eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
این جا اگر چه گاه گل به زمستان خسته خار می شود، این جا اگر چه روز گاه چو شب تار می شود، اما... بهار می شود! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
- ؏چقدر ندیدنت برام عذابه💔 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
می‌روی اما همیشه در‌ کنارم مانده‌ای ... وداع یاران لشکر۴۱ ثارالله شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فرازی از وصیتنامه 🌷شهید محسن افتخاری🌷 چشمان هزاران شهید به اعمال شما دوخته شده است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد و سردار در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 6⃣6⃣ تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد، قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند. سیدحسن سینه اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید: « زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟ » تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه می‌کند: « کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده! » و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه ناله ای بزند، مظلومانه جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت. سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد: « حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟ » دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد: « »جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!« » سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد : « این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود! » با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید: « خود کافرشه! » او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد: « این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟ » و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همان طور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد: « ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن! » و به خدا حس کردم اعجازِ کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 7⃣6⃣ ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سید حسن را هم با خود برده اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد. دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله، خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم: « بلند شید، باید بریم! » که قامتی مقابل پایمان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل این که جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش درهم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هر لحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال سوارمان کرد. نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته. جگرم برای این همه تنهایی‌اش آتش گرفت. عقب ماشین، من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست ها نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند. نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق هق گریه بلند شد. شانه هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد: « اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم. » از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد: « شما پیاده شید برید تو صحن، من میام! » می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌اش تحویل دهد که ناله‌ام میان گریه گم شد: « ببخشید منو... » و همین اندازه نفسم یاری کرد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ بمیرم برای اهل بیت امام حسین علیه‌السلام. مدافعان حرم جانشان را فدا کردند که به حرم عمه سادات و ناموس مسلمانان سوری و عراقی بی حرمتی نشود. در کربلا بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام و اصحابش، اون نانجیبا به حریم اهل بیت علیهم السلام بی حرمتی کردند و کسی نبود.... 😭😭 لعنت خدا بر ظالمین ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 8⃣6⃣ خواستم پیاده شوم که دلواپسِ حالم صدا زد: « می‌تونید پیاده شید؟ » صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده. دیگر خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من، تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله‌ی پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید: « مامان جاییت درد می‌کنه؟ » همه دل نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد: « این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره! » چشمانم از شرم این همه محبت بی منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد. دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. بی اراده پیشش درددل کردم: « من باعث شدم... » طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید. دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید: « سیده سکینه شما رو به من برگردوند! » نفهمیدم چه می‌گوید. نیم رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد. رو به من و به هوای حضرت سکینه سلام الله عاشقانه زمزمه کرد: « یک ساله با بچه ها از حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم... » از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد: « وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم: سیده! من این یک‌سال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر! » دیگر نشد ادامه دهد و مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که ناله اش در گلو شکست و اشک چشمانش بارید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 9⃣6⃣ نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه سلام الله علیها بوده است. اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم: « اونا از رو یه عکس منو شناختن! » و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید: « چه عکسی؟ » وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش درآورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون‌دل‌ زخمی‌ام در گوشش نپیچد. او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست تکفیری ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود. مصطفی چند قدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان نگران او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده ولی آنها به خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد: « زینب! تو رو خدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم شش ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا. » و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت، مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می شد صحن این حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشت‌زده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود. نیمه های شب، زمزمه‌ی کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود. تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید تا لحظه ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 قسمت 0⃣7⃣ هنوز می‌ترسیدم، با نگاهم اطراف را گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده، و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند. انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد، نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم، دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم. او بیخبر از بیداری ام نجوا کرد: « هیچ‌وقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم... » پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود. صدایش را بلندتر کرد: « خواهرم! » نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم. گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد: « خواهرم، نمازه! » مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند و از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم. این خلوت حالش را به هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبادا غریبه‌ای تعقیبم کند. تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود، نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد. ابوالفضل دلی برایش نمانده بود و در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم: « زینب جان! نمی‌ترسی که؟ » مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌بُرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم. تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد و دست مدافعان خالی و مراقبت از امانت، جان مصطفی را گرفته بود، خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم. می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم