eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
صبر می کنیم برای آمدنت گویند که سنگ لعل می شود ز صبر ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‌‌☁️⃟🥀 ᷎᷎🌿⃟♥️¦⇢ دلم - بامن‌چھ‌کرده‌است‌گناهانِ‌بےشمـار حتےمیان‌خواب،حرم‌راندیده‌ام !'•. 🌙|↫ کربلا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شور شیرینِ تمام عاشقانِ سر به دار ؛ "لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار" صبـحتون شهـدایـی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎فرازی از شهید خدای بزرگ را شکر به خاطر نعمت‌ برخورداری از ولایت، ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) مگر می‌توان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب ! زندگینامه شهید مدافع حرم به روایت همسر بزرگوار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 6⃣5⃣1⃣ صبح فردا به سمت بابلسر حرکت کردند. همان جایی که ماه عسل رفته بودند. زینب مواد غذایی و وسایل سفر را با خودش برداشته بود. وعده های غذای‌شان را بیرون می خوردند، البته نه در رستوران‌ها. روح‌الله هر وعده آتش درست می کرد و زینب هم تکه های مرغ را سیخ می رود تا کباب درست کنند. گاهی هم فقط سیب زمینی و قارچ کبابی داشتند. تازه داشتند خوشی را حس می کردند که موبایل روح الله زنگ خورد، بازهم مأموریت. باید زودتر برمی‌گشتند. یک مأموریت داخل کشور بود که حتما باید می‌رفت. زینب با دلخوری گفت: « توتازه از سوریه برگشتی. این همه مدت نبودی، حالا دوباره می خوای بری؟ » + « چه کار کنم زینب؟! کار منم اینجوریه دیگه. میخوای زنگ بزنم بگم من نمیام؟ اگه تو بخوای، این کار رو می کنم. » دلش راضی نمی‌شد به او نه بگوید: « باشه، برو اشکال نداره. اما خیلی سخته. » صبح زود روح الله راهی پادگان شد و زینب هم برگشت خانه مادرش. چند روزی که روح‌الله نبود، بیشتر از هر وقتی دیگر به او سخت گذشت. از این‌که این قدر زود به زود باید خانه و زندگی اش را رها می کرد و به خانه مادرش می رفت، کلافه شده بود. مخصوصا حالا که دیگر فهمیده بود کار روح‌الله دقیقاً چیست و چه خطراتی ممکن است. یک کیسه درست کرده بود و گذاشته بود کشوی اول کابینت. هر روز صدقه می‌دادند. آخر هر ماه هم پولی که جمع می‌شد، به حاج آقا ابوالحسنی می دادند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 7⃣5⃣1⃣ چند روز مانده به اربعین روح الله برگشت. برای اربعین باهم رفتند هیئت عشاق. زینب خیلی دوست داشت اربعین با پای پیاده برود کربلا، ولی موقعیت کاری روح الله طوری نبود که بتوانند بروند اما به زینب قول داد که سال بعد حتماً مرخصی بگیرد و باهم کربلا بروند. وقتی خبردار شد حسین اربعین می رود، او را کنار کشید، هفتاد هزار تومان به او داد. + « بیا این پول رو بگیر، یه دونه چفیه عربی برای من بخر. به سلیقه خودت یه خوش رنگش رو بگیر. دستت درد نکنه. » حسین به پول نگاه کرد و گفت: « آخه چفیه هفتاد هزار تومنه؟ اینکه خیلی زیاده! » روح الله دستی به شانه.اش زد و گفت: « بقیه اش هم تو راهی دیگه. » حسین وقتی به کربلا رسید، از کنار حرم حضرت عباس علیه السلام یک چفيه‌ی کرم رنگ برای او و یک کفن هم برای خودش خرید. هر دو را هم به تمام زیارتگاه ها تبرک کرد. وقتی چفیه روح الله را داد، خیلی خوشحال شد. از آن روز به بعد، چفيه متبرک همدمش در تمام مأموریت‌ها شد. ایام ماه صفر را بیشتر هیئت بودند. آن سال تولد زینب افتاده بود هفته‌ی آخر ماه صفر. روح الله معمولاً با خودش می رفت برای خرید هدیه‌ی تولد. چند روز قبل هم با هم رفته بودند و کادوی او را خریده بودند. زینب روز تولدش خانه‌ی مادرش بود و روح الله رفته بود با موتور کار کند. زینب تماس گرفت و گفت: « داری میای خونه، کیک بخر. » + « محرم و صفر چه کیکی بخرم؟! » - « تولد که نمی خوایم بگیریم. یه کیک بخر دور هم با هم بخوریم. » هرچه اصرار کرد، روح الله گفت: « نمیخرم که نمی خرم. » زینب هم به شوخی گفت: « بدون کیک خونه نیا! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 8⃣5⃣1⃣ روح‌الله که به خانه برگشت، یک تی تاپ دستش بود. زینب با تعجب پرسید: « این چیه تو دستت؟! » + « کیکه دیگه! مگه نگفتی کیک بخر؟! منم خریدم. » زینب هاج و واج ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. روح الله در مقابل چشمان متعجب او تیتاپ را باز کرد و گفت: « خیلی هم خوبه، الان روی همین، شمع می‌ذاریم و تولد می گیرم. » همه دور از چشم زینب ریزریز می خندیدند. زینب گفت: « واقعا که روح الله! » با ناراحتی رفت و نشست روی مبل که مثلا قهر است. روح الله هم خیلی خونسرد روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را گرفت دستش وبی توجه به او شبکه ها را عوض می کرد. زینب حرص می‌خورد و چیزی نمی‌گفت. روح الله زیرچشمی نگاهش کرد. خندید و از جایش بلنـد شـد. در را که باز کرد، زینب با خودش گفت: " کجا میره ؟! چرا در رو باز کرد؟ " روح الله از پشت در کیکی را که خریده بود، آورد و گرفت جلوی او. زینب شـوکـه شـد. خندید و گفت: « توکه کیک خریدی! چرا اذیت می کنی آخه؟ » + « تولدت مبارک. امسال تولدت افتاد تو صفر، ان شاءالله سال دیگه برات جبران کنم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 9⃣5⃣1⃣ بهمن ماه روح الله یک مأموریت ده روزه داشت و زمزمه های سوریه رفتن همچنان بود. در این بین مدام بحث عید و جزیره را هم مطرح می کرد. « این آخرین سالیه که حاج ممد جزیره است. هم مریضه، هم سال دیگه نمیره جزیره. پارسالم نرفتم. بذار امسال با حسین بریم. » زینب از آشپزخانه آمـد بیـرون و گفت: « روح الله خیلی کم میری مأموریت، حالا می خوای عیدم بـرى فـارور؟ از این ور که همه اش مأموریت، از اون ور هی میگی میخوام برم سوریه، حالا فارورم بهش اضافه شد؟ بابا عید رو حداقل پیش من باش دیگه. » + « سال دیگه همه‌اش می مونم پیشت. تازه کل عید رو که اونجا نیستم، من زودتر برمی‌گردم. باور کن اگه امسال نرم، خدای نکرده حاجی طوریش بشه، حسرتش به دلم می مونه ها! قول میدم فقط امسال رو برم. اونجا کلی چیز می‌تونم از حاجی یاد بگیرم. به دردم می خوره. تازه می‌تونم کمک حالشونم باشم. » - « وای روح الله از دست تو! هنوز کلی مونده تا عید. بذار ببینیم چی پیش میاد. » زینب هر بار با این جمله بحث را خاتمه می‌داد. با اینکه خانه‌شان را عوض کرده بودند، همچنان برای خرید می رفتند کوچه شهرستانی‌ها. گاهی که روح الله می‌رفت با موتور کار کند، از همان جا زنگ می‌زد به زینب که اگر چیزی احتیاج دارد، از آنجا بخرد. گاهی او را هم همراهش می برد. یک بار که برای خرید آب لیمو رفته بودند، روح الله گفت: « خیلی وقته از حاج آقا لواسانی خبر ندارم. بریم خرید کنیم، بعد من برم یکسر به حاج آقا بزنم احوالش رو بپرسم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 0⃣6⃣1⃣ خریدشان را کردند و یک راست رفتند سراغ حاج آقا. موتور را سر کوچه شان پارک کردند. روح الله پیاده شد و گفت: « صبر کن من برم در بزنم، ببینم حاج آقا هستن؟! » زینب با نگاهش او را دنبال کرد. در را یک آقای دیگرے دید که روح الله سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه شده، وقتی برگشت، رد اشک را روی صورتش دید. - « چی شده؟ چرا گریه کردی؟ » + « دیدی چی شد؟ به چهلم حاج آقا هم نرسیدم. حاج آقا فوت کرده. » زینب شوکه شد. روح الله آه عمیقی کشید و با حسرت گفت: « دنیا خیلی بی ارزشه. اون از مامانم، اون از حاج آقا مجتبی، اینم از حاج آقا لواسانی. حتی من نفهمیدم کی فوت کرده. به چهلمشم نرسیدم. » زینب سعی کرد دلداری اش بدهد: « خب تو نبودی. مأموریت بودی. این قدر خودخوری نکن. » اعلامیه حاج آقا را نشانش داد. همان روز عکس حاج آقا لواسانی را از روی اعلامیه بریدند و گذاشتند کنار عکس حاج آقا مجتبی. درآمدشان کفاف زندگی شان را نمی‌داد. زینب توقعی از او نداشت. خیلی هم اهل خرید لباس و وسایل خانه نبود. بیشتر خود روح الله بود که به لباس و وسایل نظامی علاقه داشت. دوست داشت بهترین نوع وسایل کارش را داشته باشد، اما چون قیمت‌شان زیاد بود معمولا نمی‌توانست خیلی راحت چیزی را که می خواهد، بخرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم