eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
ز روی خوب تـو برخورده ام ، خوشا دل من.. که هم عطای تو را ديد و هم لقای تو را.. شهید علی منیعات 🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بر خود واجب دیدم که به دفاع از اسلام بپردازم به دوستان وصیت می‌ڪنم که از این راه سرپیچی نکنند ڪہ این راهِ حقـی است و دفاع از اسلام واجب است. شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣8⃣1⃣ 🌷 اشلونک ۱ مرداد ۱۳۶۲ یازده ظهر روز چهارم عملیات، از هوای محبوس سنگر نیمه تاریک ارتفاع قمطره بیرون آمدم تا در هوای پاک و روشن، کار را ادامه دهم. از عمق خاک عراق هنوز صدای تیراندازی می‌آمد و این یعنی امیدواری. محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران پشت سر من از سنگر فرماندهی قرارگاه مالک اشتر، بیرون آمد و پرسید: « سرهنگ صیاد، جمع بندی شما تا امروز چیه؟ » چنگ انداختم توی موهای کوتاهم و گفتم: « آقا محسن، انگار همه چیز قفل شده... حکمتش چیه ماندم. فقط می‌دونم اگه تپه برد زرد سقوط کنه، فاتحه عملیات خونده است. » - « امیدمون به گردان فجر و گرفتن تپه هست. » - « مشکل اینه که اطلاعات درست و به روزی از موقعیت تپه، گردان فجر و ارتفاعات حاج عمران نداریم. » از روی ارتفاع بلند قمطره به دره حاج عمران عراق خیره شدم: " گرررررددددان..فف فجرررر....... تو این سه روز هرجا می‌شینم و پا میشم، حرف گردان فجره، مرتضی جاویدی و برد زرد! این آدم کیه؟ خدا کنه جان سالم در ببره و اونو ببینم. " - « برادر صیاد، تحلیلت چیه؟ » نگاه را از ارتفاعات خاکستری و وهم‌انگیز پیش رو گرفتم. - « آقا محسن، تا محور چپ و راست عملیات به هم وصل نشه، رسیدن به گردان فجر امکان نداره. تازه محور میانی جبهه، جاده تمرچین تا زیر تپه بردزرد هم باید آزاد بشه... برای عملیات جدید هم احتیاج داریم موقعیت گردان فجر رو بدونیم. » - « هوانیروز چی؟ میشه اطلاعات و عکس هوایی گرفت؟ » - « تا امروز بی‌ثمر بوده. تا الآن دو تا از هلی کوپترای شناسایی رو از دست دادیم. » داخل سنگر شدیم و محسن رضایی بی‌سیم‌چی سپاه را صدا کرد: « ببین می‌تونی مرتضی رو به گوش کنی؟ » پاسدار بی‌سیم‌چی، فرکانس مرتضی را گرفت و گفت: « آقا محسن، مرتضی صدا ضعیفه. » آقا محسن گوشی بیسیم را گرفت. به او نزدیک شدم. شستی بی‌سیم را فشار داد. - « مرتضی مرتضی، محسن. » کلمه رسا و امیدوار «اشلونک» فرمانده گردان فجر، ولتاژ شارژ بی‌سیم را هم تحت تأثیر قرار داد. به جعفر اسدی فرمانده مرتضی جاویدی خیره شدم. لبخند زد و معنی کرد: « یعنی، حال و روزت چطوره؟ واژه سازی خاص مرتضاست، اشلو... اشلونك.. » یادم آمد کلمه اشلو را جای دیگری هم شنیده‌ام: " خدایا اشلو خیلی آشناست. کجا شنیدم... " نفهمیدم چگونه گوشی را از محسن رضایی گرفتم و با مرتضی حرف زدم. - « اشلونک... برادر مرتضی، سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش هستم، موقعیت؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣8⃣1⃣ شمرده و کشیده گفت: « سلام بر یاور و سرباز مخلص امام، صیاد شیرازی عزیز! به حول و قوه الهی، جای هیچ نگرانی نیست. » کلمه‌هایش به قدری صمیمی بود که انگار سال‌ها من را می‌شناسد. حس کردم با هر کلمه‌ای که با من ارتباط برقرار می‌کند، بیشتر من را تحت تاثیر شخصیت خود قرار می‌دهد. با این وجود مقاومت و پایداری او را در مورد اوضاع تپه، به حساب تعارف گذاشتم و تأکید کردم: « بدون تعارف برادر مرتضی! اوضاع مهمات و آذوقه؟ » + « تعارف با کسی ندارم، به حمدالله برادرای مزدور عراقی برای ما همه نوع مهمات گذاشتن نیاز به هیچ چی نداریم. هنوز گلوی عراقیا تو جنگ ماست. شما فقط کار خودتون رو بکنید و پیش بیایید. توکل به خدا. » توکل به خدا را با تحكم و اطمینان قلبی خاص گفت. گفتم: « اوضاع نیرو... وضعیت پدافندی چه جوره؟ » + « رو تپه قرص و محکم ایستادیم. دو تپه کنار رو بچه ها تخلیه کردن. اگه دو نفر هم بمونیم، تپه رو نگه می‌داریم. سلام بچه‌های گردان رو به امام برسونید. » لبخند زدم. « به روی چشم اشلو. برادر مرتضی، ما سعی خودمون رو داریم می‌کنیم تا فکری کنیم برای رسیدن به شما. تنها مشکل ما بی‌اطلاعی از منطقه شما و استقرار نیروهای دشمنه. » فیش فیش بی‌سیم بلند شد و دوباره صدای مرتضی جاویدی آمد: « برادر صیاد دیشب یه نفر از بچه‌های شناسایی رو فرستادم تا محاصره رو بشکنه و خودش رو برسونه به شما. نمی‌دونم تا الآن موفق شده یا نه؟ » - « هنوز کسی نیامده، اما اگه بیاد، کمک بزرگیه. در هر صورت ما تلاش خودمون رو می‌کنیم. » + « یا علی! برادر صیاد به آقا محسن بگین تعداد اسیرا خیلی از ما بیشتر شدن، بفهمن ما تو محاصره هستیم، ممکنه دردسر درست کنن. اوضاع آب هم خرابه. مشکل ما دغدغه اسيرا هست، ماندیم چه کنیم؟ » - « به گوش باش. » برگشتم و به محسن رضایی نگاه کردم. محسن گوشی را گرفت و جواب داد: « اشلو، خودت اختیار داری، نسبت به شرایط تصمیم بگیر. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣8⃣1⃣ + « نیروها کی میرسن به ما آقا محسن؟ » - « سعی می‌کنیم هر چه زودتر. » حرف آخر را مرتضی جاویدی زد: « می‌جنگیم تا آخرین قطره خون و تپه زرد را حفظ می‌کنیم تا شما برسین. » بی اختیار صورت و قامت مرتضی را توی ذهن نقاشی کردم. ندید مهرش به دلم نشست. به ذهنم رجوع کردم. یاد جلسه قبل از عملیات والفجر دو افتادم. آن روز روی مأموریت ویژه‌ای که قلب و نوک پیکان عملیات والفجر دو محسوب می‌شد، بحث زیادی شد. آقا محسن گفته بود: « یه گردان ورزیده و شجاع می‌خوایم که دشمن رو توی عمق، دور بزنه و تپه استراتژیک و تنگه دربندی‌خان عراق رو تصرف کنه. » چند دقیقه سکوت شد و بعد جعفر اسدی فرمانده تیپ المهدی فارس، سکوت را شکست. سر تکان داد و گفت: « می‌دونم این خوراک کیه؟ » محسن رضایی گفت: « خوراک؟ » جعفر اسدی با چشمان ریزش تأکید کرده بود: « این مأموریت، فیت گردان فجر و اشلوه. » همه گفتيم: « فيتِ اشلو.... یعنی چی..؟ » فرمانده گردان فجر را با همین رد و بدل مکالمه بی‌سیم، آدم خاص دیدم! روحیه و صلابت او چنان بر جمع تاثیر گذاشت که شک و دودلی همه فرماندهان ارشد قرارگاه را برای ادامه عملیات والفجر دو از بین برد. همان موقع دلایل عدم پیشروی یگان‌ها بررسی شد. - « برآورد اولیه برای پیشروی اولیه دقیق نبوده. با دو مانع مواجه بودیم؛ زمین ناهموار و کوهستانی، و دیگری دشمنی که در سنگرهای مستحکم و مسلط آماده بوده. از همه مهم‌تر نداشتن اطلاعات جدید از دشمن. » رحیم صفوی معاون عملیاتی محسن گفت: « نبرد کوهستانی، اولین تجربه ما توی جنگ بوده، البته غیر از عملیات محدود مطلع الفجر و محمد رسول الله (صلى الله عليه و آله) لذا عبور از کوهستان عملیات ما رو دچار وقفه کرد... » محسن رضایی روی نقشه توضیح تکمیلی داد: « الآن جاپاهایی رو تو خاک دشمن گرفتیم، به خصوص این جاها. » محسن با آنتن نقره‌ای، تنگه دربندی‌خان و ارتفاع کینگ و چند پایگاه متفرقه دیگر در محور چپ و راست حاج عمران را نشان داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣8⃣1⃣ 🌷 قف! ۱ مرداد ۱۳۶۲ دوازده ظهر، هنوز چند ارتفاع کوچک مانع بودند، اما هیچ چیز به اندازه دیدن نوک ارتفاع قمطره خوشحال و امیدوارم نکرد. احساس کردم کف پاهایم بی‌حس و ورم کرده و پاها متعلق به خودم نیست. چند مرتبه با صورت خوردم زمین و بلند شدم. توی کمرکش ارتفاع بعد، صدای یک عرب غافلگیرم کرد. « قِف » ایستادم. مقابلم به فاصله ده قدمی، درجه‌دار چاق عراقی آفتابه به دست مردد، نگاهم می‌کرد. - « جيش الشعبي؟ » غافلگیر شدم، تجربه برخورد با سرباز دشمن را نداشتم. وقتی پاسخ ندادم، با تردید سر تا پایم را کاوید و روی پاهایم مکث کرد و کلماتی به عربی گفت. " چی بلغور میکنه؟.. اسلحه نداره. می‌بندمش به رگبار و می‌زنم به چاک.... ممکنه رفقاش بفهمن و دنبالم کنن. " چند قدم با شک جلو آمد. خوب که به من خیره شد و سر و وضعم را دید فهمید ایرانی هستم. از چشمان و حالت صورتش به قیافه نوجوان و جثه‌ی لاغرم، حدس زدم من را راحت الحلقومی لذيذ تصور کرده است که درسته فقرتم می‌دهد. جوری گام برداشت که انگار می‌خواست خوابم کند و بعد توی اولین فرصت، خلع سلاح. لبخنـد مصنوعی زد و نزدیک‌تر آمد. تند اسلحه کلاش را طرفش گرفتم و گلن گدن را کشیدم. - « بی‌حرکت. » نشست و آفتابه از دستش افتاد و دستش را بالا آورد. و این بار معنی کلمات عربی را که مثل مسلسل بیرون می‌داد، فهمیدم. ـ « دخیل... خمینی... الموت لصدام... يا على... » دلم نیامد ماشـه کلاش را فشار دهـم و از طرفی، صدای تیراندازی ممکن بود توجه دشمن را جلب کند. تجربه می‌گفت پایگاه عراقی روی بلندی ارتفاع قرار دارد. زیرچشمی بیشـه سـبز و پردرخت پایین ارتفاع را پاییدم و با اسلحه اشاره کردم به آنجا. - « تعل... برو... برو... پایین... » با چشـم و اشـاره فهماندم که سمت درخت‌ها برود. شک و تردید پیدا کرد که می‌خواهم از پشت او را با تیر بزنم. ـ « الله...دخيل...الله... » گفتم: « لا... لا... » دوباره با لوله اسلحه اشاره کردم به پایین ارتفاع. « پایین...برو... » هول و دستپاچه، کج کج شروع کرد به پایین رفتن. یک قدم برمی‌داشت و نگاهی به من می‌انداخت. هیکل چاق، ترس و سنگ‌ریزه‌های زیر پایش نمی‌گذاشت راحت قدم بردارد. مثل بچه‌هایی که پنج کیلو لاستیکی و کهنه به آنها وصل باشـد، گشادگشاد پایین رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣8⃣1⃣ بالأخره سنگ‌های زیر پایش در رفتند و تعادلش به هم خورد. لوله شـد و قل خورد پایین. صدای فحش و ناسزایش را شنیدم. از فرصت استفاده کردم و با پاهای زخمی شروع کردم به دویدن به سمت قمطره. توی مسیر، تا تصویر عراقی هیکلی و غلتیدنش می‌آمد پیش چشمم، بی‌اختیار می‌خندیدم. ساعت یک بعد از ظهر، پای ارتفاع قمطره رسیدم. نشستم و جلو چشم چند بسیجی جوان صفر کیلومتر که تازه وارد منطقه شده بودند، کوه را بوسیدم. نگاه‌شان پر از تعجب بود. برگشتم و گفتم: « جای من بودین، کوه رو می‌خوردین. » انگار که حرکاتم آن چند بسیجی تازه نفس را به یقین رسانده که راست راستی موج خمپاره خورده.ام. پشت لبی برگرداندند و راه‌شان را گرفتند و رفتند. به اولین کسی که برخوردم، صالح اسدی برادر جعفر اسدی، فرمانده تیپ المهدی بود. ۔ « حاجی کجاست؟ » صالح بِرّ و بِرّ به قد و بالای ژولیده و شـرنده و پرنده من نگاه انداخت. چشمش را مالید و مبهوت گفت: « ابراهیم!؟ تو کجا؟ اینجا کجا؟ » - « پس می خواستی کی باشم!» - « مگه با مرتضی نبودی؟ » - « از پیش اونا اومدم. مگه نمی‌بینی؟ حاج اسدی کجاست؟ » بعد انگار که دوزاری او افتاده باشد، از خوشحالی چهره‌اش باز شد و خندان گفت: « یعنی از محاصره در رفتی؟! » - « گفتمت که ها. » بعد انگار که کشف عجیبی کرده باشد، مچ دستم را سفت چسبید. - « مگه دزد گرفتی صالح؟ » - « نه! طلا گرفتم... بیا. » دستم را گرفت و کشید. درد پا و خستگی، ناله‌ام را هوا برد. صالح وقتی متوجه شد، کولم کرد و گفت: « اسماعیل حق داره بهت میگه ابراهیم کوچولو. » دستم را گرفت، جوری که می‌ترسید غیب شوم و یا آب بشوم، بروم توی زمین. یک نفس تا بالای ارتفاع قمطره من را با خودش کشید. جلو سنگر فرماندهی قرارگاه مالک اشتر، ردیف زیاد پوتین‌های نو و واکس زده را دیدم. قلبم تاپ‌تاپ شروع کرد به زدن. « چرا وایسادی ابراهیم کوچولو؟ » - « می‌ترسم. » - « نترس، نمی‌خورنت، بریم ، هوات رو دارم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء بیست و ششم 🌕 پاداش راه یافتگان به ساحت حضرت مهدی ارواحنا فداه