🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 1⃣2⃣1⃣
- « نه روح الله، بخر بیارش. یه هفتـه س مستأصلی. از وقتت زدی، همه اش دنبال موتوری. همین الان بخر بیا. »
+ « یعنی همین الان بخرمش؟ »
- « آره بخر، با موتورت بیا اینجا دنبالم. »
یک ساعت بعد روح الله با یک جعبه شیرینی رفت دنبال زینب. کلید موتور را با خوشحالی نشان داد. خرید موتور خیلی برایشان خوب بود.
شبها هرکجا بودند، باید خود را قبل از بستن مترو میرساندند ولی حالا دلشان قرص بود که وسیله دارند. دو روز بعد از خرید موتور، وقتی روح الله به خانه آمد، کمی استراحت کرد و دوباره لباس هایش را پوشید. زینب با تعجب پرسید:
« کجا میری؟ »
+ « میرم با موتور یه دوری تو خیابونا بزنم، زود برمیگردم. »
زینب خیلی دلش با این نبود که روح الله برود با موتور کار کند. تازه از سر کار آمده بود.
- « باور کن من راضی نیستم به خاطر من بخوای بری اضافه تر کار کنی. همین حقوقی که از سپاه میگیری، کافیه. حالا تا وقتی قسطامون رو بدیم، کمتر خرج می کنیم. »
- « من در قبال تومسئولیت دارم. دلم نمیخواد کمتر از اونی که توخونهی بابات داشتی، تو خونهی من داشته باشی. کار که عیب نیست. این جوری خودم بیشتر از تو اذیت میشم. میرم، یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. »
زنیب هنوز راضی نشده بود، اما نمیتوانست جلوی او را بگیرد. با ناراحتی گفت:
« هوا خیلی سرده. حالا نمیشه یه روز دیگه بری؟ »
+ « نه، من عادت دارم. »
وقتی دید حریفش نمی شود، به اتاق رفت و چند تا لباس گرم آورد. دو تا جوراب پایش کرد و چند دست لباس گرم به او پوشاند. دستکش ها را هم دستش کرد.
روحالله رفت و سه چهار ساعت بعد آمد. با لبخند وارد خانه شد، از جیبش مقداری پول بیرون آورد و به زینب داد:
« اینم روزی امشبمون. فقط یادت باشه این پول رو کنار بذار که برای خورد و خوراکمون ازش استفاده نکنیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 2⃣2⃣1⃣
زینب پول ها را گرفت و پرسید:
« چرا؟ »
روح الله همان طور که به سمت اتاق میرفت تا لباس هایش را عوض کند، گفت:
« به پول سپاه اطمینان بیشتری دارم. می دونم حلاله حلاله، اما چون گواهینامه موتور ندارم، کمی به این پول شک دارم. البته همه قوانین رو رعایت می کنم ها! اما چیزی که می خوریم، باید حتماً حلال باشه، بدون هیچ شک و شبهه ای. »
زینب اخم هایش را درهم کرد و گفت:
« خب بگیر گواهی نامه ات رو! »
روح الله از همان اتاق جواب داد:
« وقت کنم میرم می گیرم، حالا فعلاً این پول رو جدا بذار، پول شارژ ساختمون و آب و برق رو بدیم تا بعداً برم گواهینامه بگیرم. »
- « باشه جدا می.ذارم. حالا چطور بود؟ تعریف کن ببینم! »
روح الله با خنده از اتاق آمد بیرون و گفت: « وای زینب، نمی دونی چه خبر بود! تا من رفتم وایستم مسافر بزنم، اونایی که مسافرکشی می کردن، ریختن سرم که تو چرا اومدی اینجا؟ گفتم بابا منم اومدم چند تا مسافر بزنم دیگه. با من دعوا میکردن که تو حق نداری اینجا کار کنی. یه کم رفتم دورتر از چشمشون تا تونستم یه چندتایی مسافر بزنم. تازه از یه نفرم پول نگرفتم. »
- « چرا؟ پول نداشت؟ »
+ « چرا داشت، اما داشت پشت سر حضرت آقا حرف میزد و بد و بیراه می گفت. هرچی بهش گفتم این جوری که شما میگید نیست دارید اشتباه می کنید، اما باز حرف خودش رو میزد. منم ناراحت شدم ازش پول نگرفتم. »
زینب خندید و گفت:
« خوب کاری کردی. »
از آن شب به بعد روح الله بیشتر شبها میرفت با موتور کار می کرد. بعضی شب ها هم زینب به زور نمی گذاشت برود. روزهای آخر اسفندماه با بوی عید عجین شده بود. زینب همه چیز خریده بود. سفره هفت سین شان فقط سبزه کم داشت. روحالله خیلی به زینب اصرار کرد که بگذارد عید را برود جزيرهی فارور¹. می خواست از کلاسهای نظامی حاجمحمدناظری استفاده کند، اما زینب قبول نکرد.
------------------------------
۱. جزیره ای غیرمسکونی در خلیج فارس که حاج محمد ناظری در زمان حیاتش به نیروهای بسیجی آموزش نظامی میداد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 3⃣2⃣1⃣
سال تحویل ۱۳۹۳، اولین سالی بود که با هم در خانه خودشان بودند. روحالله که دید زینب راضی به رفتنش نیست، کوتاه آمد و نرفت. دو سه ساعت مانده بود به تحویل سال که باهم رفتند از کوچهی شهرستانی.ها ماهی و سبزه خریدند. روح الله پولش را حساب کرد و کیسه ماهی را داد دست زینب. زینب که حسابی از ماهی چندشش شده بود، کیسه را با نوک انگشتانش گرفت و از خود دورتر نگه داشت. روح الله با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
« چرا این جوری گرفتیش؟ »
- « خیلی چندشم میشه! تازه بلدم نیستم پاکش کنم. »
+ « یاد می گیری. باهم پاکش می کنیم. توی شرایط سخت زندگی نکردی دیگه! »
به خانه که رسیدند، زینب سبزه را وسط سفره هفت سینش گذاشت. روح الله همان طور که لباسهایش را عوض می کرد، گفت: « زینب تو بروسر ماهی رو بِکَن تا من بیام پولکاش رو تمیز کنم. »
زینب با چشمانی متعجب نگاهش کرد:
« چه کار کنم؟ چه توقعی از من داری روح الله! من چه جوری کله این رو بکنم؟ »
+ « چه جوری نداره. با چاقو سرش رو بکن دیگه. »
روح الله به صورت حیرت زده زینب خندید و گفت:
« وقتی بهت میگم تو شرایط سخت زندگی نکردی، همینه دیگه. »
دست زینب را گرفت و به آشپزخانه برد.
+ « ما که میریم اردوهای آبی خاکی این جوری نیست که برامون غذا شیک و باکلاس بیارن. برای پنج شش نفر آدم گنده، یه دونه مرغ زنده میدن، میگن این غذاتونه، خودمون باید سر ببریم، پرهاش رو بکنیم بشوریم، آتیش درست کنیم، بپزیمش. این میشه ناهارمون. »
- « وای خیلی وحشتناکه! تا حالا نگفته بودی. »
روح الله ماهی را از کیسه بیرون آورد و روی ظرفشویی گذاشت. چاقو را دست زینب داد و گفت:
« کله ش رو ببر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 4⃣2⃣1⃣
زینب یک قدم عقب رفت و گفت:
« من نمیتونم. »
+ « نمیتونم نداره، باید ببُری یاد بگیری. باید زندگی در شرایط سخت رو یاد بگیری. میدونی چیه؟! من دلم می خواد یه چند روز با هم بریم مسافرت و توی شرایط سخت زندگی کنیم. اصلا خوشم نمیاد بریم هتل و راحت برای خودمون بشینیم. این که نشد مسافرت. دوست دارم وسط جنگل، چادر بزنیم. یه جایی که فقط آب داشته باشه. مواد غذایی هم نمیخواد با خودمون ببریم، اونجا شکار می کنیم. »
با هر زحمتی بود به کمک روح الله ماهی را تمیز کرد. بعد هم مشغول درست کردن آن شد. ساعت هشت شب بود که روح الله گفت:
« من میرم، کمی کار کنم. زودی میام. »
- « الان؟ یه ساعت دیگه سال تحویله. »
روحالله انگشتش را بالا آورد و گفت:
« اتفاقا الان موقع کارکردنه. الان حسابی شلوغه، منم که بیکار نشستم. برم یه دوری بزنم، میام. »
زینب هرکاری کرد، نتوانست جلوی او را بگیرد. وقتی رفت، او هم به کارهایش رسید. غذای شب عید را درست کرد و سفره هفت سین را مرتب کرد. چیزی به تحویل سال نمانده بود. هرچقدر با موبایلش تماس میگرفت، جواب نمیداد. نگران بود برای تحویل سال نرسد. سه دقیقه مانده به تحویل سال، در را باز کرد. زینب به طرفش دوید و گفت:
« کجایی بابا، بدو الان سال تحویل میشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 5⃣2⃣1⃣
هر دو سر سفره نشستند. این اولین عیدی بود که دو نفری کنار هم در خانه خودشان بودند. زینب قرآن را باز کرد و روح الله مشغول خواندن شد. حس وحال عجیبی داشتند. سال که تحویل شد، به هم تبریک گفتند. روح الله از درون قرآن عیدی زینب را داد. هردو به خانواده هایشان زنگ زدند و تبریک گفتند.
قرار بود هفتم عید به همراه خانواده زينب به بابلسر بروند. پدر روح الله هم مشهد بود. قرار شد او هم از مشهد پیش آنها برود.
از فردای سال تحویل دیدوبازدیدهای عید شروع شد. اولین عیدی بود که ازدواج کرده بودند، هرجا می رفتند بهشان کادو میدادند. بیشتر کادوها را به زینب میدادند، تا آخر صدای درآمد و به شوخی گفت:
« چرا همه فقط به عروس کادو میدن ؟ فقط تو عروسی کردی؟ پس من چی؟! »
سر به سر زینب میگذاشت و می خندیدند. وقتی برای عیددیدنی به خانهی رضا رفته بودند، پیشنهاد داد همه با هم به خانه رسول بروند و عید را به پدر و مادرش تبریک بگویند. همه از پیشنهادش استقبال کردند. رضا با پدر رسول هماهنگ کرد و راهی خانه شهید رسول خلیلی شدند. روح الله و زينب به همراه رضا و پدر و مادرش. زینب خیلی هیجان داشت. دوست داشت مجدد مادر رسول را از نزدیک ببیند. وارد خانه که شدند، عکس بزرگ رسول اولین چیزی بود که به چشم میآمد. کمی که نشستند، از مادر رسول خواستند از پسرش بگوید. او هم شروع کرد به تعریف:
« از خصوصیات اخلاقی و رفتاری اش گفت، از مرام و مردانگی اش از جهادی که در راه خدا انجام داده بود، از اینکه با رضایت قلبی پسرش را راهی کرده بود و از وصیت نامه ای که رسول به کمک او نوشته بود. »
زینب با دقت به حرف هایش گوش می داد. هیجانش باعث شده بود قلبش تندتر بزند. صحبتهایش که تمام شد، زینب طوری که فقط مادر رسول بشنود، گفت:
« حاج خانوم، آقا رسول عروسی ما اومده بودن. اون شبی که روح اللـه خبـر شهادتشون رو آورد، بـا هـم فیلم عروسی رو گذاشتیم و کلی گریه کردیم. »
- « خدا حفظتـون کنه. میشـه بعـدآ فيلم عروسی تون رو بیارید منم ببینم؟ »
- « بله، حتماً. »
مادر رسـول از جایش بلند شد و گفت:
« بیاید اتاق پسرم رو نشونتون بدم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟢 پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
تنها به دستان مهدی عجل الله تعالی فرجه است که خداوند دروغ را نابود خواهدکرد و روزگار رنج و سختی را به پایان خواهد رساند.
📚غیبت طوسی ص۱۸۵
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
✍أجَلُّ المُلوکِ مَن مَلَکَ نفسَهُ وبَسَطَ العَدلَ .
🔴ارجمندترین شهریاران کسی است که بر نفس خود شهریاری کند و عدالت را بگستراند .
📚 منتخب میزان الحکمه : 514
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 آن فردی که با رانت در صندوق بازنشستگی مسئولیت گرفته بود و دکتر جلیلی به آن اشارهای کرد و خطاب به پزشکیان گفت او را میشناسید کسی نیست جز داماد پزشکیان...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳فقط یک میلیون رای تو این مصاحبه خوابیده (تو انتشارش بترکونید)
یه فساد از جلیلی بگو جایزه بگیر
یه برنامه از پزشکیان بگو جایزه بگیر 😐
❓بنظرت مردم چی گفتن❓😂☝️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسیاری از برنامههای اربعین به دولت بستگی داره
اگه دوست دارید به چهارسال قبل برگردید که یک هفته معطل میشدید برای ویزا گرفتن و ده دلار تو عراق هزینه ورود میدادید و مشکلات دیگه، به پزشکیان رأی بدید که دولت سوم روحانیه
دبیر ستاد اعتدالیون اصولگرا و اعتدالیون دکتر پزشکیان به ستاد دکتر سعید جلیلی پیوست
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شوک بزرگ به ستاد پزشکیان
🔹محمدرضا جهان بیگلری دبیر ستاد اعتدالیون پزشکیان: به علت حضور افراد ناکارآمد تیم روحانی در اطراف پزشکیان استعفا کردم.
🔹بعد از بررسی برنامه های آقای جلیلی به این نتیجه رسیدم ایشون فرد اصلح و مناسب برای ریاست جمهوری هستند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 من خاڪ رهت سازم
تن گر همہ جان باشد
﮼𖡼 جان گر چہ گران باشد
در پاے تو ارزانی
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آرزو که محال نیست
دوست داشتم این آخرهای تعطیلات یک روز میهمان خانه ام می شدی
برایت میوه می آوردم، چای و شیرینی
و بعد می نشستم و رو به نگاهت می گفتم:
چه خبر آقاجان؟
و شما می گفتی:
سلامتی!
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
انَّ الحُسین مصباحُ الهدی....
من
بار
کجم...!!
تو به مقصد
میرسانیام
ارباب...!!💔
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شما به روزهای ما
نسیم بهشت پاشیدید ...
صبـحتون شهـدایـی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰حاج قاسم سلیمانی:
قربانی مهم است، اما مهمتر از قربانی آن چیزی است که انسان برای آن قربانی میشود.
عظمت آن چیزی که برایش قربانی میشود مهمتر از خود قربانی است.
امام حسین عظیم است اما اعظم از امام حسین علیه السلام آن چیزی است که امام حسین برای آن قربانی شد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #دلتنگنباش! زندگینامه شهید مدافع حرم #روحالله_قربانی به روایت همسر بزرگوار شهید @shahed
قسمتهای ۱۲۱ تا ۱۲۵ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 6⃣2⃣1⃣
زینب به همراه مادر رضا بلند شدند و به دنبال او رفتند. کتابها وتابلوهای اتاق، نظر زینب را به خود جلب کرده بود. داشت به آنها نگاه می کرد که انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت:
« حاج خانوم، برای زندگی من خیلی دعا کنید. شوهرم می خواد بره جای آقا رسول. نه می تونم منصرفش کنم نه دوست دارم این کار رو بکنم، اما خیلی می ترسم. هر بارم که میرم سر مزار آقا رسول، خیلی میگم که برای زندگی مون دعا کنن. شما هم برام دعا کنید. »
مادر رسول لبخندی پر از مهر تحویل زینب داد و گفت:
« من دعاگوی همه جوونا هستم. حتماً بـرای شـمـا هـم دعا می کنم. ان شاءالله خوشبخت و عاقبت به خیر بشی دخترم. »
از خانه شهید خلیلی که بیرون آمدند، زینب گفت:
« روح الله، هر سال بیاییم خونه شون. خیلی خوب بود. »
+ « آره، به امیدخدا هر سال حتما میآئیم. »
بهترین و خاص ترین مهمانی ای که در آن سال رفتند، خانه شهید رسول خلیلی بود.
هفتم عید، شام خانه خاله زینب دعوت بودند. هنوز بساط شام را پهن نکرده بودند که تلفن روح الله زنگ خورد. زینب یک لحظه دید روح الله حرف نمی زند و رنگش پریده. خیلی ترسید. به طرفش رفت و گفت:
« چی شده روح الله؟ چرا رنگت پرید؟ »
با صدای گرفته ای گفت:
« زینب، بعد از مامانم داشتم زندگی آرومم رو شروع می کردم. تازه سروسامون گرفته بودم که بابا... »
با این حرفش همه دور او جمع شدند. زینب با صدایی که ترس در آن موج می زد، گفت:
« بگو چی شده ؟ نصف عمر شدم! »
+ « عمه ام بود. گفت بیا، دست تنهام. بابات تو راه برگشت از مشهد حالش بد شده، سکته ناقص کرده. دکتر گفته به لخته خون تو سرش بوده. دارن میبرنش سمنان. »
همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روح الله حسابی به هم ریخت. آقای فروتن گفت:
« نگران نباش الان خودم میبرمت. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 7⃣2⃣1⃣
+ « دستت درد نکنه حاجی. لطف می کنی. »
زینب با ناراحتی گفت:
« منم باهاتون میام. »
روح الله سرش را بالا انداخت:
« ما نمیدونم اوضاع اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببینیم چه کار میکنیم. »
و همان شب به سمت سمنان حرکت کردند. روح الله حتی فرصت نکرد لباسهایش را عوض کند. با همان لباس عید و کفش های عروسی اش رفت.
مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت بیمارستان دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با ان رنگوروی پریده، برایش خیلی سخت بود. مثل پروانه دورش می چرخید. مدتی که آنجا بود، نه خوب میخوابید، نه چیزی میخورد. عمه اش برایش غذا درست میکرد و میبرد بیمارستان، اما چیزی نمیخورد. خیلی نگران حال پدرش بود.. زینب هر روز با او تماس می گرفت و حالشان را می پرسید. هر چقدر اصرار میکرد، روح الله نمی گذاشت به دیدنشان برود. سه روز بود که او را با آن وضعیت راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد. یک ساک کوچک برداشت، چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روح الله را در آن گذاشت و راهی سمنان شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.
- « روح الله؟ چرا این قدر لاغر شدی؟ هیچی نمیخوری؟ چقدر آشفته ای! »
روح الله سرش را پایین انداخت و گفت:
« راضی نبودم خودت رو بندازی تو زحمت و تا اینجا بیای. »
- « زحمت چیه؟ حال بابات چطوره؟ »
+ « خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمیتونن عملش کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. میترسن اگه عملش کنن، به هوش نیاد. »
روح الله بغض کرده بود:
« بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه دیگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟ »
زینب دستش را گرفت و گفت:
« این چه حرفیه؟! اصلا این جوری نیست. حال بابات خوب میشه، همه چیز درست میشه. من مطمئنم. نگران نباش. امیدت به خدا باشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 8⃣2⃣1⃣
چقدر روح الله به این حرف های امیدبخش او نیاز داشت. بغضش را قورت داد و گفت:
« ببخشید مسافرت شمام به هم خورد. »
- « فدای سرت. مسافرت چیه! »
زینب کمی دلداریش داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهی پدرشوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را دوست داشت و چقدر از مریضیاش ناراحت بود. از ته دل سلامتی اش را از خدا خواست. هر کاری کرد، روح الله اجازه نداد همراهش در بیمارستان بماند. وقتی برگشت پدر شوهرش را عمل کردند. روح الله تمام مدتی که پدرش در اتاق عمل بود، برایش قرآن میخواند. عملش موفقیت آمیز بود و روز به روز حالش بهتر میشد. دوازده فروردین مرخص شد. از بیمارستان رفتند دامغان تا مادربزرگش چند روزی از او پرستاری کند. روح الله پدرش را گذاشت دامغان و خودش برگشت تهران.
کمی حالش بهتر شده بود. دو سه روز بعد هم رفت و پدرش را آورد خانه. از آن روز به بعد، مرتب به او سر میزد و کارهایش را انجام میداد. موها و ریش ها و ناخن هایش را کوتاه می کرد. او را به حمام می برد. اگر کاری داشت، برایش انجام میداد و مانند چشمش از او مراقبت می کرد.
در میان تمام این کارها، به علی سفارش میکرد که در نبودش چگونه مراقب پدر باشد و کارهایش را انجام دهد.
بعد از تعطیلات رفت سر کار. وقتی به خانه برگشت حال خوشی نداشت. هنوز جایش مطمئن درست نشده بود. به زینب گفت:
« چیزی نذر کن کارم جور بشه. »
زینب همیشه دعا وصلوات نذر می کرد، اما حالش را که دید رفت سراغ تقویم، نگاهش به روز وفات حضرت ام البنین علیهاالسلام ثابت ماند. دلش یک جوری شد. از یک طرف دلش می خواست کار روح الله جور شود و این قدر او را کلافه نبیند، از طرف دیگر هم می ترسید او را از دست بدهد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم