائـم‌الفڪر‌بہ‌دیدار‌تــو‌میپردازیم:)💗" 🖐🏻♥️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
باید باشی تا اواز پرنده ها را برایم معنا کنی باید باشی تا گل های باغچه را برایم بچینی می دانی پرنده ها در حضور تو شوق خواندن دارند و شاخه نازک گلها به انگشتان ظریف تو عادت کرده اند پس بمان تا پرنده ها بر روی دستان پر از مهرت آشیانه کنند.. شهید سیدرضا طاهر 🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وای از آن روزی که حرف زدن و نگاه کردنِ به نامحرم برایتان عادی شود، پناه می‌برم به خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادتِ مردم شود. 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣8⃣1⃣ وقتی راه افتاد، مدام با گوشی‌اش به این و آن زنگ میزد و تندتند به عربی اختلاط می‌کرد. به سه راهی اول که رسیدیم تیتان خاموش شد. هرچه استارت زد، روشن نشد. از توی جیبش یک گوشی اندروید بیرون آورد و پرید پایین. پرنده پرنمی‌زد. محسن آب گلویش را قورت داد و گفت: « پسر! اون گوشی ساده ش مال سپاه بود و این گوشی اندرویدش مال داعش! » برگشتم یواش بهش گفتم: « من میرم پایین، تو از اینجا جُم نخور و اسلحه‌ات رو از ضامن خارج کن! » رفتم پشت سر راننده. با چراغ‌‌قوه‌ی گوشی اندرویدش تیتان را وارسی می‌کرد. چند دقیقه با آن ور رفت تا عیبش را پیدا کرد. روشن کرد و راه افتاد. آمدیم نفس راحتی بکشیم که یک ماشین تویوتا پیدایش شد. هی چراغ بالا انداخت که نگه داریم. دوباره ضامن اسلحه‌هایمان را کشیدیم. بچه‌های سپاه قدس بودند. یکی‌شان آمد بالا و به راننده گفت چراغ خاموش و با سرعت برود و جایی نایستد. به ما هم سفارش کرد که چهارچشمی مراقب باشیم که جاده اصلاً امنیت ندارد. ده دقیقه نگذشته بود که با صدای مهیبی از جا کنده شدیم. تيتان تكان شدیدی خورد و صدای ترق تروق وحشتناکی بلند شد. تا پریدیم پایین ، دیدیم پل فلزی عقب ماشین کنده شده و روی آسفالت کشیده می شود. سه تایی با ترس و لرز آن را گذاشتیم سرجایش و حرکت کردیم. تانک را توی خط پیاده کردیم و برگشتیم. ناگهان متوجه شدم این جاده، آن مسیری نیست که الان آمدیم. به محسن گفتم: « این داره اشتباه میره؛ نره ما رو به کشتن بده؟! » هیچ کدام زبان عربی بلد نبودیم. محسن برگشت به راننده‌‌ی سوری گفت: « سیدی! طريق، لاطريق! » طرف چپ‌چپ نگاهش کرد. محسن پشت گوشش را خاراند و فکری کرد. این بار گفت: « سیدی! لاصراط! » نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. راننده فکر می‌کرد دستش انداخته‌ایم. سگرمه‌هایش رفت توی هم. تا بیاییم حرف‌مان را حالی‌اش کنیم، دیدیم از یک راه دیگر رساندمان به پایگاه. تا برای بار دوم تانک بار بزنیم و توی خط پیاده کنیم ساعت شد شش صبح. موقع بارگیری سوم رفت به فرمانده گفت: « این پِسِر دیشب سر پست بوده؛ بره بخوابه من خودم تنها میرم و برمی‌گردم! » هر چه اصرار کردم خوابم نمی‌آمد، به خرجش نرفت. آخرمن را فرستاد توی مقر و خودش تنها رفت. 🗣 راوی: همرزم شهید (رسول سلیمان‌نژاد) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣8⃣1⃣ حجت‌الله مهرابی همرزم شهید آشنایی من و محسن برمی‌گردد به دانشکده‌ی زرهی شیراز. یکی از بچه‌ها گفت: « امروز یه نجف آبادی دیدم؛ اومده اینجا برا آموزش. » در ساختمان دیگری مستقر بود. رفتم و باب آشنایی را باز کردم. پایه و اهل دل به نظرم آمد. برایش توضیح دادم اینجا چند تا هیئت و مراسم هست که برنامه‌های خوبی دارد. فهمیدم زیره به کرمان می‌برم. دیدم آقای انجوی‌نژاد را خیلی بیشتر از من می‌شناسد و مشتری پروپاقرص هیئت "رهپویان وصال شیراز" است. می‌گفت: « آقای انجوی نژاد را چند بار دعوت کردیم مؤسسه شهید کاظمی و یک بار هم با کادر مؤسسه در اعتكاف‌شان شرکت کردیم. » سنگ بنا را گذاشتیم که هماهنگ شویم برای شرکت در جلسات هیئت. سری اول که رفتیم هیئت رهپویان وصال شروع کرد به توضیح دادن که چطور تروریست‌ها آمده‌اند و اینجا را بمب‌گذاری کرده‌اند. از آنجایی که سروگوشمان می‌جنبید برای جلسات مذهبی، خبردار شدم نزدیک شاهچراغ یک آیت‌الله تفسير قرآن می‌گوید. تا به محسن گفتم، گارد گرفت که این ضدنظام است و با رهبری زاویه دارد و آدم‌های منحرف دورش را گرفته‌اند. هرچه اصرار کردم بیا برویم ببینیم حرف حسابش، چیست، زیر بار نرفت. تا فرصتی حاصل می‌شد، پای خاطرات شهدا را می‌کشید وسط، همیشه هم که خشابش پر بود؛ تعدادی از کتاب‌های شهدا را از کیفش می‌ریخت بیرون که بردارید بخوانید.                       ** رفاقتمان با رفتن به سوریه رگ و ریشه‌دار شد. شب اولی که رسیدیم "عبطين"،  بردنمان داخل مدرسه‌ای دوطبقه. خیلی درب و داغان بود، نه آبی، نه برقی، چشم چشم را نمی‌دید. همان اول، جلوی در با جنازه‌ی یک داعشی مواجه شدیم. فردایش یک لودر از آن طرف رد می‌شد. با محسن رفتیم بهش گفتیم یک کم خاک بریزد روی آن تا بو نگیرد. اگر بگویم آن شب نترسیدیم دروغ گفته‌ام. همه کُپ کرده بودند؛ ولی محسن انگار نه انگار! اسلحه به دوش، دم در نشسته بود منتظر که برود خط. دلم طاقت نیاورد. بهش متلک انداختم: « ترس هم چیز خوبیه! » گفت: « راستش چون اومدیم برای حفاظت از حرم حضرت زینب، حس می‌کنم یکی محافظمه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣8⃣1⃣ جنس لباس‌های پلنگی که تحویلمان دادند، زیاد تعریفی نبود. زود پاره می‌شد. دوباره سهمیه‌ی لباس آوردند. همه یک دست گرفتند. محسن نرفت بگیرد. گفتم: « سهم خودته، چه بگیری چه نگیری! » گفت: « لباس من هنوز پاره نشده؛ شاید یکی اومد جبهه لباس نداشت، می‌تونه این رو بپوشه. » لجم درآمد. خندیدم: « دعا می‌کنم این لباست زود پاره بشه که مجبور بشی بری همین رو تحویل بگیری! » اتفاقاً چند روز بعد لباسش به گوشه‌ای گیر کرد و حسابی پاره شد. فقط به هم نگاه کردیم و خندیدیم. برای عملیاتی رفتیم سمت روستای "سابقيه".  من راننده تانک بودم و محسن توپچی. توی بی‌سیم آیت‌الکرسی می‌خواندم، قاه قاه می‌خندید: « حجت بسه دیگه؛ چقدر آیت الکرسی می‌خونی؟ » گفتم: « چطور مگه؟ » گفت: « بذار یه تیری، ترکشی چیزی اینورم بیاد! » گفتم: « آهان! زهی خیال باطل، خاطرت جمع. تا با منی هیچی اینور نمیاد! » خنديد: « حالا یه کم نخون ببینیم میشه! » روستا را از داعش پس گرفتیم. تانک را بردیم پشت خانه‌ای سنگر گرفتیم. منتظر بودیم راه باز شود برای پیشروی. از زمین و زمان گلوله و خمپاره و ترکش می‌رسید. نمی‌شد از پشت دیوار جُم خورد. موقع نماز ظهر شد. همه یک گوشه کز کرده بودند که تیرو خمپاره نخورند. محسن، بی‌تفاوت و آرام گوشه‌ای ایستاد به نماز. دو تا از بچه های سپاه قدس گیر دادند بهش که الان وقت نماز خواندن نیست! با لهجه‌ی نجف آبادی جواب داد: « کاری به کار من نداشته باشین. هرکی مشکل داره نخونه. » 🗣 راوی: همرزم شهید (حجت‌الله مهرابی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣8⃣1⃣ بعد از نمازش رفتیم داخل تانک. قرآن جیبی‌اش را درآورد و مشغول شد به خواندن. از شیشه‌ی جلوی تانک دیدم چند قدمی‌‌مان گرد و خاکی بلند شد. هراسان از محسن پرسیدم: « چی بود؟ » گفت: « متوجه نشدم! » پریدیم بیرون. خمپاره‌ای بدون این‌که عمل کند، فرو رفته بود داخل زمین. هنوز از پره‌هایش دود میزد بیرون. وقتی رفتیم جلو، محسن نگاهی کرد به خمپاره و با پوزخند گفت: « ای بی‌انصاف! ما رو قابل ندونستی که بترکی؟! » از حرفش خنده‌ام گرفت. با هم چند قلوه سنگ آوردیم و دورش چیدیم که مبادا ماشینی از رویش رد شود. اوضاع که آرام‌تر شد، رفتیم داخل کوچه و به دری چوبی تکیه دادیم. لابه لای حرف‌ها بهش گفتم: « هر بلایی میخواد سرمون بیاد؛ ولی خیلی ترسناکه اگه اسیر بشم و بعد شهید... » خیلی خونسرد حدیثی از پیامبر را برایم خواند: « مرگ برای مزمن مانند بوییدن دسته گلی خوش بو است. » بعد هم گفت: « مطمئن باش توی اسارت هم همین طوره. » ناگهان احساس کردم از پشت سر صدایی می‌شنوم. محسن هم گوش تیز کرد. اسلحه را از ضامن خارج کردیم و با اشاره، هماهنگ دویدیم داخل. دو سه تا گوسفند چاق و چله چشم انداختند تو چشم‌مان. آمدیم در جمع بچه‌ها و با خنده و شوخی غافلگیری‌مان را تعریف کردیم. فرمانده گفت: « این روستا حالا حالاها برنمی‌گرده دست اهالی‌اش؛ این حیوونا هم آخرش با تیر و ترکش تلف میش؛ اگه یه وقت غذا عقب جلو شد، مشکلی نداره کبابشون کنید و لیستشون رو به من بدید. وقتی شهر آزاد شد، به اهالی اعلام می‌کنیم. » محسن دم مقر، نگهبانی می‌داد که یکی از گوسفندها را کشیدند داخل. یکی چاقو تیز کرد و سرش را برید. آخرشب بساط کباب را رو به راه کردیم. هرچه محسن را صدا زدند، خودش را زد به آن رأه. رفتیم که به زور بکشانیمش پای آتش. خیلی قاطع توی رویمان ایستاد که لب نمی‌زند. 🗣 راوی: همرزم شهید (حجت‌الله مهرابی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣9⃣1⃣ در یکی از ساختمان‌های روستای "تل‌عزان"، کل بچه‌های گردان را نشاندم پای نقشه و با شمع و چراغ قوه توجیه‌شان کردم. در مرحله اول تانک و نفربر را شبانه بردیم تا روستای عِبطين. آنجا در یک مدرسه مستقر شدیم. صبح به دستور سردار عراقی دست به عملیات زدیم. در آن مقطع، هدف آزادسازی روستای "شغیدله" بود. با حججی جزو اولین گروهی بودیم که وارد این روستا شدیم. حوالی ساعت سه بعدازظهر، دشمن هجوم سنگینی آورد. با اولین خمپاره جلوی چشم حججی سه تا شهید دادیم: احمدی، دایی تقی و قربانی. مجبور شدیم یک گام به عقب برگردیم. پشت روستای عبطين پدافند کردیم. روحيه‌ی بچه‌ها از جمله حججی به هم ریخته بود. برای اولین بار بود که می‌دیدند رفیق‌شان جلوی چشمشان شهید شده است. شب همه را کردم داخل مدرسه و عزاداری و سینه زنی راه انداختم. بعد هم با آنها صحبت کردم تا روحیه بگیرند. چند روز بعد، با حججی و پویا ایزدی رفتیم روستای سابقیه و یک مقر نظامی راه انداختیم. دیدم زمین‌های اطراف روستا  انارهای رسیده و خوشمزه‌ای دارد. یک بغل چیدم و بردم برای بچه‌ها. همه خوردند الا حججی، هر چه تعارف زدیم گفت نمی‌خورم. گفتم: « این زمین‌ها چند سال دست مسلحين بوده. کسی آب نداده پاشون، خودشون رشد کردن. الانم اگه نخوریم می‌ریزه پای درخت و خراب میشه. نمی‌خوایم که ببریم نجف آباد. » شب‌ها هوا سرد بود و بچه‌ها داخل خانه‌ها می‌خوابیدند. نصفه شب که از اتاق بیرون می‌زدم، می‌دیدم حججی توی کوچه گِلی ایستاده است به نماز! یک بار گفتم: « چرا اینجا توی سرما؟ برو داخل! » گفت: « اینجا راحت‌ترم. » هرچه‌ روضه می‌خواندم که این سرزمین‌ها آزاد شده و خانه‌ها غصبی نیست، به خرجش نمی‌رفت. گلوله‌ای خورده بود توی یک مغازه. پویا ایزدی آمد که حیف است تخمه‌های داخل مغازه خراب شود. مزه‌ی دهانش را فهمیدم. گفتم: « برو بیار اینجا بچه‌ها دور هم بخورن. » چون روحیه‌ی حججی آمده بود دستم، بهش بی‌سیم زدم: « از دم این مغازه‌ی سر کوچه یه خرده تخمه خریدیم، بیا بخور! » خندید: « من نمیام. » گفتم: « با این اخلاقت شهید می‌شی کار میدی دست ما، بیا از این خوراکی‌ها بخور که توهم شهید نشی! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴🔵 مفهوم اسم غریم از اسامی امام زمان(عج) 🌹غریم🌹 🔺آيا ميدانيد حق طلبكار در رساله حقوق امام سجاد چيست؟ 🔹يكي ازالقاب حضرت وليعصر عج الله فرجه غريم است. غريم به دو معناي ضدهم بكار رفته است : طلبكار وبدهكار وما در اين بخش به معناي طلبكار آن مي پردازيم. ♦️در رساله حقوق امام سجاد حق طلبكار را چنين ميفرمايند: 🔸 ١-اگر ميتواني طلب او را بدهي و دستت پر است و توانگري ، حق او را پر و پيمان ادا كن ، كفايت او را بكن و به ميزان كافي به او بپرداز. او را وادار به رفت وآمد، و معطل نكن. 🔺 كسي كه غني است وميتواند پرداخت كند،معطل كردن طلبكارش ظلم است. 🔹امام زمان در روايات، غريم است. ❓چگونه طلب امام زمان رابپردازيم ؟ 🔶 امام از ما مطالبه دارند كه ايشان را به عنوان رب و مدير و مدبر و متصرف و سيد و همه كاره ی زندگيمان قبول داشته باشیم ♦️ما تمام نعمات زندگي خود را به امام بدهكار هستيم و نتوانستيم شكر يكي از آنهارا بكنيم. پس تشكر و قدرشناسي هاي زيادي به حضرت بدهكاريم. 🔸٢-امام سجاد علیه السلام در رساله حقوق فرمودند:حال اگر دستتان خالي است و نميتوانيد طلب طلبكار را بدهيد، سعي كنيد با گفتار زيبا او را راضي كنيد واز او خيلي زيبا درخواست مهلت كنيد وبا زبان زيبا منصرفش كنيد و از خدا بخواهيد كه كمك كند تاحق غريم را بپردازيد‌ و اگر مال طلبكار را ندهيد و نزد خود جمع كنيد (بواسطه بد معامله كردن) اين كار لئامت وپستي است. 🌕 براساس توصيه هاي بالا،اگر در تنگنا هستيم و دستمان خاليست،يعني آنقدر چاله هاي زندگيمان تهي شده است و موجودي ما به انتها رسيده است،براي او(حضرت وليعصر) زبان بريزيم،هر روز آل يس بخوانيم،او را واسطه قرار دهيم تا خدا مهلت جديد به ما بدهد مثل عرفه ی ديگر، محرم سال ديگر، نيمه شعبان ديگر... 🌺 آقاجان ! قول ميدهيم اگر درعالم معنا چيزي دريافت كرديم ، همه را به حساب شما بريزيم و باشما بد معامله نكنيم. 🌾ميدانيم كه با طلبكار كريم روبرو هستيم.معمولا بدهكار ازطلبكار فرار ميكند وطلبكار سر راه بدهكار كمين ميكند.اما آقاي ما طلبكاري نيست كه اينگونه باشد، كريم است و از طرف ديگري ميرود تا چشم بدهكار به او نيفتد. 🌾 آقاجان ميخواهيم بدهي خود را صاف كنيم تا كي از يكديگر فرار كنيم؟ آقاجان كم ما را زياد حساب كنيد،طلب خود را بر ما ببخشاييد تا از يكديگر دور نباشيم.
قصہ‌ی معراج سیمرغ راز بود قصد او از زندگے پـرواز بود لحظہ‌ی پـايـان او آغــاز بـود مرگ او خود آخرين پرواز بود امروز 15 آذرماه مصادف با سالروز شهادت خلبان شهید احمد کشوری و «روز هوانیروز» در سال 1359 است. «احمد کشوری» افتخار اسلام و هوانیروز است و به وسیله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارتشی نمونه لقب گرفته است. از شجاعت پدرش همین بس که رئیس ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال بوده و با سردمداران زر و زور مبارزه می‌کرد و در آخر مجبور به استعفا شد و سپس به کشاورزی پرداخت و از قدرت روحی مادرش چه چیز بالاتر از این که در هنگام دفن پسرش در حالی که عکس او را می‌بوسید و پرچم جمهوری اسلامی را که به دست خودش دوخته بود، بر سر مزار او می‌آویخت و فریاد می‌زد: احسنت، پسرم،‌احسنت پسرم.  🕊🌹🕊 🌹تاریخ تولد : ۳۱ تیر ۱۳۳۲ 🌹تاریخ شهادت : ۱۵ آذر ۱۳۵۹.میمک 🥀مزار شهید : بهشت زهرا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🌺✨🌺✨ 🌺✨🌺 ماجرای خواب امام رضا و عزاداری4بانوی آسمانی در شهادت سرلشکر خلبان  احمد کشوری ✅راویتی خواندنی از مادر بزرگوار شهید احمد کشوری شبی در خانه به خواب رفته بودم که در عالم رؤیا دیدم در باز شد و آقایی با چهره ای نورانی و قد و قامتی خوش وارد اتاق شد. با خود گفتم: «این مرد نورانی بلند بالا چه کسی میتواند باشد؟!» ناگهان انگار کسی در گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم او شاه خراسان و ایران امام رضا(ع) است. خوب توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم، به یادم آمد که ایشان همان کسی است که احمد را در چهار ماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در دستان مبارکش پرونده ای دیدم. رو به من کرد و فرمود: «این پرونده عمر احمد است. عمر احمد در دنیا تمام شد، او 27 سال دارد!»فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود: «ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش میافزایم.» گویا همان روز احمد میخواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم(ع) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن روز احمد به کیاکلا آمد. او را دیدم در آغوشش گرفتم و بوسههای مادرانه نثارش کردم. این بار من به مانند آن زمان احمد را کنارم نشاندم و خوابم را برایش گفتم. احمدم آن روز با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت: «باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمیبینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید.» با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت: «پسرم کمر مرا شکستی؟» دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خیلی بیتاب بود و بیقراری میکرد. همان شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهره های نورانی آمدند و در اتاق نشستند.  بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت: «بپوش، مگر نمیدانی احمدت شهید شده است؟» شروع کردم به گریه و بیقراری کردن و احمد را صدا میزدم که ناگاه از خواب بیدار شدم. از اینکه همة اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت: «آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه، حضرت مریم و حضرت فاطمه(س) بودند و برای پسر شما عزاداری میکردند!» دو سه روز بعد از آن خواب، گوینده تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید. برای حفظ روحیه بچههای ارتش و نیروهای دیگر نظامی و مردم نامی از احمد نبردند. به همسرم گفتم:«این خلبان احمد بوده است. بی تابی های پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را اعلام کرد. همچون سایر مادران گریه امانم را بریده بود؛ اما بر اساس وصیت احمد خودم را پاییدم و گفتم راضی ام به رضای خدا . احمد که همه عمرش را مدیون ضمانت امام رضا(ع) میدانست، با فراغ بال در آسمانها میخرامید و جولان میداد. ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دل که هوایی شود... پرواز است که آسمانیت می کند. و اگر بال خونیـن داشته باشی دیگر آسمــان، طعم کربلا می گیرد... 🥀 🥀 🥀 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
براندازی مگه شوخیه بچه؟!😂♥️ میومدید یادتون میدادم چجوری بدون فضای مجازی، اونم تو زمستون و برف و بوران براندازی کنید.. ✍ انقلابی که بدون فضای مجازی و با خواست میلیونی مردم اونم تو سرمای بهمن اومده رو نمیشه با فضای مجازی و داد وقال و دروغ برانداخت. همین میشه با یه بارون براندازی‌شون اوف میشه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸   آرمان و روح الله رفتند، تا آرمانِ روح الله بماند @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷خاطره کوتاه و نحوه شهادت شهید احمد کشوری🌷 🌹از ایلام برای زدن مواضع و مهمات دشمن راهی شده بود، به موقعیت مورد نظر که رسید از همان بالا بانویی را دید که در حال پهن کردن لباس بر روی طناب است و کودکش نیز همان نزدیکی ایستاده است. احمد با دیدن این صحنه از ماموریت منصرف شد و بی آنکه حتی گلوله ای شلیک کند، راه خود را گرفت و برگشت. وقتی بازگشت همه به او اعتراض کردند که چرا چنین کرده اما احمد نتوانسته بود و می گفت که ما بنایمان بمباران غیرنظامیان نیست. عقاب تیز پرواز سرلشکر شهید احمد کشوری که در تاریخ پانزدهم آذر ماه سال ۵۹ بعد از انجام مأموریت سخت و پیروزمندانه خود به وسیله میگ های عراقی مورد حمله قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش به شدت می سوخت، خود را به خاک ایران رساند و سقوط کرد و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مادر شهیدان احمد و محمد کشوری کنار عکس فرزندشهیدش که در تاریخ 1393/12/9 به رحمت خدا رفت روحشان شاد با ذکر صلوات 🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سر به سر خیالم نگذار... به بیا😔 که هنوز از پس برنیامده ام... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در جبـهه هـر بـار کــه از مریم ۳سـاله و علی ۳‌ماهه‌اش صحبـت می‌شـد می‌گـفت: اونـها رو بـه انـدازه‌ای دوسـت‌دارم کـه جـای خـدا رو در دلـم تـنگ نکننـد . . جهت عاقبت بخیری و آرامش قلب فرزندان  شهدا و هدیہ به ارواح طیبه شهدا صلواتـــــ . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽ به افق فاطمیه رسیده‌ایم 😔 بـو کـن : بـوی بـغـض بـوی پـیـراهـن مـشـکـی بـوی فــریــاد یـافاطمه کـم کـم شـمارش روز هـا بـه اتـمـام مـیـرسـد دیـگـر نـزدیــک است خبر از یک زن بیمار شود 😭               میمیرم ...😭😭😭 مادری دست به دیوار شود 😭               میمیرم ...😭😭😭 با زمین خوردن تو ...       بال و پرم میریزد ... چادرت را نتکان ...       عرش بهم میریزد ...😭 🥀 🥀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم