🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣2⃣5⃣
از قضا موقع آب برداشتن هواپیماها ساحل را گلوله باران کرده بودند. آنها هم دیگ ها را رها کرده و پا به فرار گذاشته بودند. توی این فاصله آب دیگ ها را برده بود. قیافۀ مردهای بیچاره، که دست خالی برگشته بودند، خیلی تماشایی بود. خجالت زده و شرمنده عذرخواهی می کردند. خانم ها هم صدایشان درآمد که: «آب که نیاوردید هیچ، دیگا رو هم به آب دادید؟!»
یکی ـ دو بار که آب نبود، من و یکی از خانم ها دیگها را توی فرغون گذاشتیم و لب شط رفتیم. بار اول، با دیدن شط یک حالی شدم. چقدر منظره لب شط تغییر کرده بود. هواپیماهای دشمن دوبّه ها و نفتکش ها را زده بودند. دکلهای کشتی های غرق شده از آب بیرون مانده بود. یاد گذشته ها افتادم. همه چیز خوب و دقیق توی ذهنم حک شده بود. ساحل در دو طرفِ شط منظره خیلی قشنگی داشت. توی پیاده روی ساحلی دو ردیف درختکاری شده بود. درخت ها خیلی سرسبز و پُرحجم شده بودند. وقتی از میانشان می گذشتیم، انگار از بین تونلی گذر میکردیم که با پوشش گیاهی درست شده بود. صدای بوق کشتی هایی که رد می شدند، یادآوری می کردند که اینجا شهری بندری است. روزهایی که آب بالا می آمد و گِل آلود می شد، مرغهای دریایی هم زیاد می شدند. آنها به ماهی های سطح آب حمله میبردند و شکارشان میکردند. من بیشتر از همه چیز سنجاقک های سبزرنگی را دوست داشتم که بین نی های کنارِ شط وِزوِز می کردند و نگاهشان می کردم.
به خاطر هوای گرم، اکثر غروبها، کاسبها توی پیاده روی ساحل میز و صندلی میچیدند و سمبوسه، فلافل، دل و جگر و سیراب شیردان می فروختند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣2⃣5⃣
دست فروش ها بساط لوازم لوکس خارجی، لباس، اسباب بازی و... را پهن می کردند و مردمی که برای قدم زدن در هوای خنک و مطبوع لب شط آنجا می آمدند، خرید می کردند. عده ای سوار قایق ها می شدند. بعضی از جوان ها قلاب می انداختند. کمی دورتر، ماهی گیرها توی شط تور پهن میکردند و در قایق هایشان به انتظار می نشستند. در محدودۀ بندر، کشتیهای خارجی، که برای تخلیۀ بار کنار اسکله پهلو میگرفتند، خصوصاً توی تاریکی شب، ابهت دیگری داشتند. نور چراغ هایی که در سطح آب منعکس می شد، قشنگی بیشتری به شط می داد. آدم دلش میخواست ساعت ها گوشۀ دنجِ ساحل بنشیند و به همۀ این زیبایی ها نگاه کند.
از پله های کنار ساحل پایین رفتم. این قسمت نی و درختچه نداشت و راحتتر می توانستم آب بردارم. به خاطر انفجارهای توی آب، کلی جسد ماهی و کوسه های پرچربی بین نیزارِ کنارِ شط جمع شده بود و آب بوی تعفن میداد. پسرها می گفتند در آن قسمت ها جنازه عراقی هم دیده اند. سطح آبْ آن روز پایین بود و آب تمیزتر و زلالتر به نظر میرسید. با این حال، باز طعم خوبی نداشت. غیر از بوی زُهم ماهی، انگار توی آب خاک ریخته و کمی هم نفت اضافه کرده بودند. آت و آشغال هم تویش زیاد بود. روزهای قبل، که آب بالا آمده و گِل آلود شده بود، طعم نفت و گازوئیل و روغن سیاه را به خوبی از آن حس میکردیم. روی همین حساب برای خوردن و غذا پختن قابل استفاده نبود. به همین خاطر، دیگها را کنار می گذاشتند تا گِل هایش ته نشین شود. بعد برگ ها و شاخه های شکستۀ درختانِ کنار شط را از رویش می گرفتند تا برای شست و شو از این آب استفاده کنند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣2⃣5⃣
همان طور که در خیالاتِ گذشته و وضعیت فعلی مان غرق بودم، هواپیماها آمدند و حاشیۀ شط را گلوله باران کردند. چند تا بمب هم توی شط افتاد و آب را متلاطم کرد. امواج مرا به قسمت عمیق شط می کشاند. مجبور شدم توی حاشیۀ کثیف شط شیرجه بروم. هواپیماها که رفتند به زحمت خودم را از گل و لای و روغن های سیاه بیرون کشیدم. سر تا پایم کثیف و روغنی شده بود.
💫 فصل هجدهم
به خاطر ندارم چه روزی بود. طرف های ظهر، حدود ساعت یازده، با جاروهای دسته بلندی که تازه آورده بودند، مشغول نظافت بودیم. دائم می گفتند مسجد خانه خداست و کثیف شدنش باعث بی حرمتی اش می شود. فرش های شبستان را جمع کردیم. جعبه ها را جابه جا کردیم و همه جا را جارو زدیم. ما که به جاروهای عربی و سَعَف های نخل عادت داشتیم، سختمان بود جاروهای مشهدی دست بگیریم. کارمان تمام نشده، آقای مصباح گفت: «خواهر حسینی بیایْد توی حیاط.»
جارو را زمین گذاشتم و به دنبالش رفتم. آقای مصباح توی حیاط مردی را نشان داد و گفت: «یه تعداد از خواهرا رو جمع کنید و با این برادر برید. توی کوت شیخ کاری هست که باید برید انجام بدید.»
پرسیدم: «از نظر شما اون کار ضرورت داره؟»
گفت: «بله.»
از آنجایی که به آقای مصباح اطمینان کامل پیدا کرده بودم، سراغ بچه ها رفتم و گفتم: «بیایْد بریم دنبال یه کار.»
گفتند: «کجا؟»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣3⃣5⃣
خندیدم و گفتم: «مأموریت.»
سریع فرش ها را پهن کردیم و از مسجد بیرون آمدیم. مریم امجدی، مثل همیشه، کنار در راه پله ایستاده بود و با ما نیامد. من، اشرف و زهره فرهادی، صباح وطنخواه و یک دختر آبادانی سوار وانتی شدیم که جلوی در منتظر بود و راه افتادیم.
از پل گذشتیم. انتهای کوت شیخ، ماشین جلوی کارخانه ای نگه داشت. پیاده شدیم و رفتیم داخل. تازه آنجا متوجه شدیم به کارخانه تولید تخم مرغ آمده ایم. یکی ـ دو تا کارگرِ خانم از بین کارگرهایی که لباس کار تنشان بود جلو آمدند. یکیشان پرسید: «برای کمک اومدید؟»
گفتیم: «درست نمی دونیم. ولی گفتن اینجا کار هست. نمیدونیم چه کاری.»
همان زن گفت: «خیلی از کارگرامون رفتن. توی این چند روزه تخم مرغای زیادی جمع شده. اگه بسته بندی و ارسال نشن، از بین می رن.»
با بچه ها دوری توی کارخانه زدیم. توی یکی از سالن ها، در قفس های طبقه بندی شده، مرغ های سفید کارخانه ای وجود داشتند که جلویشان آب و غذا قرار داشت. توی یک سالن دیگر تخم مرغ های زیادی روی تسمه ها جمع شده بود. ما باید آنها را توی شانه ها می گذاشتیم، بعد شانه ها را توی جعبه می چیدیم، درش را با چسب می چسباندیم و کنار می گذاشتیم. به خاطر نبود نیرو، تخم مرغ هایی که برای جوجه کشی تولید شده بود با سایر تخم مرغ های خوراکی قاطی شده بودند.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣3⃣5⃣
ما باید تخم مرغ ها را برمی داشتیم، بالا می گرفتیم و توی نور به آن ها نگاه میکردیم. اگر داخلش جنین نمی دیدیم و پوست تخم مرغ زِبر و نازک نشده بود، توی شانه ها می چیدیم. حین کار از اینکه وقتمان را برای این کار گذاشته و اینجا آمده بودیم، پشیمان شدم. انگار بچه ها هم حس مرا داشتند. نمیدانم کدامشان از یکی از کارگرها پرسید: «توی این وضعیت شما چرا به این کار ادامه می دید؟»
گفتند: «میخوایم این تخم مرغا رو برای خوراک کسایی که توی شهر هستن یا اونایی که همین اطراف پناه گرفتن، بفرستیم.»
حدود ساعت سه بعد از ظهر همۀ کارگرها دست از کار کشیدند. به ما هم گفتند دستتان را بشویید و برای ناهار بیایید. کف سالن موکت انداخته بودند و کیسه نانی پهن کردند. ناهار تخم مرغ آب پز بود. من که با دیدن جنین های داخل تخم مرغ ها یاد جنین های سقط شده توی غسالخانه افتاده بودم و حال بدی داشتم، از فکر خوردن تخم مرغ حالم بدتر شد. سر سفره ننشستم و کناری ایستادم. بچه ها با ولع تخم مرغ ها را پوست می گرفتند و می خوردند. به من هم اصرار می کردند بنشینم و چیزی بخورم. می گفتم: «من نمی خوام.»
باز برایم لقمه گرفتند. نمی خواستم دلیل نخوردنم را بگویم. فقط گفتم: «نمیتونم بخورم.»
خندیدند و گفتند: «توی این دو ـ سه روزه همه ش نون و پنیر خوردیم. حالا که تخم مرغه، بیا بخور جون بگیری.»
گفتم: «نه.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣3⃣5⃣
از سالن بیرون زدم. توی باغچۀ حیاط کلی گل و گیاه کاشته بودند. درختچه های شاه پسند را که دیدم یاد دا افتادم. بابا همیشه اسفندماه توی باغچۀ خانه چند جور گل، خصوصاً شاه پسند، می کاشت. عید که می شد بوته ها به گل می نشستند و حیاط از عطر گل های نسترن، شببو و میمون پُر میشد. آخرهای فروردین، که هوا رو به گرمی می گذاشت، بابا همۀ بوته ها را از ریشه درمی آورد و فقط بوته های گلهای رنگارنگ شاه پسند را باقی می گذاشت. من که عاشق گل ها بودم، اشکم درمی آمد و می گفتم: «بابا چرا اینا رو می کَنی؟» می گفت: «میخوام گوجه، بامیه و باقالا بکارم.» میگفتم: «پس چرا بوته های شاه پسند رو نمی کَنی؟ چون اسم دا شاه پسنده؟» می خندید و میگفت: «شاه پسندا کم کم درختچه می شن، ولی بقیۀ گلا یکی ـ دو روز دیگه زیر آفتاب داغ خرمشهر می سوزن و از بین میرن.»
کمی تو حیاط قدم زدم و به آرامش ِ این دستِ آب فکر کردم. خوشبختانه آتش توپخانه عراقیها هنوز به اینجا نرسیده بود، ولی آثار بمباران و تخریب خانه ها میگفت که این ها هم از اصابت توپ و راکت بی نصیب نمانده اند.
بچه ها که صدایم کردند، از آن حال و هوا بیرون آمدم و برگشتم سرِ کار. ساعت پنج کارخانه تعطیل شد. راننده ای که ما را آورده بود، به مسجد برگرداندمان. گفت فردا هم می آید دنبالمان و ساعتی را با دخترها هماهنگ کرد.
من تصمیم نداشتم فردا به آنجا بروم، ولی حرفی نزدم. پیش خودم گفتم: «این همه کار اینجا ریخته، چه ضرورتی به تخم مرغ جمع کردن هست؟!»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣3⃣5⃣
از ماشین که پیاده شدم، رفتم از تلفن ابراهیمی به جنت آباد زنگ زدم و پرسیدم کسی شام آن طرف برده یا نه؟ گفتند نه. چند تا کنسرو و نان برداشتم و راه افتادم. چون دلم نمی خواست لیلا برای گرفتن غذا از جنت آباد خارج شود، اغلب اوقات خودم غذایشان را می بردم. البته، در این بین، گاهی خانم ها فراموش می کردند برای جنت آباد غذا بکشند و کنار بگذارند. یا غذا کم می آمد و من چیز دیگری می بردم. روزهایی که چیزی جز نان و پنیر برای خوردن پیدا نمی شد، به لیلا خیلی فشار می آمد. گاهی ناراحتی اش را به زبان می آورد و به من میگفت: «چیز دیگه ای دستت نمی رسه بیاری. خنگ شدم از بس نون و پنیر خوردم. این هندونه ها هم که انگار سر راهت جالیزه، می چینی می آری.» وقتی میدید کنسرو آورده ام، می گفت: «چه عجب!»
بهش حق می دادم. لیلا تا قبل از اینکه به جنت آباد بیاید، دختر توپُر و تقریباً چاقی بود. توی خانه خیلی وقت ها منتظر آماده شدن غذا نمی ماند. تا گرسنه می شد، چیزی سرهم میکرد و میخورد. الان با این همه کار و غذای کم، گوشت تنش ریخته بود. خصوصاً صورتش خیلی لاغر شده بود. دور چشم هایش هالۀ سیاهی افتاده بود. خیلی وقت ها مشغول کار که بودم به لیلا فکر میکردم. نگران روحیه اش بودم. پیش خودم تصور میکردم الان با چه صحنه ای در جنت آباد روبه رو شده، عکس العملش چیست؟ بعد از شهادت بابا و علی احساسم به لیلا طور دیگری شده بود. دیگر احساسم خواهرانه نبود، فکر می کردم مادرش هستم.
لیلا از جنگ و گریز درونش و از فشار کار و اینکه در جنت آباد اذیت می شود، چیزی نمی گفت.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣3⃣5⃣
یکی ـ دو بار، سر مزار بابا که بودیم، نمی دانم چه دیده بود که خیلی کوتاه گفت: «زهرا قیافۀ بعضی از جنازه ها خیلی وحشتناکه. بدجوری متلاشی شده اند. من از دیدنشون وحشت می کنم.» نمی دانستم به لیلا چه بگویم. فقط ازش خواستم با من به مطب بیاید و دیگر اینجا نماند. قبول نکرد. گفتم: «حداقل شبا می آم دنبالت، بریم مطب. برای خواب پیش هم باشیم.» گفت: «نه. من با دخترای مطب اونقدر دوست نیستم. با زینب خانوم راحتترم.»
او این فشارهای روحی را تحمل می کرد. بعضی وقت ها هم دیگر کم می آورد و عصبی می شد. یک بار وقتی گفتم: «بیا سر این جنازه رو بگیر، برای دفن ببریم.» گفت: «نمی آم. دیگه خسته شدم. از صبح تا حالا همه ش جنازه شستم و کفن کردم. یا بردم دفن کردم.» گفتم: «مگه از اول قرار نبود می آی جنت آباد کار کنی؟ کسی مجبورت که نکرد بیای، خودت اومدی! حالا هم مگه برای من کار می کنی؟! اصلاً دست به هیچ کاری نزن. بذار برو.» گفت: «درسته خودم اومدم، خودم خواستم، ولی منم آدمم، خسته می شم.»
به او حق می دادم. ولی چاره ای نبود. کلی کار سرمان ریخته بود. اگر قرار بود جا بزنیم، تکلیف جنازه ها چه می شد. من که از او قلمی تر بودم و تر و فرز این طرف و آن طرف می دویدم، دیرتر خسته می شدم. با این حال، دیگر بریده بودم. چه برسد به لیلا که موقع برداشتن تابوتِ سنگین به هِن و هِن می افتاد، عرق میکرد و همه اش به من، که تند راه می رفتم، میگفت: «یواش تر، چه خبرته؟ چرا اینقدر تند می ری؟!» می گفتم: «بدو، کار داریم.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣3⃣5⃣
گاهی اوقات هم برای شوخی می گفتم: «لیلا من تند نمی رم. خود این شهید من رو می بره. برای رفتن به بهشت عجله داره.»
💫 فصل نوزدهم
تقریباً روزهای چهاردهم ـ پانزدهم به بعد، ظهر هر کجا بودم خودم را به محل توزیع غذا می رساندم. این بهترین راه برای رفتن به خط بود. چند بار که از آقای نجّار دارو و وسایل خواسته بودم، با خنده بهم گفته بود: «امر بهت مشتَبه شده دکتری؟»
من هم می خندیدم و می گفتم: «من هیچ ادعایی ندارم.»
او هم خودش وسایل کنار می گذاشت و می گفت: «هر کی می خواد بره خط، اینا رو ببره.»
هر چه می گذشت، ضرورت حضور نیروهای امدادگر را در خطوط بیشتر احساس میکردم. قبلاً شنیده بودم خیلی از بچه ها به خاطر جراحت های کوچک از دست می روند. ولی وقتی یکی از نیروهای خط جریانی را برایمان تعریف کرد، دیگر نمی توانستم آرام و قرار بگیرم. او می گفت یکی از بچه های مدافع شهر ترکش به شکمش می خورد و روده هایشان بیرون می ریزد. او روده هایش را با دست جمع می کند و توی حفره شکمش می گذارد و به طرف عقب راه می افتد. توی مسیر چند بار از حال می رود و چند ساعت بعد به شهادت می رسد.
یک روز کیسه کمک های اولیه را برداشتم و از مطب بیرون آمدم. سر کوچه ای که غذا را در آنجا می پختند، وانت ها آماده بودند. غذاها را با دیگ توی وانت گذاشته بودند. خواستم سوار شوم، گفتند: «کجا؟»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣3⃣5⃣
گفتم: «می خوام بیام غذا توزیع کنم.»
گفتند: «پس ما چه کاره ایم؟ تو زنی. نمی خواد بیای.»
هر بار که نیروها جدید می شدند، باید کلی با آنها کل کل می کردم تا بالاخره راضی بشوند من همراهشان بروم. گفتم: «شما چی کار دارید؟ من امداد گرم. می خوام به مجروحا رسیدگی کنم.»
کیسه ی نایلونی که وسایل امداد را در آن ریخته بودم، بالا گرفتم، نشانشان دادم و بعد پریدم بالا. ماشین حرکت کرد. کنار دیگ ها نشستم. باد که سینی درِ دیگ را انداخت، دیدم خورشت فاسولیه پخته اند. سینی را روی دیگ گذاشتم و با دست آن را نگه داشتم. راننده از چهل متری به سمت کشتارگاه پیش می رفت. از سرِ بازار روز چاسبی که عبور می کردم، بلند شدم و ایستادم. چشمم به خانه ای که دایی نادعلی دو ـ سه ماه پیش اجاره کرده بود افتاد. خانۀ قشنگی بود. خیلی برای نظافتش زحمت کشیدیم. دلم میخواست الان دایی جلوی در خانه ایستاده بود و من می دیدمش. دو هفته بیشتر بود از آن ها بیخبر بودم. سر جایم نشستم. حوالی کشتارگاه، در حاشیه خیابان، مرد جوانی را دیدیم که لنگان لنگان راه می رفت. پسرها به سقف کوبیدند. راننده نگه داشت. می خواستند به او غذا بدهند. من که دیدم پایش زخمی است، گفتم: «با ما بیا. بعد از اینکه غذاها رو پخش کردیم، برمی گردیم مسجد پات رو می بندیم.»
قبول کرد و ماشین دوباره راه افتاد.
هر چه جلوتر می رفتیم، خیابان ها خلوت تر و انفجارها بیشتر میشد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم