اگرکهمیخوایسربازامامزمان(عج)باشی،
بایدتواناییهایخودتوخیلیبالاببری!
شیعهبایدهمهفنحریفباشه
وازهمهچیسردربیاره :)...!
#شهیدمحمدرضادهقان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #دلتنگنباش! زندگینامه شهید مدافع حرم #روحالله_قربانی به روایت همسر بزرگوار شهید @shahed
قسمتهای ۱۷۱ تا ۱۷۵ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 6⃣7⃣1⃣
فردا صبح که روح الله رفت سر کار، زینب هم مشغول کارهایش شد. همانطور که خانه را گردگیری می کرد فکرش پیش شهادت روح الله بود. با خودش فکر می کرد که دو تا بچه دارد. وقتی خبر شهادت روح الله را آورند، بی تاب میشود. گریههای بچههایش را می دید. باید آنها را آرام میکرد. روح الله را خودش در خاک گذاشت و برایش یک مراسم آبرومند گرفت. خودش هم نشست بالای مجلس. خیلی گریه نمیکرد تاروح الله ناراحت نشود. باید بچه هایش را بزرگ می کرد. همان طور که روح الله دوست داشت. می فرستادشان خانه بخت و وقتی خیالش از بابت آنها راحت شد، وقت آن بود که خودش برود پیش روح الله.
به خودش که آمد، دید صورتش خیس اشک است. آن روز تا آمدن روح الله در فکروخیال بود و گریه می کرد. روح الله که آمد، فهمید زینب گریه کرده
+ « چی شده؟ با کسی دعوات شده؟ چرا گریه کردی؟ »
زینب از جواب دادن طفره می رفت. آنقدر اصرار کرد تا بدون مقدمه گفت:
- « اگه تو بری شهید بشی، من چه کار کنم؟ چه بلایی سر من میاد روح الله؟ تو اصلا به فکر من هستی؟ میدونی اگه تو شهید بشی، من چقدر اذیت میشم؟! چقدر باید حرف بشنوم؟ »
روح الله با تعجب نگاهش می کرد.
+ « زینب خوبی؟ »
-« آره، حالم که خیلی خوبه. تو جواب سؤالای من رو بده. »
+ « اول اینکه من شهید نمیشم. بعدش بر فرض مثال که شهید شدم کی میخواد تو رو اذیت بکنه؟ کی میخواد به تو حرفی بزنه؟ »
زینب بدون هیچ مکثی گفت:
« هرکسی که توفکرش رو بکنی. هر کاری کنم بهم حرف میزنن. »
+ « هیچ کس حق نداره تو رو اذیت بکنه. اما اگر کسی این کار رو کرد، تو به خدا بگو. »
- « خیلی سخته روح الله خیلی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 7⃣7⃣1⃣
روح الله دلداری اش داد و گفت:
« من شهید نمیشم عزیزم. من حالا حالاها کاردارم! یعنی چی برم شهید بشم؟! من این همه دوره دیدم، این همه برای من هزینه کردن، حالا برم شهید شم؟ اصلا از این خبرا نیست. تا ما جواب این آدمای عوضی رو ندیم، حالاحالاها هستیم. من میخوام بمونم سردار بشم. کلی نیروی انقلابی پرورش بدم. »
حرفهایش زینب را آرام می کرد. سرش را پایین انداخت و گفت:
« از صبح نشستم دارم به این چیزا فکر میکنم. »
روح الله خندید:
« واقعا که. »
آن شب برای با موتور نرفت. زینب را برد بیرون، تا کمتر فکر و خیال کند.
اردیبهشت ماه بود که سید، آنها را دعوت کرد خانه شان. روح الله پسر سید، را خیلی دوست داشت. محمدحسین خیلی کوچک بود. هنوز چهار دست و پا هم نمی رفت. از وقتی که روح الله وارد خانه شان می شد تا موقعی که می خواستند برگردند، محمد حسین بغلش بود. به شوخی می گفت:
« سید این پسر تو چقدر خوشگله آخه! این داماد خودمه ها! به کسی قولش رو ندین. این سیدچهی خودمه. »
همه از اصطلاح او خوششان آمد. از آن روز به بعد، محمدحسین را سیدچه صدا میزدند.
هرهفته به پدر روح الله سر می زدند. حالش نوسان داشت. برای همین گاهی هم وسط هفته به او سر میزدند. یک روز روح الله از سر کار با زینب تماس گرفت و گفت آماده شود تا با هم بروند خانه پدرش. سوار ماشین که شدند، روح الله بدون هیچ مقدمهای گفت:
« زینب! می خواستم یه سؤالی ازت بپرسم. اگه یه روز صبح باهم خداحافظی کردیم و من رفتم سر کار، بعد یه موقعیتی پیش اومد و به من گفتن ممکن همین لحظه بدون اینکه به خونواده ات اطلاع بدی، باید بریم یمن، اگه من برم و از اونجا با تو تماس بگیرم، تو چهکار میکنی؟ »
زینب بدون هیچ مکثی گفت:
« برو، فقط وقتی رسیدی اونجا، بهم زنگ بزن خبر بده. من راضی ام. »
روح الله ماشین را کنار خیابان نگه داشت، با خوشحالی گفت:
« راست میگی زینب؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 8⃣7⃣1⃣
زینب نمی دانست چطور ایـن جـمـلات بـه زبانش می آید، اما فقط میدانست به چیزی که می گوید ایمان دارد.
- « آره جدی میگم. حتماً بهت احتیاج داشتن که بی خبر بردنت. »
+ « بهت اطمینان داشتم. این حرفت خیلی قرص و محکمم کرد. »
وقتی رسیدند، روح الله جریان یمن را به پدرش گفت. پدرش نگاهی به اوکرد و گفت: « اگه روزی خواستی بری، حتما زینب رو با خودت ببر. »
زینب هم همیشه این را می گفت. موقع برگشت باز هم ماشینشان خراب شد. چند وقتی بود ماشین را گذاشته بودند برای فروش و دنبال یک پراید بودند. روح الله وام گرفت و توانست یک پراید مدل ۹۲ بخرد. ماشین را به نیت مهریه زینب به نام او زد. کلی هم سربه سرش گذاشت و به شوخی گفت:
« بیا اگه مهریه ات چهارده تا سکه بود، الان مهریه ات رو داده بودم تموم شده بود. اون روز بابام ازت پرسید چند تا سکه، گفتی ۱۱۴ تا. »
زینب خندید و گفت:
« خب میخواستی قبول نکنی. مجبورت نکردم که. »
+ « چرا دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفتم. »
- « تازه شانس آوردی. میخواستم بگم ۳۱۴ تا سکه. »
+ « اوه اوه، اگه میگفتی که همون جا بلند میشدم میاومدم بیرون. »
با هم کل کل میکردند و میخندیدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 9⃣7⃣1⃣
فصل نهم
قرار بود قسمت کاری روح الله عوض شود و به عنوان تکاور دریایی برود شمال. مدتی بود که دراینباره از دوستانش که آنجا بودند، تحقیق میکرد. مسئول نیروهای تکاور دریایی، " یدالله قاسم زاده¹ " بود. با او هم صحبت کرد و به این نتیجه رسید یک دوره یک ماهه برود. یک ماه باید میرفت سمت گیلان. تحمل یک ماه دوری، برای زینب سخت بود. برای همین قول داد که پنجشنبه جمعه هر هفته بیاید. اول خردادماه ساکش را بست و عازم سفر شد. زینب خیلی ناراحت بود. می خواست برایش تولد بگیرد، اما سفرش دقیقا افتاده بود روز تولدش.
روح الله رفت و زینب بازهم برگشت خانه مادرش. قبل از رفتنش، به اصرار روح الله رفت باشگاه نزدیک خانه شان ثبت نام کرد. همیشه مشوقش بود برای ورزش کردن. روحالله تمام ابزارش را در کوله پشتی بزرگش گذاشت و با خودش برد. هرچند آدم عملیاتی بود، اما قسمت اداری افتاده بود. این موضوع خیلی اذیتش می کرد، اما مجبور بود آن دوره را بگذراند. کارش که تمام می شد، کوله اش را با تمام وسایل سنگینی که داشت، به دوش می انداخت و دور حیاط میدوید. می خواست با ورزش کردن آمادگی بدنی اش را حفظ کند.
پنجشنبه، جمعه که برمیگشت، زینب را میبرد گردش تا یک هفته نبودش جبران شود. تازه از شمال برگشته بود. شب را استراحت کرد. فردای آن روز قرار گذاشته بودند دسته جمعی بروند باغ یکی از دوستان پدرخانمش در لواسان. باغ پر از درخت توت بـود. خوراک روح الله هـم از درخت بالا رفتن و چیدن توت بود. نماز مغرب و عشا را در امامزاده کوچک روستا خواندند و تا آخر شب آنجا بودند.
موقع برگشت، روح الله خیلی خسته بود. آخر هفته بود و جاده لواسان حسابی شلوغ. تازه رسیده بودند اول جاده که روح الله گفت:
« من دیگه چشمام باز نمیشه زینب، بیا تو بشین پشت فرمون. »
---------------------------------------
۱. یدالله قاسمزاده در یکم آذر ماه ۱۳۹۵ در حلب سوریه به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 0⃣8⃣1⃣
زینب با تعجب نگاهش کرد و گفت:
« من بشینم؟ من که خیلی خوب بلد نیستم، باید از کجا برم؟ »
+ « تو بیا بشین اینور، من بهت میگم از کجابری. »
زینب نشست پشت فرمان و روح الله هم نشست کنارش. مسیر را برایش توضیح داد و همان اول جاده خوابش برد. زینب هاج و واج نگاهش می کرد. خنده اش گرفت. کمی هم استرس جاده را داشت. اوایل جاده پشت سر ماشین پدرش می رفت، اما حالا او را هم گم کرده بود و باید خودش به تنهایی می رفت خانه. مسیر را بلد بود، اما بعضی جاها برایش نا آشنا بود. دلش نمیآمد روح الله را بیدار کند و بپرسد. با سلام و صلوات راه را پیدا می کرد. ساعت حدود یک و نیم شب بود که رسیدند خانه. روح الله آن قدر عميق خوابیده بود که اصلا متوجه راه نشد. زینب ماشین را در پارکینگ خانه پارک کرد و آرام صدایش کرد. روح الله بدون اینکه چشم هایش را باز کند، پرسید: « کجا گیر کردی؟ »
زینب خندید و گفت:
« گیر نکردم. پاشو رسیدیم خونه. »
روح الله به زحمت چشمهایش را باز کرد و دید در پارکینگ خانه هستند.
+ « رسیدیم؟ من اصلا نفهمیدم. دیگه برای خودت یه پا راننده حرفه ای شدی ها! »
از ماشین پیاده شدند و وسایل را بردند بالا. روح الله باید جمعه حرکت می کرد سمت شمال. این بار با ماشین خودش رفت. تازه دو سه روز از رسیدنش به شمال می گذشت که حال پدرش خراب شد. با زینب تماس گرفت و گفت:
« حال بابام چطوره؟ شنیدم بیمارستان بستری شده. »
- « آره، من و بابام اینا داریم میریم ملاقات. نگران نباش. از اونجا بهت زنگ میزنم. »
روح الله تشکر کرد و گوشی را قطع کرد. اما هر چقدر با خود کلنجار رفت، نتوانست آنجا بماند. مرخصی گرفت و برگشت تهران. یک راست رفت بیمارستان پیش پدرش.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 علی اکبر علیه السلام الگوی منتظران
🔵 خطر پذیری و ترس نداشتن از حوادث واقعه، یکی از ویژگیهای حضرت علی اکبر علیه السلام بوده است. آن حضرت با تمام خطراتی که در روز عاشورا متوجه ایشان بود، به قلب میدان زد و در راه یاری امام زمانش از هیچ تلاشی دریغ نکرد.
🌕 جوانان منتظر نیز می توانند برای یاری امام زمان خود از ویژگیهای شخصیتی حضرت علی اکبر الگوگیری نمایند. بدون تردید با تنآسایی و رفاه و تنبلی نمی توان ادعای یاری امام زمان علیه السلام را داشت. باید خطر پذیر بود و از اسایش و رفاه دوری نمود.
▪️بعد تو نه فقط دنیا پیش چشمان بابا،
که روزگار ما هم سیاه شد!
تا روزی که نور چشم زهرا سلام الله علیها دوباره در این سرزمین طلوع کند...
🖤 آری نفرین پدرت مستجاب شد و این دنیا ویرانه ای بیشتر نیست تا روز ظهور....
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سرفصلهای #مقام_محمود۸
۱• شاه کلید حرکت انسان برای کسب مقامات انسانی
۲• مشخصه های حرکت درست یک انسان بسمت مقامات انسانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مقام محمود 8.mp3
11.63M
#مقام_محمود ۸
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#رهبری | #استاد_شجاعی
※ هر کاری، فوت کوزه گری خودش را دارد!
فرمولی که شاید کاربلدترین آدمهای هر فن، فقط آنرا میدانند.
✘ کاربلدترین انسانی که خود در مقام محمود ایستاده است، فوت کوزه گری این مقام را برای ما در یک جمله به ارث گذاشته!
با دقت صد در صدی گوش کنید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🖼 #دیوارنگاره
بیا به سوی حسین🌱 و ببین که در صف او
کنار قاسم و عون و حبیب، جایی هست
🏷 دیوار نگاره جدید بنیاد مکتب حاج قاسم به مناسبت ماه محرم و ایام عزاداری سالار شهیدان، اباعبدالله الحسین🌱
📌کرمان، چهارراه امام جمعه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
Hossein Taheri - Ah Az Doori Studio (128).mp3
4.02M
آه از دوری..
یا سید الشهدا......
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#امام_حسین رو سیاسی نکنید دیگه ... بذارید با امام حسین حال کنیم 😏
❌آب دستته بزار کنار این دو دقیقه رو با دقت ببین ...👌
❌امان از جهل مردم
امان از مردم بی بصیرت...
#هیات_سکولار ، #هیات_آمریکایی باعث میشه به امام حسین #روز_عاشورا نرسی
باعث میشه به امام زمانت نرسی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زخمهایت یک طرف، زخم سر تو یک طرف
بغض نامت لشکری را #ابنملجم کرده است
#السلام_علیک_یا_علی_اکبر💔🥀.
️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
@behtarinarbabm - •| کانالحسینجان♡ |•.mp3
7.66M
"روضه سنگین حضرت علی اکبر"
#حجت_الاسلام_مومنی
#ولدی...😭
#هشتممحرم🥀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع امام حسین(ع) با علی اکبر(ع)
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️ #محرم_نامه_شهدایی⑦
🖤شهید مدافعحرم #حامد_جوانی
▪️حامد سالها توی هیئت فاطمیه طالقانی تبریز به خادمی و عزاداری مشغول بود. در طول سال، قند و چای هیئت را میداد. وقتی ایّام محرّم میشد، یکی از چرخهای مخصوص حمل باندها را برای خودش برمیداشت و وظیفهی حمل آن چرخ را بهعهده میگرفت و با عشق و علاقهی خاصّی هم این کار را انجام میداد.
▪️هرسال وقتی عاشورا میشد، برای هیئت ناهار میدادیم. ناهار که خورده میشد، حامد منتظر میماند تا همه کمکم بروند و او کارِ شستن ِظرفها و دیگها را شروع کند. شستن ظروف و دیگهای بزرگ نذری کار سختی بود.
▪️به او میگفتند: «آقاحامد شما افسر شدهای و همه شما را در محل میشناسند! بهتر است بقیه این کارها را بکنند!» حامد میگفت: «شفا در آخر مجلس است؛ آخر مجلس هم شُستنِ دیگهاست و بالاخره من از این کار حاجتم را خواهم گرفت.»
🎙راوے: همسایه و همرزم شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سینه زنی رهبر معظم انقلاب
در جمع رزمندگان دفاع مقدس
📸 ۲۹ مرداد ماه ۱۳۶۷
حسینیه فرماندهی لشکر۳۱ عاشورا
۱۵ کیلومتری دزفول
#محرم_در_جبهه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 روایت رهبر انقلاب از ماجرای شهادت حضرت عباس(علیهالسلام)
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 یارت،
ای یار خراسانی چه شد❣🕊
﮼𖡼 ای صبا،
دست سلیمانی چه شد؟
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم