eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند در جنگ؛ از بالا بودن روحیه حکایت داشت حکایتی که رمز پیروزی ما شد ... آبان ۱۳۵۹ - ‌آبادان عکاس: بهرام محمدی فرد صبـحتون شهـدایـی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 شهید سیدمحمد صنیع خانی میدان دار پشتیبانی از لشکریان اسلام در هشت سال جنگ اسلام با کفر و مرد خستگی ناپذیر میدان جهاد سازندگی پس از جنگ بود. 🔹 آقاسیدمحمد در وصیتش نوشته بود: انشاالله مطمئن باشید، پرچم این انقلاب به دست امام خامنه ای به دست صاحب اصلی اش حضرت ولیعصر(عج) خواهد رسید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗کتاب حقیقتا زیبا و معنوی زندگینامه شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 6⃣7⃣ برای این‌که اهمیت خودسازی را نشان دهد حرفهایی می زد که برایم عجیب بود. می‌گفت: « کسانی هستند که پس از مدتی خودسازی در نماز خود به معراج می‌رسند. آنها روح خود را از بدن خارج کرده و در حین نماز، سیر در عالم معنی دارند. حتی جسم خود را از بالا می‌بینند! » او می گفت و من مطمئن بودم که این حالات برای خود او پیش آمده. یکبار از احمدآقا پرسیدم: « شما امام عصر (عج) را دیده‌ای، چه شمایلی داشتند؟ » این تنها سؤالی بود که جواب درستی به آن نداد و بحث را عوض کرد. اما نکته‌ی مهم در تمام این مدتی که با احمدآقا رفیق بودم این بود که او انسان جامع و کاملی بود. نکته‌ی منفی در رفتار و اخلاقش نبود. جلوی دیگران هیچگاه قیافه اهل عرفان را نگرفت. در جمع حضور داشت. با دیگران معاشرت می‌کرد. در مسائل اجتماعی مانند عادی‌ترین مردم بود. او انسان عاقلی بود. کارهای او از سر فکر و دانایی بود. این ویژگی‌های او باعث شد که بیشتر در چشم دوستانش الگو شود. گردان ما به کرخه رفت و احمدآقا در دو کوهه بود. مرتب برایم نامه می‌نوشت و از این فرصت برای هدایت من استفاده می‌کرد. یادم هست بسیار تأکید می‌کرد در جلسات اهل بیت علیهم السلام حضور داشته باش که نورانیت و حضور آنان در این جلسات تأثیر مهمی در رشد معنوی انسان دارد. آخرین بار در کنار حسینیه حاج همت در دوکوهه او را دیدم. دستم را گرفت و به خودش اشاره کرد و با خوشحالی گفت: « به زودی مرغ از قفس رها می‌شود. به زودی با شهادت از این دنیا خارج خواهم شد. » او می گفت و من اشک می‌ریختم. خبر شهادتش را چند روز بعد و پس از عملیات والفجر ۸ شنیدم. یادم هست وقتی به جلسات حاج آقا حق شناس رفتم ایشان روی منبر گفت: « فدای آن جوانی که نمازش معراج بود. در قنوت نماز به ملکوت آسمان‌ها می‌رفت، قیامت و حساب اعمال را می‌دید. او مشغول نماز واقعی بود و همه مشغول نماز ظاهری بودند. » حاج آقا حرفی از کسی نزد ولی همه می‌دانستند احمدآقا را می‌گوید. 🎤 راوی: دوست شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 7⃣7⃣ 🌹 دوکوهه پاییز سال ۱۳۶۴ بود به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم. وقتی وارد پادگان دوکوهه شدیم ما را تقسیم‌بندی کرده و به گردان سلمان فارسی فرستادند. این گردان دائمی نبود، بلکه هر زمان نیروی اعزامی زیاد بود تشکیل می‌‌شد و زمانی که نیرو کم بود این گردان منحل می شد. فرمانده گردان ما برادر میرکیانی و جانشین ایشان (شهید) مظفری بود. من به همراه سی نفر دیگر به دسته دوم از گروهان سوم این گردان رفتیم. مسئول دسته ما شهید طباطبایی بود. چند جوان خیلی خوب از منطقه شمال تهران نظیر برادران میرزایی و طلایی با ما بودند. جمع خوبی داشتیم. ما همگی در دو اتاق از طبقه اول ساختمان گردان سلمان در دوکوهه مستقر شدیم. در همان روزهای اول متوجه شدم که یکی از جوانان دسته ما حالات خاصی دارد. به او برادر نیری می‌گفتند. آن روزها همه‌ی رفقا اهل معنویت بودند اما حالات او فرق می‌کرد. وقتی فهمیدیم که از شاگردان آیت الله حق شناس بوده از او خواستیم که امام جماعت دسته‌ی ما شود. هرچند زیر بار این مسئولیت نمی‌رفت اما با فرمان مسئول دسته مجبور شد جلو بایستد. اطاعت از فرمانده واجب بود. خلاصه بچه‌های دسته‌ی ما حدود سه ماه از وجود او استفاده کردند. برادر نیری انسان ساکت و آرامی بود. لذا به راحتی نمی‌شد به شخصیت او پی برد. بیشتر اوقاتی که ما مشغول صحبت و خنده واستراحت... بودیم او مشغول قرائت قرآن و یا مطالعه می شد. در میان بچه‌های دسته‌ی ما یک نفر بود که بیش از بقیه با برادر نیری خلوت می‌کرد. آنها با یکدیگر مشغول سیر و سلوک بودند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 8⃣7⃣ علی طلایی هیچ‌گاه از احمدآقا جدا نمی‌شد. آنها رازدار هم بودند. طلایی تنها پسر یک خانواده از شمال تهران بود. در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود. خانواده‌ای که بعدها متوجه شدیم زیاد در قید و بند مسائل دینی نیستند! او اینگونه آمده بود و خدا احمدآقا را برایش قرار داد تا با هم مسیر کمال را طی کنند، هر چند که او چند سال از احمد آقا بزرگتر بود اما مثل مراد و مرید به دنبال برادر نیری بود. او بهتر از بقیه احمد آقا را شناخته بود. برای همین هیچگاه از او جدا نمی‌شد. یادمه به یک امامزاده رفتیم. از آنجا پیاده برگشتیم توی راه بودیم که بچه ها با برادر نیری مشغول صحبت شدند. آنجا حرف از شهادت شد. مسئول دسته ما زمان و نحوه شهادت خودش را بیان کرد. من با تعجب گوش می‌کردم. احمدآقا گفت: « من خواب برادرم را دیدم، آمد دنبالم و من رو برد به سمت آسمان. البته مدتی مانده تا زمانش برسد. » علی طلایی هم گفت: « من هم منتظر یک خمپاره شصت هستم که همراهش حورالعین‌ها بیان پایین و..... » طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمدآقا داشت. چیزهایی می‌دانست که کسی از آنها خبر نداشت برای همین هیچگاه از احمدآقا جدا نم‌یشد. یکبار که داشتند با احمدآقا قرآن می‌خواندند رفتم بین آنها نشستم و عکاس از ما عکس انداخت که شد تصویر ابتدای همین داستان. در منطقه فاو بودیم که احمدآقا شهید شد در همان شب طلایی هم مجروح شد. بعد از عملیات دیدم رفقای قدیمی دور هم نشسته‌اند و از احمدآقا حرف می‌زنند. آنها چیزهایی می‌گفتند که باور کردنی نبود. از ارتباط همیشگی احمدآقا با امام عصر (عج) و یا اطلاع از برخی موارد و.... به رفقا گفتم: « باید این موارد را از علی طلایی سؤال کنیم. او بیش از بقیه احمدآقا را شناخت. » یکی از دوستان قدیمی گفت: « میخواهی بری سراغ علی طلایی؟ » با علامت سر حرفش را تأیید کردم دوستم گفت: « خسته نباشی علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شهید شد و رفت پیش برادر نیری. » 🎤 راوی: رحیم اثنی عشری ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 9⃣7⃣ 🌹 صبحانہ فانوسے بعد از مدتی حضور در دوکوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه مهران اعزام می‌شود. خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم. شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم. من و احمدآقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در یک سنگر بودیم. یادم هست که احمدآقا از همان روز اول، کار خودسازی خود را بیشتر کرد. او بعد از نمازشب به سراغ بچه‌ها می‌آمد. خیلی آرام بچه ها را برای نماز صبح صدا می کرد. احمد آقا می‌رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا، با ملایمت می‌گفت: « فلانی بلند میشی؟ موقع نماز صبح شده. » بعضی از بچه‌ها با این‌که بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می‌زدند تا احمدآقا شانه آنها را ماساژ بدهد! بعد از این‌که همه بیدار می‌شدند آماده‌ی نماز می‌شدیم. سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می‌شد. بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می‌کرد و می گفت: « خوابیدن در بین الطلوعین مکروه است، بیایید صبحانه بخوریم. » و ما در آن روزها " صبحانه‌ی فانوسی " می‌خوردیم. صبحانه‌ای در زیر نور فانوس. چون هوا هنوز روشن نشده بود. وقتی هم که هوا روشن می‌شد آماده استراحت می‌شدیم. آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم فقط چند نفر کار دیده‌بانی را انجام می‌دادند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 0⃣8⃣ توی سنگر نشسته بودیم یک‌دفعه صدای مهیب انفجار آمد پریدیم بیرون. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود. گفتم: « بچه ها نکنه دشمن میخواد بیاد جلو؟ » در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده‌بانی استفاده می‌شد. مسئول دسته‌ی ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف می‌زد یکباره فریاد زد: « بایستید. نرید اونجا! » هر سه نفر سر جای خود ایستادند. احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می‌کردیم. " این چه حرفی بود که احمد آقا زد؟! چرا داد زد؟! " یکباره صدای انفجار مهیبی آمد. همه خوابیدند روی زمین. وقتی گرد و خاک‌ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم. از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود. یک‌بار از فاصله دور به سمت خط می‌آمدیم. یک خاکریز به سمت خط‌مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت می‌کرد ما هم از پایین خاکریز می‌آمدیم. فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یک‌دفعه فریاد زد: « برادر نیری بیا پایین الان تیر می‌خوری. » احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد. همین که کنار من قرار گرفت گفت: « من تو این منطقه اتفاقی برام نمی‌افته محل شهادت من جای دیگری است. » چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم: « برادر نیری هیچ وقت ندیده بودم این قدر شاد باشی؟ » گفت: « من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم اما این جا توانستم این کتاب رو پیدا کنم. » بعد دستش را بالا آورد. کتاب سیاحت غرب در دست احمدآقا بود. 🎤 راوی: رحیم اثنی‌عشری ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ☀️ اگر میخواهیم به حضرت مهدی برسیم مدام باید استغفار کنیم. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم