هر صبح به چشمانت فکر می کنم
که نگاهم می کنند...
بعد،
بغض زندگی را پایین می فرستم
سلام به برق نگاهت
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
.
ای حرمت شرح
پریشانیم...
.
#صـلاللهعلیـكیااباعبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تو صبح عالم افروزی
و من شمع سحرگاهی
گریبان بازکن در صبح
تا من جان بر افشانم
شهید آزاد خشنود🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قسمتی از وصیت نامه شهید حسین معزغلامی:
هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو ولایت فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم آسید علی آقا را تنها نگذارید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #دلتنگنباش! زندگینامه شهید مدافع حرم #روحالله_قربانی به روایت همسر بزرگوار شهید @shahed
قسمتهای ۱۰۱ تا ۱۰۵ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 6⃣0⃣1⃣
فیلم را درآورد و به اتاق رفت. زینب شوکه شده بود. تا به آن روز نمیدانست که روحالله دقیقا چه کاری می کند. فهمیده بود که نوع کارش با پدرش فرق می کند، اما تازه داشت متوجه میشد که چه فرقی میکند. بلند شد و به آشپزخانه رفت. صورتش را شست و به مدام به این فکر میکرد که یکی از شهدا در مراسم عروسیاش شرکت کرده و درست بعد از دو هفته، اعزام شده و حالا بعد از گذشت دوماه از عروسیشان، خبر شهادتش را آورده اند. با خودش می گفت:
" نکند اینا به هم ربط داره؟ "
صدای روح الله را از اتاق شنید:
« پنجشنبه تشییع پیکرشه، میای بریم؟ »
- « آره، حتما میام. »
تا روز تشییع فکر زینب خیلی درگیر بود. دوست داشت هرچه زودتر پنجشنبه بشود و خانواده رسول را ببیند. پنجشنبه سیام آبان، از سر خیابانشان ماشین گرفتند تا شهرک شهید محلاتی. باران نم نم می بارید. وقتی رسیدند، زینب از جمعیت زیادی که آمده بود، حسابی تعجب کرد. روح الله، رضا و بقیه دوستان رسول را پیدا کرد. همدیگر را بغل می کردند و اشک می ریختند. به زینب گفت:
« من با بچه ها می رم کمی کمک کنم. تو برو پیش خانوما باش. »
زینب سرش را تکان داد و رفت. دوست داشت مادر رسول را پیدا کند. می خواست بداند، احوالش چطور است. تا به آن روز، شهادت را اینقدر از نزدیک لمس نکرده بود. رسول را یک بار بیشتر ندیده بود. اما همین که از زبان روح الله شنیده بود میخواهد به جای او برود، ترس به جانش افتاده بود.
پشت سر جمعیت حرکت می کرد و اشک میریخت. تمام مدت به این فکر می کرد که اگر روزی چنین اتفاقی برای روح الله بیفتد، باید چه کار کند. دلش می خواست چندین بار دیگر این نگرانی اش را به او بگوید و بارها بشنود: " نه زینب مطمئن باش من شهید نمیشم. "
چند باری با او تماس گرفت، اما جواب نمیداد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 7⃣0⃣1⃣
رسول را آوردند مقبره شهدای گمنام شهرک و نمازش را خواندند. روح الله زیر تابوت را گرفته بود و گریه می کرد. وقتی تابوت را در آمبولانس گذاشتند، با زینب تماس گرفت و گفت:
« بیا بریم بهشت زهرا، رضا ماشینش جا داره، ما رو هم با خودش میبره. »
سوار ماشین شدند و به سمت بهشت زهرا علیهاالسلام حرکت کردند. در راه مدام ذکر خیر رسـول بـود. هرکس از خاطراتش با او می گفت. همه حرفها دور سر زینب میچرخید. نمی توانست تمرکز کند. حس میکرد خدا مخصوصاً اینها را سر راهش قرار داده. وقتی رسیدند، هنوز رسـول را نیاورده بودند. روح الله دوباره از زینب خواست که برود پیش خانم ها. زینب رفت سر مزاری که قرار بود رسول را آنجا به خاک بسپارند. کلنگ هایی را که به زمین می زدند تا مزار را بکنند، می دید. انگار به قلبش میزدند. صدای گریهها و بوی اسپند وصدای «یا زینب یا زینب» جمعیت دور سرش میچرخید. با خودش گفت:
" من چرا اینجام؟ چرا باید اینا رو ببینم؟ اصلا رسول کیه؟ دو ماه قبل از عروسیم ببینمش، دو ماه بعدش بیاد عروسیم، دو ماه بعدش درست روز بیست و هفتم، دومین ماهگرد عروسی من، شهید بشه. خدایا داره چی میشه؟ چرا روح الله گفت می خوام برم جای رسول؟ "
در این افکار بود که پیکر رسول را آوردند. جمعیت آن قدر زیاد شده بود که زینب را به طرف عقب هل دادند. تابوت رسول را که دید، بغضش شکست. اشکهایش سرازیر شد. زیر لب گفت:
« تو رو خدا حواست به روح الله باشه، میگه میخواد بیاد جای تو. تو زن نداشتی، روحالله زن داره. تو رو خدا یه کاری بکن! »
رسول را مقابل چشمان گریان همه دفن کردند. روضه که خواندند، دوباره جمعیت شروع کرد به گریه کردن. زینب هم گریه میکرد و رسول را قسم میداد تا هوای شوهرش را داشته باشد. مراسم که تمام شد، روح الله با او تماس گرفت. دید او هم مانند خودش، هم خیلی گریه کرده و هم گِلی شده. با مترو برگشتند خانه. از قطار که پیاده شدند، زینب گفت:
« پدر و مادرش چه حالی هستن الان، خوب شد زن نداشت. چقدر سخته، حالم اصلا خوب نیست. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 8⃣0⃣1⃣
روح الله که آرام تر شده بود، گفت:
«مگه چیه؟! شهید شده، مگه بَده بچهی آدم عاقبت به خیر بشه؟ قبول دارم سخته، اما می ارزه. »
زینب تا به آن روز نمیدانست دقیقا چه در سر او میچرخد. شهادت رسول برایش یک تلنگر بود. کارها و حرفهای روح الله را با خود کرد. حالا میفهمید هدفش از این همه ورزش کردن، راپل و ورزشهای رزمی چه بود. این حرف روح الله از ذهنش بیرون نمی رفت:
« میخوام برم جای رسول. »
بدون مقدمه پرسید:
« تو می خواستی بری سوریه جای رسول؟ »
+ « آره زینب. بالاخره کار من یه جوریه که اگر لازم باشه باید برم. اما خیالت راحت، بادمجون بد آفت نداره. مطمئن باش من شهید نمیشم. خودت رو ناراحت نکن. »
همین حرفها به او آرامش میداد. زینب خیلی مطیع اش بود. نگاه غمگینش را به او دوخت:
« من دیگه نمیتونم فیلم عروسی مون رو ببینم. باورم نمیشه یه شهید اومده بود مراسم عروسی مون. »
روح الله شانه هایش را بالا انداخت:
« مگه چیه؟! آخه چرا نمیتونی ببینی؟ عاقبت به خیری آدما ناراحتی نداره که عزیز من. »
آن شب، خالهی زینب برای شام دعوتشان کرده بود، اما زینب اصلا حال خوبی نداشت. به مادرش زنگ زد و گفت که نمی آید. حسین وقتی فهمید یکی از دوستان روح الله شهید شده، خیلی ناراحت شد که چرا به او خبر ندادند. دوست داشت برای تشییع برود. روحالله گفت:
« برای مراسم سوم که رفتیم، تو هم بیا. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 9⃣0⃣1⃣
سوم رسول، روح الله، زینب و حسین رفتند شهرک شهید محلاتی. به مسجد که رسیدند حسین را به صابر پسرخاله رسول و بقیه دوستان معرفی کرد. حال و روزشان این قدر غریب بود که خیلی نمیتوانستند صحبت کنند. زینب تا وارد مسجد شد، چشمش به مادر رضا افتاد. سلام کرد:
« حاج خانوم، مادر شهید کجاست؟ خیلی دوست دارم ببینمش. »
مادر رضا با دست به سمت خانم نسبتاًجوانی اشاره کرد:
« اوناها مادر! اون خانومی که اونجا نشسته. »
زینب تشکر کرد و به سمت مادر رسول رفت. با هر قدمی که به او نزدیک میشد، ضربان قلبش تندتر میزد. مادر رسول گریه و بیتابی نمیکرد. وقتی به او رسید، جلوی پایش نشست و گفت:
« حاج خانوم، تسلیت میگم. »
مادر رسول فروتنانه دست داد و تشکر کرد. زینب صورتش را جلو برد و این بار با صدای آرام تری گفت:
« تو رو خدا برای من و شوهرم و زندگیم دعا کنید. خیلی محتاج دعاتون هستم. »
مادر رسول چشمهایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد و گفت:
« حتماً عزیزم. ان شاء الله خوشبخت و عاقبت به خیر بشی دخترم. »
زینب تشکر کرد و رفت گوشه ای نشست و مشغول قرآن خواندن شد. مراسم که تمام شد، بین مردم بروشورهای زندگینامه شهید رسول خلیلی را پخش کردند. زینب بروشور را گرفت و مشغول خواندش شد. جلوی نحوهی شهادت نوشته بودند:
« در حین خنثی سازی بمب به شهادت رسید. »
از مسجد که بیرون آمد، اولین حرفی که به روح الله زد، همین بود:
« ببین، نوشته وقتی میخواسته بمب رو خنثی کنه، شهید شده. »
روح الله به بروشور نگاه کرد:
« آره، کار ما همینه زینب. اولین اشتباه آخرین اشتباهه. من باید این قدر درسم رو خوب بخونم، این قدر کارم رو با دقت انجام بدم که اولین اشتباهم آخرین اشتباهم نشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 0⃣1⃣1⃣
- « یعنی چی؟ من اصلا نمی فهمم تو چی میگی؟ »
حرفهای او برایش خیلی سنگین بود. روح الله نگاه بهت آلود زینب را که دید، گفت:
« تونگران چی هستی؟ من شهید نمیشم، خیالت راحت. حالا خیلی مونده که کارم شروع بشه. »
تا نگرانی می خواست به قلب زینب چنگ بزند، روح الله با حرفهای امیدبخشش جلوی آن را می گرفت.
اولین پنجشنبه بعد از شهادت رسول رفتند قطعه ۵۳. از کوچه باریک آنجا که داخل میشدند اولین شهید، " محرم ترک " بود.
روح الله با انگشت به سنگ مزار شهید محرم ترک زد و شروع کرد به فاتحه خواندن. نظر زینب جلب شد.
- « این کیه روح الله؟ تو میشناسیش؟ »
+ « آره، سال ۹۰ سوریه شهید شد. خیلی کارش درست بود، استاد ما بود. تو حرفهی ما حرف اول رو میزد. رسولم از شاگرداش بود. »
سر مزار محرم که فاتحه خواندند، رفتند سر مزار رسول. قبرش بالای سر محرم بود روح الله کنار مزار روی جدول نشست و سرش را پایین انداخت. زینب هم نشست پایین مزار. به روح الله نگاه کرد و زد زیر گریه. جلوی صورتش را گرفته بود تا او متوجه حالش نشود. در دل با رسول حرف میزد. قسمش میداد که هوای روح الله را داشته باشد. مدام میگفت:
« رسول! توزن نداشتی، روح الله زن داره. اگه اتفاقی براش بیفته، من نمیدونم باید چه کار کنم. خواهش میکنم برای زندگیمون دعا کن، من خیلی میترسم. »
بهشت زهرا رفتن کار هر هفته شان شده بود. دو هفته بعد از شهادت رسول، وصیت نامهاش را زدند سر مزارش. هر باری که میرفتند سرمزار، زینب شروع می کرد به خواندن وصیت نامه و اشکش جاری میشد. روح الله می گفت:
« باز شروع کردی؟ چقدر می خونی؟! بابا این یه چیزی نوشته برای خودش. حالا تو هی تو بخون، گریه کن! »
هر بار سعی می کرد با سربه سر گذاشتن حالش را عوض کند، اما زینب میگفت:
« خیلی قشنگه، دوست دارم هر دفعه میام اینجا، وصیتنامه اش رو بخونم. »
روح الله به خنده و شوخی می گفت:
« آخه اینا چیه نوشته؟! ول کن، نمی خواد بخونی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم