صبــح
یعنی
لبخند بزنی در شعرهایم ،
و من
آغاز کنم
دوباره دوست داشتنت را ...
شهید رضا رحیمی🌷
حادثه تروریستی زاهدان
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ وصیت تکاندهنده شهید محمد فتحعلیزاده
📎 مزار شهدای شهرستان خوی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۸۶ تا ۲۹۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣9⃣2⃣
ناامید تلفن را که قطع کردم. به ذهنم رسید بروم سپاه فسا و از آنها کمک بگیرم. نزدیک ظهر خودم را به ساختمان سپاه رساندم و جریان جعفر را با فرمانده سپاه فسا در میان گذاشتم.
- « مادرش زیاد نگرونه، میگه لااقل یکی برگرده، این بره. »
- « ناراحت نباش حاجی، زنگ میزنم شیراز و جریان رو میگم، یه راهی پیدا میکنیم. »
تلفن زد به شیراز و بعد از هماهنگی گفت:
« میری شیراز پیش برادر "کدیور"، مشکل رو حل میکنه. ماشین سپاه شما رو میبره و برمی گردونه. »
عصر با ماشین پیکان سپاه و راننده به پادگان عبدالله مسگر شیراز رسیدم. از دژبانی پادگان زنگ زدم و با برادر پاسدار کدیور هماهنگ کردم و با ماشین داخل پادگان رفتیم. میدان صبحگاهی پر از نیروی بسیجی داوطلبی بود که میخواستند سوار اتوبوس شوند و عازم جبهه جنگ شوند. کدیور من را برد کنار جایگاه صبحگاه و جعفر را با بلندگو صدا زد:
« جعفر جاویدی جلو جایگاه. »
کدیور که لباس سبز سپاه تنش بود، گفت:
« شـما برو تو ماشین بشین، من اونو تحویل میدم تا ببریش. »
گفتم:
« برادر کدیور اگه فرار کنه، زورم بهش نمیرسه. »
لبخندی زد و گفت:
« اونو هم حل میکنم، شما برو تو ماشین. »
توی ماشین نشسته بودم که جعفر و کدیـور آمدند کنار ماشین. هر چه با او صحبت میکرد، قبول نمیکرد تا برگردد. مضطرب و با التماس مداوم اشاره میکرد به جمعیت بسیجی که آماده سوار شدن به اتوبوسها بودند. دلم برایش سوخت. وقتی کدیور نتوانست با حرف او را قانع کند، سرباز دژبانی را صدا زد و دستبندی به دست جعفر زد و داخل ماشین کرد. کدیور گفت:
« حاجی، ایشون تحویل شما. برای این که خیالتون راحت باشه، دستش رو هم قفل می کنم به صندلی عقب. »
اشک توی چشمهای جعفر جمع شده بود. دستش را به میلهی عقب ماشین که قفل کرد، کلید آن را به من داد:
« دست بند رو بده تحویل سپاه فسا. »
ماشین که حرکت کرد، جعفر حرف نمی زد و تیرش می زدیم، خونش در نمی آمد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣9⃣2⃣
🌷 بوسه ی هفتگی
۱۷ اسفند ۱۳۶۴
غروب، زینب یک ساله داشت همه چیز خانه را به هم می ریخت و من با فرشته' زن آقای بنی اسد سرگرم گپ زدن بودم که صدای یا الله مرتضی آمد. فرشته که خداحافظی کرد و رفت، مرتضی رفت و زینب را بغل زد و غرق در بوسه کرد. انگار طلب های بوسه هفتگی را از صورت زینب می چید. دخترم را زمین گذاشت و به صورت من خیره شد و گفت:
« میخوای یه سری برو فسا و دوباره برگردی؟ »
وحشت مبهمی دلم را گرفت. به سرعت دست و پایم سرد شد. مات و مبهوت به چشم هایش که از مستی خواب دو دو میزد، نگاه انداختم. شاخک حسی و تجربه یکی، دو سال حضور در نزدیکی جبهه به من خبر می داد که آتش جنگ دوباره دارد تیز می شود و حمله در پیش است. چشمم را گشاد کردم و گفتم:
« پسرخاله، م یدونم خبریه! نگران من نباش. »
چشمگی زد و گفت:
« دخترخاله، این جوری من راحت ترم. بقي ی زنا هم میرن. برادرم قدمعلی شما رو می بره فسا. »
لحن کلامش التماس بود. نتوانستم مخالفت کنم.
- « اگه اجازه بدی، وسایل خونه رو بردارم و برگردم فسا؟ »
مرتضی تعمقی کرد.
+ « دیگه نمیای اهواز؟ »
- « اگه اجازه بدی. »
+ « حرفی نیس دختر خاله، اگه از این زندگی خسته شدی، باشه. »
زدم زیر گریه و گفتم:
« منظورم این نبود پسرخاله. وقتی اینجا هسم، شبا کارت رو رها می کنی به ما سر بزنی. خدا منو بکشه اگه از زندگی با تو خسته بشم. »
+ « ولی من از این که سر می زنم و شما رو می بینم، لذت می برم. »
گفتم:
« گله ای ندارم از این وضعیت، اما راستش اینم رنجم میده که مدتی می گذره و با عده ای از دوستای تو آشنا می شم و با زن و بچه اونا انس می گیرم و بعد یه دفعه شهید میشن. به من فشار روحی میاد. »
مرتضی دیگر حرفی نزد و فردا صبح با خانواده بنی اسد، حسین اسلامی، محمدرضا بدیهی و قدمعلی راهی فسا شدیم. به روستای جلیان که رسیدم، مردم وقتی مرتضی را با من ندیدند، فکر کردند اتفاقی افتاده. اما با دیدن قدمعلی و روحیه من دانستند که خبری نیست.
صبح دو روز بعد، تو حیاط درندشت زیر آفتاب کم رمق زمستان، موی سر زینب را شانه می کردم که بلندگوی مسجد مارش حمله زد.
- « شنوندگان عزیز توجه فرمایید. به خبری که هم اکنون به دست ما رسید.... »
ضربان قلبم تند شد و دستم لرزش پیدا کرد. دهانم خشک شد. دوباره آن معمای چهار گزینه هراس انگیز:
" خدایا مرتضی... بقیه... خدا کنه همه سالم باشن. "
بی اختیار صورت خانم بذر افکن، الوانی، ستوده و هر کس که شوهرش به شهادت رسیده بود' یکی یکی جلو چشمم مجسم شد و بعد زن هایی که تازه با هم اخوت خواهری بسته بودیم.
شانه را از بین موهای خرمایی زینب که توی آفتاب برق می زد بیرون آوردم و دست هایم را به طرف آسمان گرفتم:
" خدایا، رضای ام به رضای تو "
بلندگوی مسجد اطلاعیه خواند:
« شب گذشته رزمندگان اسلام طی عملیات والفجر ۸ با رمز یا زهرا (س) از اروند گذشتند و به خطوط کافران بعثی هجوم بردند. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣9⃣2⃣
🌷 نهر بهشت
۲۰ اسفند ۱۳۶۴
شب با غواص های خط شکن، داخل آب سرد اروند که شدم، متعجب سر را نزدیک گوش عزیز بابایی بردم.
- « عزیز بابایی، مگه مد بزرگ اروند، قبلا اتفاق نیفتاده؟ »
- « چرا حسن اشراقی. مگه یادت رفته یه ماه قبل چقدر آب بالا اومد و داخل سنگرا شد. »
- « اما امشب هم مد بزرگه. تکلیف چیه؟ »
- « حسن، رمز حمله رو گفتن، چاره ای نیس، باید حمله کنیم. »
درست ساعت ده شب, رمز عملیات والفجر ۸ ابلاغ شد:
« یا زهرا... یازهرا... »
داخل تاریکی با لباس غواصی سیاه و لیز، فین زدم و شنا کردم به سمت ساحل دشمن. با وجودی که هر چند نفر با طناب به هم متصل بودیم اما به دلیل مد بزرگ و جریان شدید آب که جاهایی از عرض اروند سرعتش به پنجاه تا هفتاد کیلومتر در ساعت می رسید، حرکت سخت و غیر ممکن بود. در همان دقایق ابتدایی بیشتر غواص ها با موج آب, پراکنده شدند و هر کس به مقصد نامعلومی رفت. اما دسته ی ما که طی دو ماه، مسیر هشتصد متری را صد بار رفته و آمده بود، توانستیم تا کشتی به گِل نشسته ی نزدیک ساحل عراق برویم. نگاهم به اتاقک جرثقیل کشتی افتاد که چند روز قبل با عزیز بنایی داخل آن شده بودم. خاطره ی آن روز مثل فیلم سینمایی جلو چشمم رژه رفت...
" شب خودم را از آب اروند کشیدم داخل کشتی به گِل نشسته. عزیز بابایی بعد از من بالا آمد و فین های غواصی را از پا بیرون آورد. نگاهی به برجک جرثقیل گشتی دانست و گفت: « حسن اشراقی، می تونی از اون بالا بری؟ »
- « خیلی خطریه، ولی میرم. »
بوی سبزی تازه زد زیر دماغم. دست زدم به علف های بلندی که توی شیب کشتی سبز شده بود و شبیه خوشه های گندم بود.
- « اینا چیه، عزیز؟ »
۔ « جو. »
- « جو، اونم این جا؟ »
وقتی کشتی غرق شده، بارش جو بوده، بایدم این جا تبدیل بشه به مزرعه جو. بوی آهن پوسیده و زنگ زده پیچید توی دماغم، عزیز گفت:
« حسن، باید بری بالای برجک جرثقیل و هوا که روشن شد، شروع کنی عکس گرفتن از خط دفاعی عراقیا، تا شب بمون و بعد برگرد پایین، مشکلی نداری؟ »
- « نه. »
یک روز تمام بالای دکل از مواضع و تجهیزات دشمن عکس گرفتم و شب دوباره برگشتم پایین. دشمن هوشیار بود و با تیرهای رسام رنگی سطح آب اروند را تیر تراش می زد."
از کشتی جو جدا شدم و شنا کردیم به سمت خط دفاعی عراق. آب به دلیل مدِ بزرگ, همه ی موانع خورشیدی، حلقه های سیم های خاردار، تیر آهن های ضد هاور کرافت را پوشانده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣9⃣2⃣
آب, دیواره ی نخل هایی که عراق افقی مثل آجر روی هم چیده بود را گرفته و تا لب خاکریز و سنگرهای آنها پیش رفته بود. صحنه ی خط دفاعی ساحل به کلی عوض شده و راه بسته بود. به ناچار برگشتیم تا برای رسیدن به خط دفاعی دشمن فکر دیگری شود. بعد از بی سیم زدن و تعیین تکلیف، نقشه جدید شکستن خط ساحلی دشمن اعلان شد:
« فرصت برای باز کردن محورها نیس... نقشه عوض شد...همه باید با قایق بزنن به خط ساحل مستحکم دشمن. شما هم برگردین ساحل خودی. »
ساعتی بعد زیر نخل های سوخته ی ساحل خودی، داخل هر قایق موتوری دوازده تا پانزده نفر مستقر بودند. ساعت مچی شب نما را نگاه کردم.
- " یک و نیم. "
بیسیم چی دسته، گوشی را آماده کنار گوشم گرفته بود و منتظر رسیدن دستور حرکت بودم. چشمم رفت به داخل قایق ها و بچه هایی که زیر لب دعا می خواندند. نرمی و صفای شب عملیات را توی تک تک بچه ها می دیدم. آرام اشک می ریختند و از هم قول می گرفتند که اگر شهید شدند دیگری را شفاعت کنند. چند نفری توی دفترچه خاطرات از بقیه دست نوشته شفاعت در روز قیامت می گرفتند. غواصی برای دوستانش که ساعتی پیش آب تند اروند آنها را به خلیج فارس برده بود، زجه و زاری
می کرد و باقی مانده غواص های دیگر هم که مثل ما ساعتی پیش به عنوان موج اول حمله وارد اروند شده بودند و خود را به موانع مستحکم عراقی رسانده بودند تا سیم خاردارها، نبشی ها، هشت پری ها و مین ها را از کار بیندازند و معبر را برای عبور گردان های قایق سوار باز کنند؛ اما موفق نشده بودند، حالا ملحق شده بودند به گردان خط شکن فجر به فرماندهی مرتضی جاویدی.
بچه ها تا جایی که می توانستند همدیگر را به آغوش کشیدند و برای پنهان ماندن از دید دشمن و موفقیت حمله دعای امن یجیب... خواندند.
بیسیم چی صدا زد:
«برادر حسن، عمو مرتضی »
گوشی بیسیم پی آر سی را گرفتم.
- « مرتضی به گوشم. »
- « اشراقی، قایق ها روشن، حرکت می کنیم.... آماده... اول قایق های گروهان مسلم حرکت می کنه. »
فرمان که دادم، هر پنج سکاندار، تسمه موتور قایق خود را که روی آن پتو پیچیده بودند، روشن کردند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣9⃣2⃣
اروندرود متلاطم بود و منور جدیدی روی اروند جرقه زد و روشن شد. حرکت پُرخروش آب در دل شب, وحشت آفرین بود. آماده ی حرکت دستی روی شانه ام نشست.
- « سلام حسن آقا! چه خبر؟ »
برگشتم. در کمال تعجب, مرتضی و جعفراسدی, فرمانده ی تیپ بودند. روحيه ی بچه ها دو چندان شد. شور و شوق عجیبی بین بچه ها افتاده و همه لحظه شماری می کردند برای حمله به خطوط دفاعی فاو.
مرتضی و عزیز بابایی هم سوار قایق ما شدند. عزیز گفت:
« حالا که آب تا سنگر عراقیا پیشروی داشته، بهتره از راه نهر بهشت بریم، اگه خدا بخواد، با قایق می ریم رو سرشون. »
سوار بر قایق تاختیم به سمت ساحل فاو. کم کم نشانه هایی از درگیری از رو به رو دیده شد. قایق ها به سرعت, آب اروند را شکافتند و پیش رفتند. آنی توجه ام به نور چراغ قوه معدود غواصانی رفت که توانسته بودند توی ساحل دشمن بمانند. میانه ی اروند، مرتضی با انگشت, آتش تیربار مقابل را نشان داد.
+ « تیربار رو چکار کنیم؟ »
عزیز گفت:
« باید خودمون کارش رو بسازیم. »
قایق که موتورش با پتوی سربازی پوشیده بود، می خورد به امواج و پیش می رفت سمت نهر بهشت. طرف چپ, تیرباری بی وقفه سمت محورهای دیگر آتش می کرد. دهانه اش توی تاریکی انگارِ سرخی زغال، گُل انداخته بود. عراقی ها در محورهای دیگر, زمین و زمان را به گلوله های رسام و منور بسته بودند. روی سر اروند آتش بازی بود و کم کم بخار آب و دود روی رودخانه ی عظیم بسته شد. هر چند مَدّ بزرگ، نقشه ی اول ما را به هم زده بود، اما همین بالا آمدن آب و پوشیده شدن سیم های خاردار و موانع باعث شد تا با قایق ها بزنیم به سیم های خاردار و نبشی هایی که سر تا سر ساحل بودند. وقتی قایق را روی دیواره نخل دیدم، فریاد زدم:
« الله اكبر.. برزید تو آب. »
دشمن جوری غافلگیر شد که تنها تیربار محور ما توانست سه تیر شلیک کند و بعد خوراک موشک آرپی جی مرتضی شد. به راحتی از نهر پر آب بهشت عبور کردیم و تا لب سنگر و خاکریز دشمن پیش رفتیم و پاسدار و بسیجی از قایق ها پیاده شدند و انگارِ صاعقه به عراقی ها زدند. با تکبیر از قایق پریدم بیرون و زدم به آب. چند بار زیر آب رفتم و بیرون آمدم تا پایم روی زمین سفت شد. توی ساحلِ تصرف شده, جنگی تمام عیار اغاز شد.
عراقی ها وحشت زده به همه جا آتش می کردند. بی سیمچی را رها کردم و با کلاش آتش کردم و پیش رفتم و داخل هر سنگر نارنجکی انداختم. قبل از روشنای صبح, خط دفاعی عراقی ها به سرعت تصرف شد و با دو گروهان چپ و راست فجر, دست دادیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم